این عمود مشقیها هم حکایتی دارد که اگر ندانی یک کوچولو توی ذوقت میخورد. حالا قصه چیست؟ از حرم مولا که راه میافتی سمت کربلا پلاکهایی سبز رنگ را روی تیربرقها میبینی، راه میفتی و از وسط وادیالسلام میروی سمت کربلا، نجف تمام میشود میرسی به جاده اصلی نجف - کربلا، به خودت میبالی که صد و هشتاد و خردهای عمود آمدهای و اول جاده کربلا یک هو دوباره تابلوی عمود شماره یک را میبینی. پوکر فیس میشوی و تمام خستگی به جانت میماسد.
حرفهایترهای اربعین رو این را میدانند و دیگر توی ذوقشان نمیخورد، تنبلهایی مثل من هم ماشین مینشینند و از یک واقعی شروع میکنند. از یک واقعی شروع کردیم. تا اذان صبح رفتیم. هوا گرم شده. شبروی بهتر میچسبد. هم خنک است. هم خوردنی کمتر است. هی نمیایستی خندق بلا پرکنی. دم دمای اذان صبح سیدعلی گفت من دیگر نمیکشم به نظرم بزنیم کنار نماز بخوانیم چند ساعتی بخوابیم و بعد دوباره یا علی از تومدد. گفتم عشق است. گوشیاش را از پرشالش در آورد شمارهای را گرفت و چند جمله عربی و بعد گفت رفیقهایم چند عمود جلوتر موکب دارند گفتم یک اتاق خالی کنند.
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم. حال و احوال معمول و خداقوت و خسته نباشیدهای متداول انجام شد. ما را به اتاقی در انتهای موکب برد که محل استراحت خودشان بود. اتاقی آراسته و مجلل با کولرگازی روشن و عطر عود عربی و دیسی میوه و نسکافه و حلویات. کوله را در اتاق گذاشتیم. کفش در آورده و دمپایی پوشیدیم که برویم خستگی پاها را بسپاریم به خنکای آب. توی مسیر سرویس بهداشتی صدای ماغ کشیدن گاوی بُراقم کرد، من هم بیابانمرد رفتم سمت صدا، سیدعلی که دید راه کج کردم، همراهم شد، سیدرسول موکبدار فهمید پی گاوها میگردیم راهنماییمان کرد، محوطهای پشت دیوار موکب را نشانمان داد، پانزده تا گوساله زبر و زرنگ داشتند نشخوار میکردند، گفتم سید گاوداری زده سیدرسول؟ یک چیزی به رسول گفت و دوتایی خندیدند، گفتم حرف بدی زدم؟ گفت نه بابا اینها را خریده این ده روز بکند توی دیگ. گفتم پانزده تا گاو؟ گفت چیه مگه؟ گفتم آخه خیلی زیاده پونزده تا گاو... سید حرفهایم را به عربی ترجمه کرد برایش، گفت اینکه چیزی نیست، شما ایرانیها امسال نیامدید ما بدبخت شدیم.
از کی پذیرایی کنیم، من هر سال سی چهل تا میکشتم امسال شما ایرانیها نیامدید همینها هم احتمالا روی دستم بماند. تا الان سه تا کشتم و احتمالا دوتا دیگر هم میکشیم، روزهای آخر است جمعیت از ایران کم آمده، ماندهام این زبان بستهها را چکار کنم، نگه دارم برای سال دیگر گوشتشان دیگر لطافت ندارد، اینها هم دلشان میشکند که قرار بود قربان قدمهای زائران حسین شوند و نشدند، شما رفتید کربلا بگویید امسال حسین آدم حسابمان نکردی که اینها را خرجت کنیم، از دستم ناراحتی عیب ندارد، ببخش...
بغض بیخگلویم را فشار میداد، ما صبحها هزار تومان صدقه میدهیم توقع داریم خدا و اهل بیت از جمیع بلایا و مصائب و سختی نجاتمان دهد و طرف سالی یک قلم سی تا گاو میکشد، بعد خجالت میکشد که هیچ کاری برای اربابش نکرده و آدم میفرستد که بروید از طرف من معذرت خواهی کنید.
میروم توی سایت دیوار ، قیمت گاو را نگاهی بیندازم، از ۱۵میلیون تومان دارد تا ۲۵ میلیون، میانگینش را هم بگیریم دانهای ۲۰ میلیون تومان یعنی میکند به عبارتی سالی بین ششصد تا هشتصد میلیون تومان ما پول برای موکبداری، برنج و روغن و نمک و نان و برق و گاز را حساب نمیکنم ، اصلا بساط امام حسین چرتکه ور نمیدارد. قشنگی این بساط این است که در هم میخرد، به قول سیدجلال دست و دلباز بودن به زیاد خرج کردن نیست به این است که هرچی داری خرج کنی...
حامد عسگری / روزنامه جام جم