خاصیت کربلا همین است. آسایش پریشانی دارد. اگر میخواهی تمام عمر، سر راحت روی بالشت بگذاری، خوب بخوابی و آه نکشی، هیچوقت کربلا نرو. کربلا مثل آنتیبیوتیک است. یا نباید بگیری یا باید دورهاش کامل بشود. کربلا مسکن نیست که مقطعی بیاید سردردت را، دلشورهات را و بیخوابیات را درمان کند و برود تا دلشوره بعد تا سردرد بعد، تا بیخوابی بعد.
کف دست بو نکرده بودیم که
کربلا نباید بروی، باید که به آن سرزمین رسید. چشمت که به آن گنبد و گلدسته افتاد، هوای بینالحرمین را که نفس کشیدی، دیگر گندم را خوردهای. از کربلا به هر جا که برگردی، به شهر و خانهات برنگشتی، هبوط کردهای. هر سال از آن سال رفتیم و با خودمان فکر میکردیم هست دیگر، درست نوکری کنی، درست سینه بزنی، درست اشک بریزی، جا که دارد، میروی سیاهیلشکرش میشوی، میروی آنجا عشق و حال کنی. بالاخره راهمان میدهد. ما کف دست بو نکردیم که جهان چیزی به نام کرونا هم میتواند در آستینش داشته باشد. ما هزار سال هم میخوابیدیم، از ذهنمان نمیگذشت بعد از اینهمه سال، بعد از این همه عادت کردن، به نرفتن و زیارت نکردن امتحان شویم. پارسال هم نیامدیم و سوختیم و سوختم. اربعین پایت که به کربلا نرسد، نمیتوانی کسی را مقصر بدانی، نمیتوانی سر کسی داد بزنی و نمیتوانی دق دلیات را جایی خالی کنی. نمیدانی این دعوت نشدن، این صدا نشدن و این نرفتن، تقصیر کیست. یکگوشه دلت میگوید تقصیر خودم بوده. یک گوشه دلت میگوید لیاقت نداشتی. یک گوشه دلت میگوید جا تنگ بوده ویک گوشه دلت میگوید امتحان بوده. مغزت برای همه اینها بهانه میچیند، توجیه میآورد و تو دوباره فکرها توی سرت هوریز میکند.
من داشتم زندگیام را میکردم
من در تهران جایی حوالی میدان انقلاب داشتم زندگیام را میکردم. گیرکرده بودم در روزمرگیها، در معمولی بودنها، در شب به صبح رساندنها. خاطرم جمع بود که امسال هم اربعین خبری نیست. امسال هم قرار است نرویم. ما گله دلفینهای دیوانهای بودیم که از شنا کردن به سمت آبهای شیرین، خسته شده بودیم. مطمئن بودیم اقیانوس آب شیرین ندارد و مطمئن بودیم نمیرسیم. رمق به بالههای ما نبود و تصمیم گرفته بودیم دیگر شنا نکنیم. خودمان را به اولین ساحل برسانیم و دستهجمعی بمیریم. ما دلفینهای دیوانهای بودیم که وقتی مطمئن شدیم کربلا امسال احتمال رفتنش صفر است، سر گذاشتیم روی صخرههای ساحل و مرگ را به انتظار نشستیم. ما پذیرفته بودیم کربلا امسال بی کربلا.
محمد که زنگ زد حال و احوال کردیم و گفت کربلا میای؟ گفتم: بله. سید یک چیزی یادم داده است و آن این بود که هر وقت یکی پرسید کربلا میای، نگو کی، کجا، چهجوری، فقط اولش بگو بله. توضیحات را طرف میدهد، کسی که دعوت کرده، آنقدر شعورش میرسد که بعد شرایطش را هم بگوید. گفتم بله، گفت: برای نوشتن، صدایت کرده، غمم زیادتر شد، حالا چطوری به رفیقهایم بگویم، به همسفرهای سالهای گذشتهام، به همسرم، به باران که قول داده بودم اربعین امسال حتما بیاورمش، به اینکه یکشب صدایم کرد و گفت، بابا من یک النگو دارم که دوستش ندارم و به دستم نمیآید، اگر برای کربلا پول نداری، خودم پول کربلایم را میدهم (پولدار شده برای من خرگوش بابا) من باید برای همه اینها توضیح میدادم که کربلا صدایم کرده و شرمندهام که باید تنها بروم. این گفتن از گفتن خبر مرگ، از بیرون آمدن از اتاق عمل پزشک و رساندن خبر فوت مریض برای آدم سختتر است. سخت بود ولی گفتم. سخت بود ولی آمدم و حالا سخت است و دارم مینویسم. جایی حوالی عمود ۱۱۲۰ در یک کانکس که روی دیوارهاش نوشته است پلیس راه استان سمنان، توی لپتاپی امانتی دارم مینویسم. از بیرون کانکس صدای لخلخ دمپایی زائران همراه با صدای بوق ماشینها و نوحههای عربی و هلابیکمهای ممتد به گوش میرسد، عمودهای آخر است، قدمها، پاها، نگاهها و بدنها، خستهترند، خالی کردهاند، سه ساعت بیشتر تا کربلا فاصله نمانده. این ستون را نوشتم برای تاریخ، اینجا بماند و بعدها گواهی بدهد که من تکخوری نکردهام. به یاد رفیقهایم بودم، جای جایش را به یادشان بغض کردم، قدم برداشتم و صلوات فرستادم. حسین، آقای رفیقباز است، روی رفیقهایش غیرت دارد. من هیچچیز از شاه کربلا حالیام نشود و یاد نگرفته باشم. همین رفیقبازی را یک ذره بلدم. من تلاشم این بود به همه دوستهایم فکر کنم. به همه آنها که پارهای از وجودم هستند و با هرکدامشان خاطره مشترکی دارم. اربعین ۱۴۰۰ با همه بالا و پایینهایش. با همه نبودنهایش. با همه بغضها، دلهرهها و دلشورههایش، دارد میرسد. من حال غریبی دارم. حسین جان تو زائر کم نداری، دیوانه کم نداری، بودن یا نبودن من یکی خیلی نه به عظمت این پیادهروی کمک میکند، نه از شکوهش میکاهد. لطف کن، محبت کن، اگر خواستی سال آینده صدایم کنی، با دوستهایم باشد، هرچند تو بهترین دوست عالمی ولی من تکخوری بلد نیستم. همین.
حامد عسگری - شاعر و نویسنده / روزنامه جام جم