آخر سال هیچوقت خوب نیست، همه میدوند و دست آخر سال در آنجا که باید تمام میشود، نه در آنجا که میخواهیم. روزهای آخر اینقدر تند میگذرد که انگار هر دو روز یک روز است و سوت پایان را که میزنند مثل این است که بعد از یک مهمانی سیصدوشصتوخردهای روزه، لباسهای مجلسی را عوض میکنید، کفشهای چرمی را درمیآورید و به تختخواب برمیگردید و پتویی خنک روی سرتان میکشید و تمام.
درست در این لحظه مثل تمام مهمانیهای دنیا، چهره مهمانهای آمده و نیامده مثل فیلم از مقابل چشمانمان عبور میکند، میخندیم، بغض میکنیم، حرص میخوریم و حتی گریه میکنیم و در بکگراند تمام این تصاویر شاید چند موسیقی در فضای خالی گوشمیانیمان پخش شود که در طول مهمانی زیاد شنیدهبودیم.
بعد اینقدر روی این پهلو و آن پهلو به اتفاقات روز گذشته فکر میکنیم که آرام آرام خوابمان میبرد و در سکوتی غرق میشویم و وقتی چشم باز میکنیم یک روز دیگر از راه رسیدهاست، یک روز جدید و یک مهمانی جدید! در این فاصله ورود به تختخواب و خوابیدن است که به خاطر میآوریم چه حرفها میشد بزنیم و نگفتیم، چه کارها میشد انجام داد و نکردیم، چه خوراکیها که نخوردیم، چه بخششها که نکردیم و از همه مهمتر چه آدمها که از دست ندادیم، حالا این از دستدادن میخواهد به قهر باشد، به دوری مسافت باشد یا به مرگ.
برای ما که اغلب ساکن طبقه وسط عمر آدمیزادی هستیم و کمکم داریم جوانههای پیری را روی شاخ و برگمان تجربه میکنیم، مرگ عزیزان شاید پدیده نوظهوری باشد، اما به واسطه کرونا آشنایی ما با مرگ عزیزان یک کمی آنی بود.
سال را که با کرونا شروع میکردیم در مخیله بدبینهایمان هم نمیگنجید مهمان ناخوانده حالاحالاها بماند، حتی باور نمیکردیم هر کدام سهم خودمان را از داغ بزرگ این بیماری بزرگ برداریم، حالا اما همه ما مردم با یکدیگر همدردیم، هر کدام حداقل یک بار اشکی بر مزاری ریختهایم و گلی بر خاکی پرپر کردهایم.
امروز بعد از تمام این سیصدوشصتو چند روزی که به واسطه ماسک کمتر از گذشته نفس کشیدیم، میخواهم توصیه کنم که بنشینیم و با هم بشماریم سالی که گذشت چه بر ما گذشت و چه باید ببریم و چه باید جا بگذاریم.
ما هیچکدام کم نباختیم، بخشی از جوانی، بخشی از زندگی و بخشی از خاطراتمان را روی میز زندگیبازی باختیم، انگار کرونا که نه، مرگ میدانست از کجا به کداممان حمله کند بیشتر زخم میخوریم. کدام زخم را بشمارم که یکی جا نماند؟ کدام درد را بگویم که همه را گفتهباشم؟ سال ۱۳۹۹ سال آوار ست، سالی که روی سر همهمان ریخته و نمیدانیم وقتی از زیر خاک بیرون بیاییم دنیا چه شکلی شدهاست.
من، تمام غمهای سال ۱۳۹۹ را -هرچه که باشد- میگذارم و تمام یادها را با خودم میبرم، نمیخواهم باری که از پل بین دو سال عبور میدهم اینقدر سنگین باشد که نتوانم عبور کنم و حوّل حالنا از کنارم بگذرد و من جا بمانم.
من سردبیر رفتهام را به عنوان سینهشتم روی سفره سال نو میگذارم تا یادم بماند کرونا با ما چه کرد، حتما اما عکسی انتخاب میکنم که روحا... رجایی توی قابی با نشاط لبخند زدهباشد. هیچگاه نمیخواهم باور کنم زندگی اینقدر میتواند بدون توجه به ما کار خودش را بکند.
دلم میخواهد زندگی را ببخشم. دلم میخواهد وقتی سرم را زیر آن پتوی آخر سال میکنم، همان پتویی که خنکای ملحفه سفیدش پشت پلکهای بستهام را نوازش میکند، تصویری که از مقابل چشمانم عبور میکند، قطاری باشد که از توی تمام پنجرهها یک نفر به من لبخند میزند، دلم میخواهد تمام آنها را که رفته اند، مسافران آن قطار ببینم که حالشان آن طرف جنگلهای مهگرفته خوب است و میروند تا در آستانه دروازه تالارهای بزرگ مهمانی دیگری منتظر من بایستند.
هیچ سالی را به خاطر ندارم که از عبورش خوشحال نبودهباشم، اما سال ۱۳۹۹ بدونشک بهترینسال برای نبودن است، کاش زودتر ناخنهایش را بگیرند، موهایش را کوتاه کنند تا از این دنیا دل بکند و برود، به این امید که آن طرف دروازههای سال نو، بهاری دلنشین در انتظار ما باشد، ان شاءا...
مرتضی درخشان روزنامهنگار / روزنامه جام جم