قسمت پایانی
کد خبر: ۱۱۷۷۷۲۳

صادق دست کشید که اینجوری نمیشه که؟

گفتم میریم شکار این همه گنجشک و کفتر توی درختا و باغای این شهر هست ما هم که تیرکمون داریم هر روز میریم شکار. هم هر روز کباب میخوریم و هم خرجمون از سفره پدر و مادر کم میشه.

حجت بشکن زد کهای ول هستم! قرار شد آن روز را در خانه ناهار و شام کم بخوریم شب هم زود بخوابیم و فردا اول وقت صبحانه نخورده توی اتاق جلسات باغ دهقانی باشیم. تیرکمان و چاقو و نمک هم قرار شد بیاوریم. برگشتنا هم لاستیک دوچرخهها را سنگ باد کردیم که مشکلی نباشد.

فردا هشت صبح توی باغ دهقانی بودیم. دو گروه شدیم و ول شدیم توی باغ و قرار شد برای ناهار هرکسی هر چی گیرش آمد ظهر بیاورد سر مظهر قنات اکبرآباد. حدود سه بعد از ظهر بود که همه جمع شدیم. دوتا کفتر چاهی، سه تا گنجشک یک لقمه ای، دو، سه تا انار، نصف قرص نان، یک مشت خرمای خشک، تمام شکار آن روز ما بود. برنامه جامع اقدام مشترک ما خوب پیش نمیرفت. پر کنی کبوترها و گنجشکها و شستنشان در قنات و آتش درست کردن و کباب کردن دوساعتی از ما وقت گرفت. حدود پنج نهار خوردیم .

این همه خوردنی متفاوت و عجیب و غریب تا حالا توی یک یخچال کنار هم جمع نشده بودند چه برسد در معدههای گرسنه ما. تاریک نشده باید خانه بودیم و قبل از رفتن من که قربان بودم،دستور دادم کسی شام نخورد و اگر هم خواست بخورد فقط نان و آب و نه بیشتر آن هم در تنهایی که پدرتان نبیند و غصه بخورد و همه گفتند بله قربان!

دلپیچه بدی گرفته بودم از بابت مثلا ناهار، مادرم فهمید. یه نیم استکان عرق نعنای دو آتشهای مهمانم کرد. بهتر شدم. گفت گشنهای بیا شام، گفتم: نه گفت: چرا ؟ گفتم: ما با بچههای عمه مهری تصمیم گرفتهایم هر روز برویم شکار و غذاهایمان را خودمان تهیه کنیم تا بابا حبیب و آقا مظفر(شوهر عمهام) زندان نیفتند.

گفت: چه ربطی داره؟ گفتم: وام، زندان...! خندید و بغلم کرد. یک زنجیر طلا بایک پلاک شکل کعبه توی گردن مادرم بود. بغل کردنا پلکم را خنک کرد. بعد تلفن خانه زنگ خورد و به برنامه جامع اقدام مشترک ما خندیدند و قربان صدقهمان رفتند. هیچ وقت آن سالها نفهمیدم اگر کارمان غلط بوده چرا قربان صدقه مان رفتند و اگر درست بوده و دوست داشتنی چرا نگذاشتند به این برنامه متعهد بمانیم. برنامه جامع اقدام مشترک ما که در باغ دهقانی منعقد شد یک تصمیم کودکانه نجیب بود برای تمرین اقتصاد مقاومتی. گذشتهها گذشته اما من هنوز وقتی به آن شجاعت و پایداری و تصمیم خودم فکر میکنم دلم ضعف میرود و به خودم افتخار میکنم که معاش و زندگی پدر و مادرم اینقدر برایم مهم بود که انار کال و سی سنگ استخوان بال کبوتر و نان پشت سوخته سق زدم که پدرم به زحمت نیفتد. قبلا هم جایی نوشته بودم ما متولدان دهه 60 را اذیت نکنید. خیلی گناه داریم.

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها