پرونده ناپدید شدن معلم بازنشسته، خاطره‌ای از یکی از کارآگاهان پلیس آگاهی استان گلستان است

راز قتل آقای معلم در لاستیک سرقتی

در یکی از شهرستان‌های شمالی رئیس پلیس بودم که به ما اعلام شد معلم بازنشسته‌ای ناپدید شده است.
کد خبر: ۱۱۷۸۸۳۰

در جریان تحقیقاتی که ما در رابطه با مرد میانسال انجام دادیم، مشخص شد اردشیر، مرد معقولی است که هیچ دشمنی ندارد. او بعد از بازنشستگی با خودروی خود مسافرکشی میکرد. فرضیه گروگانگیری نیز باتوجه به وضعیت مالی او خود به خود رنگ باخت. بلافاصله مشخصات اردشیر را به تمام بیمارستانها و کلانتریهای شهر دادیم، اما آنها هم از اردشیر خبری نداشتند.

فروشنده معتاد لاستیک

دیگر مطمئن شده بودیم برای مرد میانسال اتفاقی افتاده است، شماره پلاک خودروی پراید او به تمام واحدهای گشت اعلام شد و بررسیها برای یافتن او ادامه داشت. تا اینکه چهار روز پس از ناپدید شدن اردشیر، ماموران پلیس اعلام کردند در حوالی شهر خودروی پراید را به صورت رها شده پیدا کردهاند. از آنجا که ما شماره پلاک خودرو را در سیستم پلیس ثبت کرده بودیم، آنها پیدا شدنش را به ما گزارش کرده بودند.

بلافاصله راهی محل شدیم، اهالی محل میگفتند خودرو چند روزی است در اینجا رها شده است. داخل خودرو تعدادی سرنگ و چند لکه خون کشف شد، اما هیچ اثری از اردشیر نبود.

پیدا شدن خودروی اردشیر، فرضیه قتل معلم بازنشسته را پررنگ تر میکرد. درحالی که در رابطه با خودرو از اهالی تحقیق میکردیم تا شاید کسی راننده آن را دیده باشد، یکی از کسبه محل حرفهایی زد که در رازگشایی این پرونده به ما خیلی کمک کرد. او به من گفت: «نمیدانم اطلاعاتی که میخواهم در اختیارتان قرار دهم درست باشد یا نه؟ اصلا نمیدانم این اطلاعات ربطی به پرونده شما دارد یا نه! دیروز مرد جوانی که به نظر معتاد بود، سراغم آمد و گفت دو جفت لاستیک پراید برای فروش دارد. قیمتی که او برای فروش لاستیکها داد خیلی پایین بود و همین پایین بودن قیمت این احتمال را برای من به وجود آورد که لاستیکها سرقتی است.»

به مرد جوان گفتم: «فردی که میخواست لاستیکها را بفروشد الان کجاست؟»

او جواب داد: «او را نمیشناسم، چند بار در این حوالی او را دیده ام ولی هیچ اطلاعاتی از او ندارم. حتی اسمش را هم نمیدانم.»

در جست و جوی مردی با هویت ناشناس

به مرد جوان گفتم: «هر اطلاعاتی در رابطه با او داری به من بده؛ شکل ظاهریاش، چند ساله بود، چه پوشیده بود، کدام طرف میرفت؟»

مرد جوان که از سوالات پشت سرهم من تعجب کرده بود و فکر نمیکرد اطلاعاتی که در اختیار من قرار داده مهم باشد، سعی کرد با حوصله به سوالاتم پاسخ دهد. تحقیقاتمان را برای یافتن فروشنده لاستیکها آغاز کردیم. ما هیچ اسم و آدرسی از او نداشتیم، اما مشخصات مرد جوان را بخوبی میدانستیم.

آن شب دست از تحقیقات نکشیدیم و در نهایت موفق شدیم او را ساعت 12 شب پیدا کنیم.

همانطور که حدس میزدم مرد جوان ـ که شاهرخ نام داشت ـ ابتدا منکر ماجرا بود و میگفت صاحب خودرو را نمیشناسد. اما با مدارکی که ما در اختیار داشتیم او در نهایت شروع به صحبت کرد و گفت: «ما چهار نفر بودیم که به بهانه رفتن به بندرگز، سوار خودروی معلم بازنشسته شدیم. قصد ما سفر نبود بلکه میخواستیم پولها و خودروی او را سرقت کنیم. در طول راه کامران ـ که طراح اصلی این ماجرا بود و از سرنوشت مرد میانسال با خبر است ـ از ما خواست از خودرو پیاده شویم. او به راننده گفت اینها را همین جا پیاده کن و مرا تا باغمان ببر. ما آن روز در کنار جاده نزدیکی بندرگز پیاده شدیم. چند ساعت بعد از ماجرا کامران سراغ ما آمد و گفت راننده را کشته است. برای اینکه رد گم کنیم؛ ماشین را به سمت گرگان آوردیم و در کنار جاده رهایش کردیم. بعد تصمیم گرفتم ماشین را به پول نقد تبدیل کنم برای همین سراغ مغازه دارها رفتم و به آنها گفتم دو جفت لاستیک برای فروش دارم. اما هیچ کسی راضی به خرید لاستیکها نشد.»

در چند قدمی عامل جنایت

از مرد جوان خواستم ما را به جایی ببرد که از خودرو پیاده شده است.از طرفی تیمی برای دستگیری کامران و دو همدست دیگرش وارد عمل شدند. پسر جوان ما را به نزدیکی باغی در بندرگز برد، اما از جسد خبری نبود.

او میگفت نمیداند کامران چه بلایی سر جنازه آورده و اینجا نقطه پایانی بوده که آنها همدیگر را دیدهاند. البته بعد از دستگیری کامران و اعتراف او به جنایت، وقتی راهی صحنه قتل شدیم، متوجه شدم محل جنایت تا محلی که مرد جوان ما را آنجا برد چند متری فاصله داشته است.

تحقیقات ما ادامه داشت تا اینکه کامران و همدستانش نیز به دام افتادند. دو همدست او اظهاراتی مشابه با شاهرخ داشتند. اما تحقیقات از کامران ما را به واقعیت ماجرا رساند. کامران بلافاصله پس از دستگیری وقتی دید سه همدستش بازداشت شدهاند و چارهای جز اعتراف ندارد، ما را به محل جنایت برد. او درباره قتلی که مرتکب شده بود گفت: «در بین راه دیدم خودم حریف مقتول میشوم برای همین از همدستانم خواستم پیاده شوند. نمیخواستم آنها بفهمند چقدر پول از این سرقت به دست می آورم.»

اعتراف در همان ساعت قتل

او ادامه داد: «به بهانه اینکه میخواهم بار هلو ببرم، اردشیر را به داخل باغ کشاندم. مقتول از خودرویش پیاده شد و منتظر بود من هلو بار خودرو کنم که من از پشت به او ضربه زدم. اردشیر به من گفت او را نکشم و کارت عابر بانکش را به من میدهد. اما من شیشه مصرف کرده بودم و به حرفهای او گوش نمیدادم. بعد از آن چند ضربه چاقو به اردشیر زدم و بدن نیمه جانش را میان درختان کاج کشیدم. وقتی جیبهای مقتول را گشتم دیدم او تنها ده هزار تومان پول همراه دارد.»

متهم جوان لحظاتی سکوت کرد و درحالی که سرش را تکان میداد، گفت: «من به خاطر ده هزار تومان او را کشتم. زمانی که او را در میان درختان رها کردم، نیمه جان بود.»

متهم جوان روز پنجم به جنایت اعتراف کرد. از جسد اردشیر چیزی نمانده بود. حیوانات در این چند روز جسد را خورده بودندو از بقایا و شناسایی لباسش توسط خانوادهاش متوجه صحت اعترافات قاتل شدیم.

متهم این پرونده پس از صدور حکم قصاص از سوی دادگاه به دار مجازات آویخته شد. زمانی که به این پرونده فکر میکنم، میبینم اگر آن شب ما پیگیر فروشنده لاستیکها نبودیم شاید هرگز راز این قتل برملا نمیشد، چرا که با گذشت زمان جسد از بین می رفت.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها