ثنا امسال راهی کربلا بود. پدرش اصرار داشت تمام خانواده را در این سفر همراه خود ببرد و این اصرار آن‌قدر جدی بود که مقاومت مدیر مدرسه را در برابر غیبت‌های ثنا می‌شکست. توی مدرسه ما ثنا تنها دانش‌آموزی بود که برای پیاده‌روی اربعین می‌رفت.
کد خبر: ۱۲۳۲۱۷۴

بنابراین بچه‌ها توجه ویژه‌ای به او داشتند. خودش هم به‌خوبی متوجه این حساسیت‌ها شده بود و سعی می‌کرد تا جایی که می‌شود هیچ چیزی از زمان رفتن و کیفیت سفرش نگوید. یک‌جور پرده‌پوشی کودکانه. کمی از سر خجالت و الباقی برای مشتاق‌تر کردن بچه‌ها به پرسیدن.
این ایام، ثنا شمعی بود که همکلاسی‌هایش دورش می‌گشتند. یک عده از او درباره راه می‌پرسیدند، بعضی باور نمی‌کردند که او سه روز پیاده‌روی کند، شکموها درباره غذاها کنجکاوی می‌کردند و بعضی‌ها هم از شوقشان برای تجربه این سفر می‌گفتند.
درست مثل حال و روز این روزهای همه ما که سیل پیام‌ها و عرض دلتنگی‌ها را همراه مسافران کربلا می‌کنیم. برای آن‌که اگر جسم‌مان اینجا در ایران ماند، لااقل قلبمان به کربلا برسد.
دو روز به رفتن ثنا مانده بود. بحث و حرف‌ها درباره «پیاده‌روی اربعین» بین بچه‌ها خیلی داغ شده بود. آن‌قدر که آخر سر، یکی دو نفری به گریه افتادند. شاید برای من این گریه هنوز باورپذیر نبود. حس می‌کردم از سر حسادت یا برای جلب‌توجه است. شاید هم واقعا همین‌طور بود، اما هرچه بود به عنوان معلم کلاس ‌باید برای جمع‌شدن این غائله فکری می‌کردم.
توی کتابخانه دنبال یک کتاب خوب می‌گشتم، کتابی درباره امام حسین(ع) کتابی که بتوانم به ثنا امانت بدهم تا با خود به سفر کربلا ببرد. آن را در فرصت‌های بین راه بخواند و امامی که زیارت خواهد کرد را بهتر بشناسد.
«مهمان کوچک» همان چیزی بود که دنبالش می‌گشتم. داستان‌های کوتاه و کودکانه از خوبی‌های بی‌شمار امام حسین(ع). کتاب را برداشتم و ظهر، موقع تعطیلی، کتاب را به همراه یک التماس دعا با ثنا راهی کردم.
در میان صفحات کتاب، کاغذی جا خوش کرده بود که دور تا دورش با نقاشی گل‌های رنگی کج و معوج و پرچم‌های یا حسین تزئین شده بود. کاغذی که حامل پیام‌های مهمی بود. از التماس دعاها و حلال‌کن‌هایی که به تقلید از بزرگ‌ترها نوشته شده بودند، تا جمله‌هایی که دل آدم را می‌لرزاند. مثل آن جمله‌ای که از دختر سه ساله امام در آن نوشته بود. همان که می‌گفت کاش پاهای من هم در راه کربلا مثل رقیه(س) تاول بزند. راستی باید باور می‌کردم که بچه‌هایم این چیزها را می‌فهمند؟ شاید هم آن کسی که نمی‌فهمید خودم بودم.... با نوشتن نامه غائله اشک‌ها خیلی راحت تمام شد. انگار همه 25 دانش‌آموزم، دل‌هایشان را لابه‌لای کلمات پنهان کرده بودند و با ثنا به کربلا فرستاده بودند. همانجایی که دل بیش از همیشه آرام است.

هدی برهانی

آموزگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها