با حامد جلالی درباره رمان پرسر و صدایش که در جایزه جلال شایسته تقدیر شناخته شد

ردپای شهیدان اندرزگو و جهان‌آرا در وضعیت بی‌عاری

روایتی که کتاب «اینجا سوریه است» رقم زد

ماجرای دریافت جایزه جلال در بخش ویراستاری

راستش را بخواهید، اولش گفتم نه. تصمیم گرفته بودم زمین ویراستاری را ببوسم. دو سالی از مادرشدنم می‌‌‌‌گذشت و سختی‌‌های کار ویراستاری همزمان با وظایف مادری و همسری و درس ‌‌خواندن، طاقتم را طاق کرده بود. بعد از هفت سال ویراستاری و ویرایش بیش از 60کتاب، همه فکر و ذکرم شده بود این‌که یک‌‌جوری برای همیشه از این گود بیرون بروم.
کد خبر: ۱۳۹۵۶۱۳
نویسنده نرجس توکلی - ویراستار
می‌‌دانستم انتشاراتی به این راحتی‌‌ها از ویرایش کتاب به این مهمی نمی‌‌گذرد. راه چاره را هم خوب پیدا کرد: این‌‌ بار چهمان مدیر قبلی بهم زنگ زد و دوباره پیشنهاد ویرایش کتاب را داد. به این یکی «نه» نمی‌‌شد گفت! هرچه از ویرایش می‌‌دانستم، مدیون مدیریت او بودم.
   
داستان من و ویراستاری، از حوالی سال‌‌های ۹۲ شروع شده بود؛ زمانی که با ولع عجیبی مفت‌‌ومجانی برای بچه‌‌های دانشگاه ویراستاری می‌‌کردم و هرچه کتاب آموزش ویراستاری گیر می‌‌آوردم را یک‌‌شبه قورت می‌‌دادم. بچه‌‌زرنگ ادبیات فارسی دانشگاه خوارزمی بودم؛ از آن شاگردشیرین‌‌عسل‌‌ها که فقط می‌‌خواستم ثابت کنم می‌‌شود آدم ادبیات بخواند و وارد بازار کار هم بشود. برای همین، تمام راسته انتشاراتی‌‌های انقلاب را گز کرده و البته هر‌بار به در بسته خورده بودم. قیافه ترش‌‌کرده یکی از مدیر نشرها هنوز جلوی چشمم هست که می‌‌گفت «وقت ندارم برایت صرف کنم!»
 همان ماه‌‌ها بود که بالاخره ویرایش‌‌ مفتی یک کتاب،‌‌ دریچه جدیدی به رویم باز کرد و مرا پرت کرد به جایی به اسم انتشاراتی راه‌‌یار. این بار مدیری روبه‌‌رویم نشسته بود که احساس می‌‌کردم وقت برای رشد من «دارد»: مسعود ملکی. روزهای اول آن‌قدر بی‌‌ریا خرابکاری‌‌های ویرایشی‌‌ام را درست می‌‌کرد که فکر می‌‌کردم پادوی آن مجموعه است. یادم هست بعد دو سال تازه فهمیدم مدیر آنجاست. سماحت و صبرش در مقابل خطاهایم مرا شرمنده می‌‌کرد و باعث می‌‌شد بیشتر بخوانم، دقیق‌‌تر شوم و هر روز کارم را ارتقا بدهم. برخلاف خیلی از نشرها، از همان روز اول، قرارداد خوبی پیش‌رویم گذاشت با شرط محفوظ ‌ماندن حقوق معنوی و آمدن نامم در شناسنامه کتاب‌ها! چیزی که در آن سال‌ها کمی عجیب و باورنکردنی بود! ایشان از همان روزهای اول به‌‌جای جمله معروف «تو فقط یه ویراستاری»، مرا «کارشناس محتوایی و ادبی کتاب‌‌ها» می‌‌خواند. من هم جسارتم هر روز بیشتر می‌‌شد و برای هر کتابی نقدی بلندبالا خطاب به نویسنده می‌‌نوشتم! کار به‌جایی کشیده بود حتی کتابی که زیردستم آمده بود، رد کردم و در یادداشتی توضیح دادم ارزش چاپ ندارد و در صورت چاپ، باید به‌لحاظ محتوایی اصلاح شود! تازه چون ویرایش هم کرده بودم، هزینه ویرایشش را فاکتور کردم! در کمال ناباوری، ایشان پذیرفت. کتاب را چاپ نکرد، فرستاد برای اصلاح و دستمزد ویرایش را هم داد! بعدها البته نه فقط در راه‌یار، چاپ چند کتاب در نشرهای دیگر را هم به همین ترتیب متوقف و توصیه کردم که پیش از چاپ اصلاح شوند.
 این همان کسی بود که نمی‌‌شد بهش گفت نه. نویسنده «کتاب مهم در دست ویرایش» را می‌‌شناختم. قبلا هم کتاب دیگری از او ویرایش کرده بودم. خانم یزدان‌‌پناه به سوریه سفر کرده و از نزدیک با زنان سوری جنگ‌زده مصاحبه کرده بود. حاصل کارش شده بود کتاب اینجا سوریه است. کار با او هم خودش به دشواری ویرایش اضافه می‌‌کرد. نویسنده به‌‌شدت حساس بود و نمی‌‌شد به همین راحتی یک واو از کتابش جابه‌‌جا کرد! باید همه‌‌چیز حساب‌‌شده و با نظارت او پیش می‌‌رفت. از طرفی در کنار ویرایش قرار بود حجم متن 900 صفحه‌‌ای را کم کنم. هنوز مردد بودم. ماه مبارک در پیش بود و سختی روزه به طاقت‌‌فرساشدن کار می‌‌افزود. شماره خانم یزدان‌‌پناه را داشتم. تماس گرفتم. لابه‌‌لای حرف‌‌هایش جمله‌‌ای گفت که تیر خلاص را بهم زد: «تا وقتی این کتاب رو ویرایش می‌‌کنی، هر شب 100 تا صلوات خاصه حضرت زهرا(س) برات می‌‌فرستم.» 
شما را نمی‌‌دانم اما من به رزق خیلی اعتقاد دارم. مطمئن بودم این صلوات‌‌ها به یک جای زندگی‌‌ام می‌‌خورد. به ثانیه نکشید که زنگ زدم به آقای ملکی. «قبول می‌‌کنم. فقط تنها نمی‌‌تونم؛ یه ویراستار کمکی برای ویرایش صوری می‌‌خوام کناردستم باشه.»
پشت تلفن به‌‌وضوح می‌‌شد خوشحالی را از صدایش فهمید. به چند تا از ویراستارها زنگ زدم و شرح کار را گفتم. همه تا اوضاع کتاب را می‌‌دیدند، یا درجا رد می‌‌کردند یا می‌‌نشستند به نصیحت که قبول‌‌کردنش دیوانگی محض است! بالاخره یکی از دوستانم پذیرفت. متن را بهش دادم و خودم دست‌‌ به‌‌ کار شدم. در کمال ناباوری بعد سه روز متن را پس فرستاد! وسواس کرونا گرفته بود و خواندن شکنجه‌‌های وحشیانه داعش حالش را بدتر می‌‌کرد. امیدم ناامید شده بود. از طرفی هم متعهد بودم و راه چاره نداشتم. بعد از سحری می‌‌نشستم پای کار و صبح هم با دخترم، زهرا مشغول می‌‌شدم.
 موضوع کتاب بسیار جذاب بود. خانم یزدان‌‌پناه را در دل تحسین می‌‌کردم که خطر کرده و به مناطق جنگ‌زده سوریه رفته بود؛ به جاهایی که داعش در چندکیلومتری‌‌اش بود یا هر آن احتمال بمباران می‌‌رفت. شب‌‌ها در داستان‌‌های زنان سوری غرق می‌‌شدم، با آنها به اسارت می‌‌رفتم و وقتی داعش بی‌‌رحمانه اتوبوس‌‌های حامل اسرا را منفجر می‌‌کرد، از جا می‌‌‌‌پریدم و زمانی که کودکان بی‌‌پناه را به فجیع‌‌ترین شکل ممکن می‌‌کشت، قلبم هزار تکه می‌‌شد. گاهی به خودم که می‌‌آمدم، می‌‌دیدم میان خروارخروار متن ناویراسته گیر افتاده‌‌ام، ساعت‌‌هاست که بی‌‌هدف دارم می‌‌خوانم و گلویم از گریه می‌‌سوزد. خودم را جای خانواده ایهم (اسمش این‌‌طور یادم مانده) می‌‌گذاشتم که داعشی‌‌ها استخوان ساق پای پسرک یک‌‌ونیمساله‌‌‌‌شان را دونصف کرده بودند؛ یا جای دخترکی که داعشی‌‌ها او را توی قفس بزرگی کرده و به گورستان برده بودند و دخترک یک‌‌شبه دیوانه شده بود... . 
با برنامه‌‌ریزی دقیقی، از هر زمان مرده‌‌ای استفاده می‌‌کردم. باید خیلی از قسمت‌‌های متن را بازنویسی می‌‌کردم. فصل‌‌به‌‌فصل متن‌‌های ویراسته را روی ‌‌تِرَک‌‌چنج به تأیید خانم یزدان‌‌پناه می‌‌رساندم و بعد از آن هم یک‌بار دیگر بازویرایی می‌‌کردم. 
خستگی و دست‌‌تنهایی‌‌ با وجود یک بچه کوچک همه توانم را گرفته بود؛ برای همین بعد از مشورت با همسرم، دو هفته‌‌ای رفتم به کاشان تا چند ساعتی در روز دخترم را به مادرم بسپارم و خودم مشغول کار شوم. دو هفته بعد بود که با انرژی مضاعف برگشتم به خانه. شاید تأثیر صلوات‌‌های نویسنده بود که حال دوستم بهتر شد و از اواسط کار، دوباره آمد کنارم. همه‌‌ چیز داشت خوب پیش می‌‌رفت که شنیدن یک خبر ناگوار، بدجور اوضاع روحی‌‌ام را به‌هم ریخت؛ آن‌قدر که شب و روزم شده بود گریه. مادرم کرونا گرفته و بستری ‌‌شده بود. همان زمان چشم‌‌درد عجیبی به‌‌سراغم آمد؛ درست وقتی که در اوج کرونا مطب هیچ دکتر متخصصی در رشت باز نبود. خودم را رساندم به اورژانس بیمارستان فارابی. به‌‌خاطر فشار کاری و تحمل استرس زیاد، قرنیه چشمم آسیب دیده بود!
وقت تنگ بود و چیزی تا زمان تحویل پروژه نمانده بود؛ برای همین در کشاکش درمان، همچنان ویرایش هم می‌‌کردم. گاهی زنگ می‌‌زدم به نویسنده و سؤال‌‌هایی را می‌‌پرسیدم که برایم گره‌‌ ذهنی‌‌ ایجاد کرده بود. خانم یزدان‌‌پناه هم با حوصله پاسخ می‌‌داد و هر بار یک ساعتی می‌‌نشست به خاطره ‌‌گفتن از حواشی کتاب. برایم مهم بود در فضای سفر و ذهنیت نویسنده قرار بگیرم. دیگر همه مکان‌‌های کتاب را مثل کف دست می‌‌شناختم و با شخصیت‌‌هایش انس گرفته بودم. اصلا انگار خودم به‌‌جای خانم یزدان‌‌پناه رفته بودم سوریه! 
دو ماه سخت و نفسگیر به همین منوال سپری شد. بالاخره بازخوانی نهایی را انجام دادم. نتیجه اما رضایت‌‌بخش بود، هم برای انتشاراتی و هم نویسنده. علاوه بر ویرایش کتاب، چیزی حدود ۱۰۰هزار کلمه متن حذف شده بود.

 پ.ن:

هما‌‌ن‌‌‌طور که گفتم، من به رزق خیلی اعتقاد دارم. می‌‌دانستم رزق آن صلوات‌‌های خاصه یک‌‌‌جا و به یک شکلی به زندگی‌‌ام برمی‌‌گردد. همیشه به همسرم برای رزق‌‌هایی که بهش می‌‌رسد، حسودی‌‌ام می‌‌شود. مخصوصا بیشتر توسل‌‌هایش به حضرت‌زهرا(س) ردخور ندارد! چندی پیش توی تاکسی نشسته بودم و همین جور اتفاقی از ذهنم می‌‌گذشت که چرا توسل‌‌های من به حضرت‌زهرا(س) بی‌‌نتیجه می‌‌ماند؟! چرا حضرت‌زهرا(س) من را تحویل نمی‌‌گیرد؟!
جالب این‌که وقتی خبر جایزه جلال برای ویراستاری این کتاب را بهم دادند، درست زمان تولد حضرت زهرا(س) بود. کار دنیا را می‌‌بینید؟ عجیب نیست؟! یقین کردم این شمه‌‌ای از رزق همان صلوات‌‌های خاصه نویسنده است. بغض راه گلویم را بست و بی‌‌اختیار اشکم سرازیر شد. احساس درماندگی می‌‌کردم، احساس شرم و عجز. شاید از شدت همین خضوع و درماندگی در برابر نور عالم هم باشد که در روز قیامت، همه خلق چشم‌‌های‌شان پوشیده و چهره‌‌های‌شان به زیر افکنده می‌‌شود.

منبع: ضمیمه قفسه کتاب روزنامه جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها