راه و رسم تنبلی و بی‌دغدغه زندگی کردن به سبک جناب آبلوموف

لمیدن و دیگر هیچ!

این روزهای ابری و بارانی و حتی بعضا آلوده که گاهی پایمان را برای بیرون رفتن از خانه سست می‌کند، فرصت خوبی است برای تنبلی و بهترین توجیه برای پوشاندن این تنبلی خواندن رمان «آبلوموف» است.
کد خبر: ۱۱۷۸۷۳۸

قصه عجیب مردی که تمام رویاهایش را به باد فنا سپرد و در سنی حدود 35 سالگی، به نخوتی عجیب دچار شد و تنبلی‌اش را در آداب خاصی تعریف (شما بخوانید: توجیه) کرد تا بتواند به یک دنیای امن بی‌آشوب پناه ببرد. و سبک زندگی متفاوتی را به دیگران نشان دهد با نام: «آبلومویسم».

«لمیدگی حالت طبیعی او بود.» این لمیدگی نه به خاطر بیماری بود و نه به خاطر میل فراوان به خواب و نه به خاطر رفع خستگی و نه حتی به خاطر لذت بردن. ایلیا ایلیچ سالها بود که دچار نخوتی عجیب شده بود؛ تمام روز در خواب به سر میبرد یا در رویاهایی دور که حتی چهره او را خیلی معصومانه و مهربانانه نشان میداد، اما حقیقت چیز دیگری بود. تنها صدای آشنای خانهاش (که حالا دیگر هم گرد و غبار آن را پوشانده و هم تار عنکبوت روی دیوارها و کتابهایش جا خوش کرده) صدای زاخار بود؛ خدمتکاری که هنوز اندکرابطهای با جهان بیرون از دنیای مسکوت آبلوموف داشت. هر دو برای توجیه سبک زندگیشان هزار و یک دلیل جذاب داشتند؛ دلیلهایی که سفسطه بودند و چیزی جز گمشدن گذشتهشان و امید نداشتن به فردا را نشان میدهد.

آبلوموف از خانوادهای ثروتمند و اصیل بود و حتی تمام جوانیاش را پر تلاش پشت سر گذاشته بود و هزاران آرزو داشت. مثلا در همان روزگار جوانی به چنین چیزی معتقد بود: «خدمت به میهن تا آخرین نفس، زیرا روسیه برای بهرهبرداری از منابع بیپایانش به مغزها و بازوهای توانا احتیاج دارد» یا حتی مدام برای دیگران تکرار میکرد: «زندگی همه کار و اندیشه است. کار ولو در عین گمنامی، ولو کار حقیر ولی پیوسته.» اما درجا زدن و موفق نشدنهای مکرر و تماشای اشرافیگریهای بیفایده و.... کمکم آرزوهای او را به فراموشی سپرد و آبلوموف را در رختخوابش غرق کرد. اتفاقا همینجا دلگیرترین بخش رمان است؛ همینجایی که از بین رفتن یک انسان به ظرافت نشان داده میشود؛ همین جایی که میتوان پنهانی از خود پرسید: نکند من هم روزی از پس خودم برنیایم و آبلوموف شوم؟

مرگ در گور فراموشی

آیا نجاتدهنده در گور خفته است؟ خوشبختانه یا متاسفانه آبلوموف نجاتدهندهای دارد که سراغش میآید؛ همان رفیق روزهای کودکیاش که در نوجوانی، پدرش او را از خانه و زندگیشان طرد میکند تا راه خودش را پیدا کند. (البته نه اینقدر روشنفکرانه، واقعیتش این است که به خاطر همسر دومش دیگر نمیخواسته پسرش در خانه باشد، پس او را با پولی اندک راهی شهری دیگر میکند). آندره ایوانویچ (شتولتس) ناجی آبلوموف است. او وقتی مهمان دوباره آبلوموف در دوران لمیدگی و نخوتش میشود، از دنیای بیروح او حیرت میکند و از همان اولین لحظههای دیدارشان نقش نجاتدهندگیاش را شروع میکند؛ پردهها را کنار میزند، رخت و لباس آبلوموف را درست میکند، برنامه غذاییاش را تغییر میدهد تا از این فربهی و چاقی نجات یابد، کارهای اداری عقبماندهاش را سر و سامان میدهد، حتی او را با دختری به نام الگا آشنا میکند تا وقتی خودش به سفر میرود آبلوموف درگیر عشقی عمیق شده باشد و دوباره میل به خمودگی در او پا نگیرد؛ اما...

نجاتدهنده دوم آبولوموف همین خانم الگا است با صدای زیبایی که دارد و دنیای متفاوتی که میخواهد آبلوموف را به آن مهمان کند؛ اما...

انگار تمام این ناجیان عروسکهای خیمهشببازی هستند برای تغییر ظاهری دنیای آبلوموف. چون نجاتدهنده واقعی او در گور رختخوابی که مثل سیاهچالهای از بیانگیزگی و نخوت است، خفته؛ یا نه، اصلا مرده است. آبلوموف نمیخواهد که دنیایش تغییر کند. این تمام واقعیت است!

اگر هزاران بار کسی مثل شتولتس هم بگوید که همین حالا تصمیم بگیر که تغییر کنی، همین حالا یا هرگز، هیچ فرقی به حال آبلوموف نمیکند. چیز دیگری در او ریشه دوانده تا از دنیایش بیرون نیاید، هرچند گاهی با اندوه از رنجی که میکشد، حرف میزند. راست گفتهاند که نجاتدهنده در گور خفته است!

حورا نژادصداقت

روزنامهنگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها