سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
عددها میخورد توی صورتم، احسان درعرض چهارهزار و 15 روز 80 هزار و 300 نخ دود کرده، معین 87 هزار و 600 نخ، امید204 هزار و 400 تا، حمید و رحیم 146 هزار، محسن 73 هزار، پژمان 102 هزار و 200 نخ، دارا 10 هزار و 950 تا، علیرضا 153هزار و 300 سیگار و جمشید 313هزار و 900 نخ.
قرارگذاشتهاند توی پارک، نزدیک میدان ولیعصر، توی نمازخانهای گرد که سرد است. علیرضا آمده، نشسته روی صندلی، بقیه نه هنوز، حرفمان با او گل میاندازد، میرویم به هفت سالگیاش که یک نخ سیگار را یواشکی گرفت لای انگشتش، میپرسم حست چه بود، میگوید یادم نیست، میخندد که خوب بلد بودم اما. محسن در میزند و میآید تو، سوزی هم دنبالش. چند لحظهای میماند، این پا و آن پا میکند و میرود توی پارک به استقبال دیگران. هیچکس علیرضا سیگاری نیست، رسیدهایم به اینجای حرف، به 19،18 سالگیاش که رفت دانشگاه، که ناراحتی اعصاب گرفته بود و روزی دو پاکت دود میکرد. با هم رفته ایم به 15 سال قبل، به روزگار یک پاکت وینستون آبی 2000 تومانی.
حمید میآید توی نمازخانه و رد سرمای هوا را با خود میآورد داخل، پشت بندش هم محمد، پشت سرشان هم محسن. حمید و محمد کاغذها را مرتب میکنند، چیزهایی شبیه جاسوئیچی که آویزان است به یک چوب چند شاخه را میگذارند کنار دستشان، روی تخته وایت برد کوچکی چند کلمهای مینویسند وعلیرضا کتابها را میچیند لب پنجره. محسن کمی وقتش آزاد شده و راهمان میدهد به دنیای درون، به بیوگرافی و ربط آن با نیکوتین، به کودکیاش که اولین سیگار زندگیاش را گیراند، که یواشکی بود، که کنجکاو بود، که اگر بزرگترهای خانه میدانستند الم شنگه راه میافتاد. علیرضا دوباره مینشیند روی صندلی، نزدیک من و از پدر و مادرش میگوید که وقتی فهمیدند سیگار میکشد با زبان خوش، با فریاد، با قیل و قال، مایوس که میشدند با گریه میخواستند منصرفش کنند. علیرضا گفت دلش حتی به التماسهای مادرش نمیسوخت، گفت میدانی خانم! اعتیاد نیکوتین وحشتناک است.
جمشید در نمازخانه را باز میکند و میآید تو، سنش بالاست، کت و شلوار پوشیده و ریشش را پروفسوری زده. آرام یکی از صندلیها را میکشد کنار در و رویش مینشیند. رحیم در را باز میکند و کفشهایش را میکند و میرود توی آغوش جمشید که باز است. بعد احسان میآید، پشت سرش امید، بعدهم معین. آغوش جمشید برای همهشان باز میشود و دستش عادلانه میخورد پشت همه آنها به نشان دوستی. جمع جدی شده، نیکوتینیهای گمنام جلسه را شروع کردهاند، حمید اصول دوازده گانه شان را میخواند و بعد سنتهای نیکوتینیهای گمنام را.
پژمان آخرین نفر است که میآید، قبلش دارا آمده بود تو. جمع کلا مردانه شده ولی شبهایی هست که زنها هم میآیند. مردها امشب درباره قدم سوم بحث میکنند، قدم جالبی است، آدم را سر ذوق میآورد، نگاهت به دنیا را میشوید این قدم؛ «ما تصمیم گرفتیم اراده و زندگیمان را به مراقبت خداوندی که درک میکنیم بسپاریم.» قدم سوم حرفش این است که در این دنیا هرچه قدر اراده داشته باشی و انرژی خرج کنی باز آن نیروی برتر است که مافوق اراده ات مینشیند. طعم قدم سوم را بعضیهای این جمع چشیدهاند، مثلا حمید وقتی میخواست ماشینی بخرد و امید که از وقتی حضور خداوند در زندگیاش را با همه وجود لمس کرده آرامتر است.
اعتراف میکنند برای تسکین
جو کمی سنگین است، جمع هنوز جدی است، ساعت نزدیک هفت شب است، نوبت مشارکت رسیده، شاید شناخته شدهترین بخش کار انجمنهای گمنام چه وقتی معتادان به مواد مخدر دور هم جمع میشوند و چه مثل حالا معتادان به نیکوتین. مثل فیلمها، حمید میگوید سلام، یک معتاد به نیکوتین هستم، محسن میگوید سلام، محسن هستم یک معتاد به نیکوتین و جمشید که معتادی دیگر است به جمع سلام میکند با همین لقب. جلسه شبیه جلسات اعتراف است ولی از ضرب و زور اینجا خبری نیست، هرکه در جمع حرف میزند و از حال و روزش میگوید خودخواسته است، اصلا اینهایی که حرف میزنند آمده اند خودشان را خالی کنند، آمده اند عواطفشان را بروز دهند و بیشتر آرام شوند و چون اصل بر گمنامی است و اینجا کسی به کسی انگ نمیزند و برهیچ حرفی خرده نمیگیرند همه آسودهاند.
حمید بلوزی گلبهی پوشیده و آدامسی میجود،
لابه لای جویدن هایش خدا را شکر میکند که یک روز دیگر را هم بدون نیکوتین تجربه کرده، خوشحال است که اینگونه است، حس خوبی دارد از این پاکی. حمید برای گوشهای مشتاق تعریف میکند که اگر سه آرزو در زندگی داشته یکیش ترک سیگار بوده، اما همیشه شکست خورده و چند روزی بعد از ترک دوباره میل نیکوتین آلوده اش کرده. علیرضا به جمع سلام میکند وجمع پاسخش را میدهد و تعریف میکند که برچسب سیگار، آدامس نیکوتین، دارودرمانی و سه سال و نیم رفت و آمد به بیمارستان مسیح دانشوری هیچکدام کمکش نکرد که پاک شود.
حمید کشف کرده که بیکاری، گرسنگی، خستگی و عصبانیت، ذهنش را میبرد سمت سیگار. قبل از پاکی هرکدام اینها که گریبانگیرش میشد دست میبرد سمت پاکت سیگار و فندک را میگرفت زیر یک نخ و دودش را میداد توی حلقوم ولی حالا یاد گرفته هروقت گرسنه است غذا بخورد، خسته است بخوابد و هروقت عصبانی است خودش را مهار کند.
علیرضا 14 سال کارش این بود: سیگارکشیدن از صبح تا شب و شب تا صبح. بیشتر وقتها از خواب میپرید و سیگار میکشید، خوابش که نمیبرد سیگار میکشید، ازخواب که بلند میشد سیگار میکشید، قبل ازغذا میکشید، بعد ازغذا میکشید، حالش که بد بود میکشید، حالش که خوب بود میکشید، آنقدر سیگار میکشید که بشود یک و نیم پاکت در روز.
محسن به گروه پیوسته، ایستاده است اما. رو میکند به مردهای همدرد، با چهرهای بشاش ولی. محسن خوشحال است که دیگر مجبور نیست هر20 دقیقه یک بار از کار و زندگی بزند و سیگاری بگیرد گوشه لب و دودش کند، خوشحال است که مجبور نیست به خاطر یک نخ سیگار برود توی آبدارخانه محل کار یا راه کج کند سمت خیابان و وقت تلف کند. اوخوشحال است که مجبور نیست میوههای بودار بخورد و عطرهای گرانقیمت بزند که بوی سیگار ندهد، محسن شادمان است که اگر همکاران زن و مردش پیپ میکشند و تعارفش میکنند او با قدرت میگوید نه، اگر کسی از او میپرسد فندک داری با اعتماد به نفس میگوید نه و اگر در جمعی مسخره اش میکنند که سیگار نمیکشد عین خیالش نیست.
نوبت امید است، جوان بانشاطی است، به جمع میگوید که بعد از ترک دارد به خودش سرویس خوب میدهد و ورزش میکند. اوگفت خوشحال است که دیگرتشویش ذهنی ندارد و مجبور نیست برای انجام هرکاری یک نخ سیگار بکشد و بشود استاد کارهای نیمه تمام.
معین که حرف را شروع میکند پر از انرژی است، حرفهایش دیگران را به خنده میاندازد، این که وقتی سیگار لای انگشتش میرفت آنقدر در برابر مشکلات نابود بود که باید با کاردک از روی زمین جمعش میکردند و چون فکر میکرد به هیچوجه نمیشود از شر اعتیاد به نیکوتین خلاص شد به اطرافیانش وصیت کرده بود تا بین کسانی که برای خاکسپاریاش میآیند سیگار توزیع کنند تا درافق محو شوند.
نوبت محمد میرسد که زیاد انرژی ندارد و چند بیماری انگار دارند از پنجره چشم هایش سرک میکشند. محمد سلام میکند و از جمع علیک میگیرد. محمد نیکوتینیهای گمنام را با مادربزرگ مرحوم 92 سالهاش آشنا میکند که وقتی محمد بچه بود سیگار را با چوب سیگار میگذاشت کنج لبش و دل محمد غنج میرفت برای سیگار. او جمع را با عمهاش آشنا کرد که تا 70 سالگی سیگار فروردین از او جدا نمیشد و جمع را آشنا کرد با پدرش که تا لحظه آخر عمر سیگار کشید و با این که سرطان داشت دست از سیگار نکشید. محمد گفت که فکر میکرد مثل پدر و عمه و مادربزرگش تا سالها میتواند سیگار بکشد و خش به سلامتیاش نیفتد ولی حالا که 40 سالش است، حالا که هنوز نصف آنها هم عمر نکرده، هم مشکل ریوی دارد، هم ناراحتی قلبی و هم کسالت معده. با این حال محمد خوشحال بود که خدا، همان نیروی برتر عالم، راه درست را نشانش داد و کاری کرد سیگار دیگر ارباب او نباشد.
ساعت نزدیک هشت شب است. مردها ایستادهاند، حلقه زدهاند، دست هم را گرفته اند و دعای آخر را میخوانند: «خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم، شهامتی تا تغییر دهم آنچه را که میتوانم و بینشی که تفاوت این دو را بدانم.»
دعا که تمام میشود مثل یخی که آب شده باشد، مردها از پوسته انجمنی در میآیند و دو به دو میروند در آغوش هم، خوش و بش میکنند، تکههای لواشک را که سرگرمی شان است از لفاف پلاستیکیاش درمیآورند و میجوند و یک روز دیگر که به پاکی گذشت را با همین خوش و بشها ولواشکها جشن میگیرند.
پژمان 16 روز پاکی / محمود 53 روز پاکی/ محمد 87 روز/ دارا 9 ماه و 14 روز/ معین 19 ماه و 2 روز/ رحیم 2 سال و 3 ماه و 9 روز/ احسان 3 سال و 12 روز/ امید 7 سال و 11 ماه و 27 روز.
مریم خباز
جامعه
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی اصغر هادیزاده، رئیس انجمن دوومیدانی فدراسیون جانبازان و توانیابان در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد