در روزگاران قدیم مرد ثروتمندی زندگی می‌کرد که از دار دنیا - منهای اموال و املاک و مستغلات بسیار - یک پسر داشت. اما هرچه تلاش و کوشش می‌کرد او را درست تربیت کند، او درست تربیت نمی‌شد و همواره کارهای زشت و ناپسند انجام می‌داد و از کرده‌های خود نیز دلشاد بود. روزی پدر پسر او را برای خرید انگور، انجیر و انار به بازار میوه و تره‌بار فرستاد. پسر رفت و چندین ساعت بعد هنگام غروب در حالی‌که فقط انجیر خریده بود به خانه بازگشت.
کد خبر: ۱۲۱۶۴۹۷

پدر، پسر را کتک زد. پسر گفت: چرا می‌زنی؟ پدر گفت: به دو دلیل. اول این‌که تو را برای خرید سه چیز فرستادم و تو یک چیز خریدی و دو چیز دیگر را پیچاندی و دوم این‌که تا الان کدام قبرستانی بودی؟ پسر کتک‌ها را خورد و هیچ نگفت.
فردای آن‌روز پدر پسر به‌سختی بیمار شد، به حدی که در بستر افتاد و توان رفتن به درمانگاه نیز نداشت. در نتیجه پسر را صدا زد و گفت: ای پسر، برو دکتر خبر کن. پسر رفت و سه دقیقه بعد همراه چند نفر به خانه بازگشت. پدر گفت: چه زود برگشتی. اینها کی‌اند؟ پسر گفت: به من گفتی وقتی تو را پی کاری فرستادم اول این‌که زود بیا و دوم این‌که چند کار را بکن. من زود آمدم و این اولی پزشک عمومی است و در درمان بیماری‌های عمومی بسیار حاذق است و حتی کارتخوان نیز دارد. پدر گفت: خب. دومی کیست؟ پسر گفت: دومی طبیب سنتی است که اگر درمان‌های طب جدید بر تو اثر نکرد، با روش‌های سنتی از قبیل جوشانده، دمنوش و پمادهای دست‌ساز تو را درمان کند. پدر گفت: خب، سومی کیست؟
پسر گفت: سومی وکیل است که اگر درمان‌های امروزی و سنتی نتوانست تو را درمان کند و خدای‌نکرده زبانم لال بعد از صد و بیست سال، درباره اموال، املاک و مستغلاتت تصمیمات لازم را اتخاذ نماید. پدر گفت: ای بی‌شرف. چهارمی کیست؟ پسر گفت: چهارمی مدیر مؤسسه تکفین و تدفین سرای‌باقی‌گستران پویاست و او را آورده‌ام تا با مشورت خودت،‌ محل دفن و برنامه مراسم ترحیمت را طراحی کند. پدر که کلا توقع نداشت، بیماری را فراموش کرد و چوب را برداشت و به دنبال پسر و همراهان افتاد و نفری یک چوب به آنها زد و آنها را خاموش کرد.

امید مهدی‌نژاد

روزنامه‌نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها