گزارش اختصاصی خبرنگار جام جم از برآورده شدن آرزوی زیارت کودکان مبتلا به سرطان اهوازی در مشهد

آرزوی طلایی آن 21 نفر

بچه ها روی ویلچر هم که نشسته باشند، صورت مثل ماه شان بین ماسک سفید رنگی که بینی و دهانشان را پوشانده و کلاهی که تا زیر ابرو پایین کشیده شده، گم هم که شده باشد باز مثل گل آفتابگردانند، گلی که آفت زد ه باشد، پژمرده شده باشد اما هنوز امیدوار، طاقت بیاورد همه روزهای سخت را.
کد خبر: ۱۱۷۸۸۷۰
آرزوی طلایی آن 21 نفر

قصه این بچه ها، این 21 نفر که کوچکترین شان امیرحسین 4 ساله است و بزرگترین شان مسلم 18 ساله، قصه یک آرزوست؛ آرزوی دیدن یک گنبد طلایی ، 1628 کیلومتر دور از شهر و دیار خودشان. آرزویی که آنها را پَر می دهد از اهواز به مشهد؛ آرزوی زیارت ، آرزوی شفا.

کوچکترهای جمع، اسم بیماری شان را نمی دانند، کسی به آنها نگفته روی پرونده شان نوشته شده : مبتلا به سرطان. سرطان برای هرکدامشان با یک نشانه از راه رسیده، اما درد فصل مشترکش بوده برای همه؛ دردی که امانشان را بریده ، رسیده به آزمایش، بیمارستان، سرم ، تزریق ، آنژیوکت! دردی که هرچه جلوتر رفته سخت تر شده، رسیده به شیمی درمانی و برق.

سرطان، بچه ها را شبیه ماه کرده ؛ صورت شان را پاک کرده از مو، مژه ، ابرو. حالا همه شکل هم اند، شکل ماه. آنوقت اگر خوب نگاه کنی، می بینی که سید جواد ماه است، ابوالفضل ماه است،هدی و نرگس و کرار هم ماهند.

قصه این بچه های ماه ، قصه مهربانی هم هست؛ آنقدر که باورمان بشود مهربانی مسری است، واگیر دارد، دل به دل جلو می آید، یک دفعه ریشه می زند توی وجود آدم ها، بزرگ می شود، برگ و بار می دهد. گزارش اول جام جم از فعالیت های خیریه همیاران بی نام و تخصص شان در برآورده کردن آرزوی بچه های مبتلا به سرطان، چراغ اول این مهربانی را روشن کرد، دل خیلی ها نرم شد، آنقدر که آستین همت بالا بزنند و در عرض 10 روز 56 میلیون و صدهزار تومان جمع بشود از نیکوکاران تهرانی برای برآورده کردن آرزوی زیارت بچه ها؛ برای مشهدی شدنشان.

قصه این مهربانی اما همین جا تمام نشد، رسید به بیست و هشتمین روز آبان و یک گزارش دیگر جام جم، از رفتار برخی چهره ها با آرزوهای کودکان مبتلا به سرطان. چراغ دوم همین جا روشن شد با واریز 11 میلیون و ششصد هزار تومان.



همینجا بود که هدی رشیدی، مسئول خیریه همیاران بی نام اهواز، لیست آرزوهای بچه های مبتلا به سرطان را گذاشت جلویش، جلوی اسم آنهایی که آرزویشان زیارت حرم امام رضا بود علامت زد، از پزشک معالج بچه ها مشورت خواست و این طوری بود که اسم 21 نفراز آنها، در پرواز شماره 145640 اهواز به تهران نوشته شد؛ پروازی که آنها را ظهر هفتمین روز آذر به مشهد رساند؛ آن هم یک جور خاص، یک طور عزیز؛ انگار خود امام رضا دعوتنامه فرستاده باشد برایشان، که خدامش بروند پای هواپیما، به پیشواز بچه ها و آنها را با سلام و صلوات برسانند به هتلی که تا باب الجواد 5 دقیقه بیشتر فاصله ندارد، که هروقت دل بچه ها لرزید برای زیارت، مادرهایشان تند دست آنها را بگیرند و با یکی از همیارهای خیریه، بروند سمت حرم تا از آرزویشان بگویند.

آرزوی همه ؛ آرزوی شفا

قصه این بچه ها ، قصه این 21 نفر، قصه یک آرزوست، آرزویی که آنها را هشتمین روز آذر، همان پنجشنبه خوب رسانده به حرم، کاری کرده که همگی اذن ورود بگیرند و صحن ها را یکی یکی ، جلو بیایند تا برسند به صحن انقلاب و چشم شان بچرخد سمت رواق ها و درب های طلاکاری شده و بعد مات گنبد طلایی رنگ رضا شوند. آنقدر که اشک ناخودآگاه راست گونه شان را بگیرد و بیاید پایین، که نگاهشان بچرخد دور تا دور حرم و قفل شود روی پنجره فولاد.

من ایستاده ام درست وسط صحن انقلاب و آرزوی بچه ها را تماشا می کنم. آرزوهایی که با آنها از اهواز سوار هواپیما شده و در فرودگاه شهید هاشمی نژاد مشهد از هواپیما پیاده شده. آرزویی که حالا اشک شده و نشسته روی صورت بچه ها. روی صورت آیه، سارینا، فاطمه، رضا، حسن، مسلم و امیرحسین که می گویند دلشان به هیچ چیزی جز زیارت راضی نمی شده.

حسن می گوید، دوست دارم بزرگ شدم دکتر بشوم خانوم! حسن نمی گوید یا امام رضا من را شفا بده، حسن حالا که اینجاست، از این خوب شدن هم مطمئن شده ، حالا برای سالهای بعدش آرزو می کند، برای روزهای بزرگسالی وقتی که دیگر ختم درمان شده ، خوب شده!

سرطان دست تک تک این بچه ها را گرفته و آنها را از سر کلاس های درس بلند کرده و آورده خانه، همین است که حالا خیلی هایشان در خانه درس می خوانند و خیلی هایشان قید درس را زده اند. خلیل 15 ساله یکی ازهمانهاست.



خلیل زائر اولی نیست اما از وقتی بیمار شده، این اولین باری است که آمده مشهد و به همین خاطر دلش بدجوری پر می کشد برای زیارت.

حال غریب خلیل مثل حال ابوالفضل 12 ساله است، پسرک رامهرمزی که کلاس هفتم را در خانه می خواند و تا حالا مشهد قسمتش نشده! ابوالفضل حالا اینجا که رسیده برای سلامتی همه مریض ها دعا کرده و سلامتی خودش را هم از امام رضا خواسته. ابوالفضل هم دوست دارد وقتی بزرگ شد دکتر بشود؛ دکتر بچه هایی مثل خودش.

آیه، دخترک زیبای کلاس دومی، همسن و سال دخترک خودم است؛ آیه اما مریض است، چندماهی است که ALL توی تنش ریشه دوانده؛ همان لوکمی لنفوبلاستیک حاد ، یک جور سرطان خون. آیه آنقدر کوچک است که چیزی از بیماری اش نداند، اما آنقدر به دکترش اصرار کرده که بالاخره یک روز قبل از سفر، دکتر اجازه پرواز به او داده و او هم شده یکی از اسامی لیست آرزوهای خیریه همیاران بی نام.

قصه سیدجواد 17 ساله هم قصه یک آرزوست؛ آرزویی که از دوسال پیش ته دل سیدجواد نشسته، از وقتی ژرم سل تومور، مثل سایه افتاده دنبالش. سیدجواد حالا اینجاست روبه روی حرم، می گوید که تا همین لحظه دارم با بیماری ام می جنگم خانوم و شش بار جراحی شدم. قفسه سینه چپ دوبار، سینه راست یک بار. شکم یک بار، مثانه یک بار، کلیه یک بار. حالا اما تومور آمده و چسبیده به قلب سیدجواد و امکان جراحی و رادیوتراپی نیست و دکترها گفته اند چون بدنش ضعیف است شیمی درمانی هم جواب نمی دهد. سیدجواد منتظر است، امام رضا خودش دستش را بگذارد روی قلبش و توده را بردارد.



یا امام رضا! این همه آرزو، اینجا توی صحن حرمت می چرخد، این همه آرزو، این همه خواسته، این همه نیاز، اینجا چرخ می خورد از ضریحت می گذرد و می رسد تا آسمان. یا امام رضا آرزوی سیدجواد چندمین آرزویی بود که شنیدی؟ چندتا درد دل ، چند تا گلایه ، هر روز هر لحظه می شنوی؟

این را سید از من می پرسد؛ اما خودش هم می داند مهم نیست آرزویش چندمین آرزو باشد، او حالا حرف هایش را به امام خوبی ها گفته و دلش روشن است که حتما آن کسی که باید آنها را بشنود، که ضامن برآورده شدنش شود، شنیده...

مادر نرگس، همان نرگسی که 15 سال پیش هشتمین روز آدربه دنیا آمده و امروز تولدش است، همینجا داخل صحن از امام رضا، نشانه خواسته است، یک نشانه که به او بگوید نرگسش حالا حالا زنده است که سرطان حریف او نمی شود. نشانه را بچه های خیریه همیاران بی نام دستش می دهد؛ آنها برای نرگس جشن تولد می گیرند؛جشن تولد اگر نشانه شور یک زندگی نباشد نشانه چه چیزی است؟!

قصه آرزوی بچه های اهوازی تا غروب جمعه در مشهد کش می آید، تا برسد به سوز و سرمای ناگهانی یک عصر پاییزی که مشهد سردتر از دو روز قبل است. وقتی که مادرها و همیارها نگران اینکه بچه ها سرما بخورند ، آنها را تند تند سوار اتوبوس می کنند و چشم بچه ها از همان جا، به گنبد طلایی رنگ است؛ انگار دلشان جا مانده باشد آنجا، درست مثل آرزویشان که بند شده است به ضریح، یک آرزو برای مسلم، یک آرزو برای آیه، یک آرزو برای سیدجواد؛ آرزوی سلامتی، شفا.

هنوز 43 کودک دیگر آرزوی زیارت دارند

برای هدی رشیدی و بقیه همیاران خیریه همیاران بی نام اهواز اما مزه این مشهد با مشهدهای دیگر فرق می کند؛ آنها این بار 21 نفر را به آرزوی شان رسانده اند، طوری که خود رشیدی می گوید انگار این بار معجزه های کوچک کنار هم جمع شده باشند و یک معجزه بزرگ را ساخته باشند؛ معجزه ای که او به خاطرش از خیلی ها متشکر است، از بچه های فرودگاه اهواز و مشهد و از خادمان آستان قدس که یک خاطره خوب برای بچه ها ساختند؛ خاطره ای که می تواند 43 کودک دیگری که تا این لحظه در لیست آرزوی مشهد هستند، تکرار شود. بچه هایی که اگر خیران دل به دلشان بدهند می توانند مثل یونس و محمدامین و رقیه زائر اولی شوند.

رشیدی می گوید برای برآورده کردن آرزوی زیارت هرکودک به طور میانگین به 2.5 میلیون تومان برای هزینه رفت و آمد و اسکان خودش و مادرش نیاز است و چشم امید همه بچه های مبتلا و آرزومند اهوازی هنوز به کرم خیرانی است که مهربانی شان، آذر امسال آرزوی 21 کودک مثل آنها را برآورده کرد.

قصه نامه مسلم

حالا این بچه ها، این بچه هایی که نشسته اند روی ویلچر و هرکدامشان را یکی از خادم های حرم ، اختصاصی همراهی می کند، خوشبخترین بچه های عالمند؛ حتی اگر بیمار باشند، حتی اگر سرطان مو ، ابرو و مژه هایشان را برده باشد! کدام لذت با شیرینی برآورده شدن یک آرزو برابری می کند؟! مخصوصا اگر یکی مثل مسلم، 18 سال منتظر برآورده شدنش مانده باشد، هی روزها را بیایند و بروند و او نشسته باشد به انتظار؟! قصه مسلم 18 ساله هم قصه یک آرزوست، آرزویی که یک بار در روی تخت بیمارستان، نامه شده برای امام رضا: «آقا امام رضا! منم مسلم پسر 18 ساله که از بچگی دوست داشتم بیام زیارتت ، آرزوم بود آقا ولی متاسفانه بیمار شدم و مشکلات زیادی برام پیش اومد که بیشترینش مالیه. خیلی تلاش کردم بیام به دیدنت. به هر موسسه ای که می رفتم می گفتند خیر نداریم، بودجه نیست. آقا امام رضا! از تو می خوام که کمکم کنی که بیام دستمو به ضریحت بگیرم و ازت شفا بخوام.»

نامه ای که مسلم نوشته ، همان روز رسیده دست خاله آرزوها و حالا اینجا همه می گویند،این مشهد به خاطر آرزوی مسلم است که نصیب شان شده. مسلمی که اهل شهرستان شوشتر است و از سال 94 درگیر سرطان شده، وقتی کلاس نهم بوده و یک ذره سمت راست صورتش متورم شده و دکتر ها گفته اند ابسه دندانش است!. اما درد و تورم بیشتر شده ،بالاخره دکترهای اهوازی تشخیص نهایی را داده اند : رابدومیوسارکوم که ساده ترش می شود: تومور بدخیم. توموری که در این 3 سال هر بار از یک قسمت سروصورت مسلم بیرون زده :« آنقدر شیمی درمانی کردم که یادم نیست. یک بار هم آنقدرتومور بزرگ شده بود و کل گلوی من را گرفته بود که نفس کشیدن برایم سخت بود، یک ماهی هم می شد که از طریق گلو چیزی نخورده بودم و با سرم تغذیه می شدم. چندبار از دکترم خواستم من راجراحی کند و تومور را بردارد چون از وضیعت خسته شده بود م اما دکتر می گفت امکان جراحی نیست و باید صبر کنیم توده با شمیی درمانی جمع شود. من اما وقتی همه سرشان مشغول بود، رفتم داخل سرویس بهداشتی ، دست انداختم ته گلویم و توده را کشیدم بیرون. تقریبا 200 گرمی می شد. بااینکه خیلی از من خون رفت اما پشیمان نشدم و یک بار دیگر هم این کار را کردم. الان دکتر ها به من می گویند مسلم دوباره خودت را جراحی نکنی! »



حالا که پای مسلم به مشهدالرضا رسیده ،حالا که دستش قفل شده به پنجره فولادش، خیلی راحت می گوید که آمده شفایش را از امام رضا بگیرد ،که دیگر مدتهاست اعتقادی به دکترها ندارد و دلش اینجاست.

اسم مسلم خدادادی را به خاطر بسپارید، او می تواند مهمان آینده برنامه ماه عسل باشد، مثلا همین رمضان سال آینده، وقتی که بیماری اش ختم درمان شده ، وقتی شفا گرفته. مسلم می تواند نماینده همه آن بچه هایی باشد که با بیماری بزرگ شده اند اما ناامید نشده اند، همه آن هایی که در اوج بیماری سخت کار می کنند، مثل مسلم که هربار بعد از جلسه های شیمی درمانی اش می رود کارگری ، کیسه های سیمان را می گذارد روی دوشش و سه طبقه ساختمان نیمه ساز را می رود بالا. قصه مسلم قصه نوجوانی است که جلسه اول شیم درمانی از 70 کیلو رسید به 45 کیلو اما ناامید نشد و حالا بعد از سه سال اینجاست، چسبیده به پنجره فولاد.

مینا مولایی - جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها