سپیده و منصور، درست یک هفته پس از جشن عروسی‌شان به دادگاه خانواده تهران رفتند و درخواست طلاق دادند. سپیده به‌خاطر این‌که جشن عروسی‌اش با کمترین هزینه برگزار شده بود، با شوهرش دعوا کرد و این دعوا در نهایت به دادگاه خانواده کشیده شد.
کد خبر: ۱۲۱۶۵۴۹

زن جوان درباره ماجرای زندگی‌اش به قاضی گفت: دو سال پیش با منصور در یک مهمانی آشنا شدم. منصور دوست یکی از بستگانم بودو بعد از این‌که در مهمانی مرا دید، شروع به صحبت کرد و در نهایت هم علاقه‌ای بین مان به‌وجود آمد. بعد از یک سال آشنایی، منصور پیشنهاد ازدواج داد و من هم قبول کردم. منصور می‌دانست که من معمولا از اجناس دارای نشان تجاری معروف خوشم می‌آید و بیشتر لباس‌ها و وسایلم این‌گونه است. خودش هم ادعا می‌کرد که مثل من همیشه سراغ اجناس معروف می‌رود. واقعا هم همین‌طور بود. همیشه لباس‌ها و وسایلش مارک دار بودند. تا این‌که زمان برگزاری جشن عروسی مان رسید. منصور گفت که بیشتر کارها را خودش انجام می‌دهد و نیاز نیست من کاری کنم. هر شب به خانه می‌آمد و می‌گفت فلان میز و صندلی گران‌قیمت را برای جشن مان سفارش داده یا بهترین غذاها را برای میز شام تدارک دیده است. منصور می‌گفت که حتی رو میزی‌های تالار عروسی از بهترین و گران‌ترین جنس تهیه شده است. خیلی خوشحال بودم و دلم می‌خواست هرچه زودتر روز موعود فرا برسد. منصور حتی برای سفارش دسته گل هم خودش رفت و گفت بهترین و گران‌قیمت‌ترین گل را برای من سفارش داده است. بقیه خریدها مثل سرویس طلا و لباس را با هم رفتیم و خریدیم تا این‌که شب جشن عروسی من به‌شدت شوکه شدم. منصور فریبم داده بود. هیچ‌کدام از وسایلی را که گفته بود نخریده بود. رومیزی‌ها یک پارچه ساده بودند. میز و صندلی‌ها آن‌طور که می‌گفت نبود. وقتی به گلفروشی رفتیم، با دیدن آنجا و دسته گلم به‌شدت شوکه شدم. اصلا باورم نمی‌شد. دسته گلم خیلی ساده و معمولی بود. منصور با حداقل هزینه همه چیز را تهیه کرده بود. وقتی اینها را دیدم خیلی ناراحت شدم. احساس کردم فریب خورده ام. موضوع پول نبود، مساله دروغ گفتن و فریب دادن بود. او اگر صادقانه همه چیز را به من می‌گفت شرایطش را درک می‌کردم و اعتراضی نداشتم. اما منصور مرا بازی داد. فردای عروسی دیگر نتواستم شوهرم را تحمل کنم. دیگر به او اعتماد نداشتم. برای همین تصمیم به جدایی گرفتم.
در ادامه شوهر این زن نیز به قاضی گفت: آقای قاضی همسرم از همان روز اول زیاده خواه بود. همیشه دلش می‌خواست بهترین و گران‌قیمت‌ترین وسایل را داشته باشد. برای همین با خودم گفتم اگر حقیقت را به او بگویم قبول نمی‌کند. اگر می‌گفتم می‌خواهم یک دسته گل ساده سفارش بدهم می‌دانم که قبول نمی‌کرد. مجبور شدم به او حقیقت را نگویم. با خودم گفتم شب عروسی در عمل انجام شده قرار می‌گیرد و همه چیز را می‌پذیرد؛ ولی او این موضوع را بزرگ کرد و کارمان را به جدایی کشاند. می‌دانم کارم اشتباه بوده ولی تا این اندازه هم بزرگ نبود. یک دسته گل و چهار تا رو میزی ارزش این حرف‌ها را ندارد که بخواهیم زندگی مان را به خاطرش خراب کنیم.
در پایان نیز قاضی سعی کرد این زوج را از جدایی منصرف کند و رسیدگی به این پرونده را به جلسه آینده موکول کرد.

سیما فراهانی
تپش

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها