جنگ جهانی درونی
جهان بیرون و درونم با هم میجنگند. یکی قرار است آماده شود و برود سفر و دیگری دوست دارد کنج خانه بنشیند، چای بنوشد و کتاب بخواند. اصلا اینها به کنار، میخواهد بماند خانه و توی عالم خیال غوطه بخورد. حالا من هی چمدان را میبینم که بسته شده و آماده، مثل یک انسان موقر و باکلاس کنار در ایستاده و ذهنم چمدان را میبیند که با عجله به سمت کمد میرود تا گوشهای به خواب فرو برود و استراحت کند.
همینطور که به گوشه و کنار خانه نگاه میاندازم و جمع و جور میکنم، درگیر این تغییر تازه درونیام میشوم. چه اتفاقی افتاده؟ من که همیشه عشق سفر بودم، من که اگر خانواده یا دوستان میگفتند برویم، نمیپرسیدم کجا و چمدان میبستم! چه شده حالا که قرار است به شهر مورد علاقهام بروم، این همه پاهایم سستی میکنند و تلاش برای اینکه پا از خانه بیرون نگذارند.
یادم میافتد کتابی برای سفر برنداشتهام. فکر میکنم حالا که قرار است بروم چه کتابی ببرم. فکر میکنم و فکر میکنم. ناگهان خانه را، چمدان را و فکرهام را رها میکنم و میروم سراغ یادداشتی از سهراب سپهری، مردی که به سفرهای درازی رفته بود و آخرش رسیده بود به همین جا.
کتاب را توی قفسه پیدا میکنم؛ «هنوز در سفرم». سهراب در بخشی از این یادداشت خود نوشته است: «... پدرم صندلی پارچهای خود را به آفتاب میکشید و خاموش مینشست. 30 سال خانهنشینی و گاه به یاری دیگران به درآمدن. و تو، ترک او گفتی. به هوای سفر. چه نیازی بود. اگر جویای گسترش اندیشه خود بودی، همان درخت حیاط خانه تو را بس بود. سالها میشود به تماشا بنشینی. کلاغی که کنار حوض کاشی مینشست، چه درها که به رویاندیشه نمیگشود. کلام لائوتسه را خواندی و درنیافتی: بی که پای از در برون نهی، جهان را یکسر توانی شناخت.»
سفری از مبدا کنج خانه
چشمهایم را میبندم و مدام به این فکر میکنم که خب کنج همین خانه خودم نشستن، کاجهای حیاط را تماشا کردن و صدای پرندهها را شنیدن مگر چه کم دارد که باید این همه راه را بروم تا برسم. برسم به تماشاهای تازه. اصلا همینجا که هستم را چقدر دیدهام؟ چقدر خوب دیده و درک کردهام که این عمری پر از هیجان رفتن بودهام.
دوباره به نوشته سهراب نگاه میکنم که از لندن تا توکیو را زیر پا گذاشته و بعد نوشته: «این همه را آمدم تا چه؟ آفتاب دیار باشو به من نمیتابید چه میشد؟ نقاشی هیروشیگه را در موزه ملی توکیو نمیدیدم چهکم داشتم. آهنگ کاره سوسوکه را پندار نمیشنیدم. مناجات ذبیحی در سحرهای ماه رمضان مرا بس بود. لالهای که از فیروزکوه دیده بودم جای همه این گلهای داوودی ژاپن را میگرفت. چه نیازی که مهتاب را در باغ هی بیایی و ببینی، در ایوان خانه پدریات در کاشان دیدی و همان بس بود. یک درخت، و همه جنگل را دیدهای. یک پرواز و با همه پرندگان آشنایی. این گل را بو کن و همه گلها را بو کرده گیر. چنین است. و آزرده مشو. به خطا از کاشان به در آمدی. آنجا هر آنچه همه جاست بود. یاری اینچنین نداشتی، دوستی آنچنان تو را بود. در کوچهاش کیمونوپوشی نمیگذشت. چادر به سری به ره میرفت. مردمش یک هوکوسای نمیشناختند. با یک رضا عباسی که آشنا بودند... به درآمدنها همه پوچ. باید در فرو بست و به تماشا نشست...»
سهراب سپهری درست میگفت
سهراب چند سطر دیگری هم مینویسد و در همین فضا هم نوشتهاش را به پایان میرساند. من میمانم و چمدانی که دو روز قبل سفر بستهام. من میمانم و فکر رفتن و نرفتن. فکر لباسهایی که دستهایم گذاشتهاند توی چمدان و ذهنم به کمد برگردانده. من میمانم و گذرنامهای که قرار بوده هفت روزه تمدید شود و به دستم برسد، اما بعد از 14روز نیامده و احتمال آمدنش هم مدام کم و کمتر میشود. همانطور نشستهام به خیابانهای تهران و مسیر پیادهروی هر روزهام فکر میکنم. به هزینه بلیت و هتلی که از کفم رفته، به چمدانی که نمیدانم از خانه بیرون میرود یا برمیگردد گوشه کمد. حالا باید چه کنم. باید تلاش و تقلا کنم برای گرفتن گذرنامه که البته کمتر از 24ساعت مانده به زمان رفتنم، بینتیجه بوده یا بنشینم و چمدانم را نگاه کنم که ذهنم خالیاش میکند و به گوشه کمد برش میگرداند. نمیدانم آخر این بازی چه شود، من راهی سفر شوم یا نه، ذهنم با من بیاید یا گوشه خانه جا بماند... هیچکدام مهم نیست، مهم این است که حس میکنم درختهای همه دنیا در حیاط خانه روییدهاند. همه جا پرندهها مثل همین جا آواز میخوانند و گلها... نه اصلا همهشان وقتی توی خانه هستند، زیباتر و خوش حال و هوا ترند. اگر بروم، اگر به فرض محال اوضاع فعلی گذرنامهام هم برسد، درختهای خانه، پرندهها و گلها را، اصلا همه چیز را با خودم خواهم برد، بیخانه، بیوطن همه جای جهان چیزی کم دارد و میشود فقط عابرش بود.
زینب مرتضاییفرد
روزنامهنگار
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد