یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده

خدا دروغ‌های مادران را می‌بخشد...

هنوز مدرسه نمی‌رفتم. یعنی حدود چهارسالگی، مادرم کرمانی است و پدرم اهل بم، جفتشان هم معلم، چندهفته یک بار برای دیدار با خانواده مادری به کرمان می‌رفتیم. با وانتی که ماشین خانه‌مان بود و از مسافرت و علف بردن برای چند گوسفند خانه مادر‌بزرگمان در بم و اثاث‌کشی برای اهل محل و فامیل به عهده‌اش بود.
کد خبر: ۱۱۸۶۱۴۸

عصرهای چهارشنبه وانت مدل 63 را آتش می‌کردیم و می‌رفتیم کرمان و جمعه غروب برمی‌گشتیم بم. نقطه کانونی یادداشت من اینجاس که تیتر هم بر پایه آن بنا شده است. غروب‌های جمعه که بر‌می‌گشتیم چراغ‌های بم از چند کیلومتری شهر پدیدار بود. انگار توی دشت سوده الماس پاشیده باشند. ماندگار‌ترین عطر و تصویر جاده بم کرمان هنوز در ذهن من در کودکی این تصویر است: ده پانزده کیلومتری بم رسیده یعنی تمام شدن فلاسک چای، نارنگی‌ها، تخمه‌ها، خیار‌های قلمی و... بعد مادرم با دست‌هایی آکنده از عطر همین خوراکی‌ها محکم بغلم می‌کرد و می‌گفت: اگه گفتی چراغ خونه مون کدومه؟
بعد من اشاره می‌کردم اون؟
می‌گفت نه! بعد یک چراغ دیگر پیدا می‌کردم می‌گفتم اون؟ می‌گفت نه! توی همین اون گفتن‌های من و نه گفتن‌های مادر به بم نزدیک می‌شدیم. بعد مادرم یک چراغ سبز درشت و پر نور را نشانم می‌داد و می‌گفت هر‌وقت گم شدی و خواستن اذیتت کنن بیا به سمت اون چراغ سبزه اون چراغ همیشه کمکت می‌کنه ! ذهن کودکی‌ام پی نمی‌برد که ما خانه‌مان چراغ سبز پر نور ندارد. ذهن کودکی‌ام ملتفت نبود که ما اصلا وقتی کرمان می‌رویم چراغ‌های خانه‌مان را خاموش می‌کنیم. بزرگ‌تر شدم فهمیدم مادرم آن عصرهای جمعه چراغ سبز و درشت مسجدی در بم را نشانم می‌داده و منظورش از آن خانه، خانه خدا بوده است... .

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها