مدافع حرمی که در روز اربعین به شهادت رسید

حلال کنید، عضو حشدالشعبی شده‌ام!

این روزها خیلی از ما ایرانی‌ها عازم کربلا می‌شویم؛ روادید می‌گیریم، حلالیت می‌طلبیم، کوله‌پشتی برمی‌داریم و دل به جاده می‌سپاریم. خیالمان چنان راحت است که از آنجا برای خانواده‌هایمان سِلفی بگیریم و بفرستیم، شعر آیینی توییت بزنیم، از مهمان‌نوازی عراقی‌ها عشق کنیم و آب در دلمان تکان نخورد؛ آن‌قدر که یادمان می رود تصویر خیلی از شهرهای عراق در خبرهای هر روز رسانه ها چقدر آشوب است! راستش همه چیز زیر سر شاکری‌هاست! فدایی‌های ائمه اطهار. از «عابس بن ابی شکیب شاکری» بگیر که پیکرش در نماز ظهر عاشورا، با تیرهای دشمن سپر وجود امام حسین(ع) شد، تا حسین شاکری، شهید مدافع حرم کربلا. غریبه نیستند؛ آنها هم خادمند، مثل همین خادمین موکب‌ها؛ آدم‌های باصفایی که دار و ندارشان را گذاشته‌اند وسط برای خدمت به زوار امام حسین(ع). فرقشان فقط در این است که اینها جانشان را کف دست گرفته‌اند برای امنیت زُوارش. اینجا از آدم‌هایی نوشته‌ایم که در دنیای تکفیری‌های درنده خو، حال خوب زیارت اباعبدا...(ع) را از غیرت آنها داریم.
کد خبر: ۱۱۷۳۵۷۳

حسین شاکری یک جوان مدافع حرم ایرانی- عراقی بود که سال 93 در دفاع از حرمین عسکریین به شهادت رسید. با دونفر از دوستان ایرانی او، عطا احمیراری و مصطفی درخشان گفتوگو کردهایم.

آشنایی حسین با این گروه از دوستانش، اولین بار در کربلا و از طریق رفقای مشترک اتفاق میافتد: «رفت و آمدهای حسین و ما به ایران و کربلا باعث آشنایی بیشترمان شد. اولین سفر هم که حسین را دیدم اربعین سال 92 بود. در این گروه دوستی، با خیلیها مثل محمدمهدی همت، رسول عاصمی و داودی کریمی رفاقت داشت که همه فرزندان سرداران بزرگ شهید دوران دفاع مقدس هستند. حسین هم زیاد میآمد ایران، مثلا یکبار با هم رفتیم نمایشگاه قرآن؛ گاهی هم او را میبردم دیدن رفیقی که در دولتآباد داشت.» زندگی در ایران، مادری ایرانی و تسلط به زبان فارسی باعث شده بود رفاقت با دوستان ایرانیاش پررنگتر شود:«پدر شهید از مُعاودینی است که در زمان حکومت بعث از عراق به ایران میآید. ایشان سالها در قم زندگی میکردند، تحصیلکرده حوزه و سخنران خوبی هستند. حسین متولد قم است و در خوزستان و تهران هم زندگی کرده. خانواده او بعد از برکناری صدام به زادگاهشان در بصره برمیگردد، اما علت اصلی رفت و آمد حسین به ایران، مادر ایرانیاش بود.»

سنت پیادهروی اربعین آنقدر برای عراقیها مهم هست که برای دوستان غیرعراقی هم از شیرینی آن بگویند: «اصلا به هوای حسین میرفتیم. ما چیزهایی شنیده بودیم ولی اصرار او ما را ترغیب میکرد. میگفت اینجا بهشت برای شما ترسیم میشود. تعریف میکرد اینجا مردم با هم مهربان هستند و هرچیز بخواهی برای شما فراهم است. یکبار هم سیزده روزه از شهر خودش تا کربلا پیاده رفته بود.» میگویند «رفیق خونگرم و خوشمشربی بود، اهل تظاهر نبود، شبیه خود ما بود ولی حسین همان موقع هم رعایت و پیگیریاش در موازین شرعی بیشتر از ما بود. عکاسی را دوست داشت، البته نه عکاسی خبری. تهران هم که میآمد دوربین همیشه همراهش بود؛ مخصوصا در ایام اربعین که سوژههای مورد علاقه اش را زیاد میدید. اما مشغله اصلی او قبل از فعالیت جهادی، کار در حوزه گردشگری بود.»

هر دو نفر میگویند اربعین و زیارت امام حسین(ع) بهانهای بود برای عمیق تر شدن رفاقتهایمان. آنها تعریف میکنند که «وقتی میرفتیم کربلا کارهای ما را انجام میداد. تا میتوانست کمک میکرد. علاقه عجیبی بین ما بود. یک سال عاشورا کربلا بودیم. او چون فعالیت نظامی داشت، تصمیم گرفته بود روزعاشورا سرکار باشد. آن روز چندبار تماس گرفتیم ولی تلفنش خاموش بود. وقتی راهی فرودگاه نجف بودیم که برگردیم تهران، یک بار دیگر امتحان کردم. تلفنش روشن بود و جواب داد. وقتی فهمید داریم برمیگردیم ایران، از سر دلتنگی بگویم گریهاش گرفت باور میکنید؟! خیلی احساساتی و مهربان بود. گفت حتما صبر کنید بیایم و شما را ببینم.»

دعا کنید عضو حشدالشعبی شدهام

دوستان او میگویند شنیدن تعدادی از سخنرانیهای حماسی فارسی، نگاه او را متحول کرده بود:«یک بار حسین ایران بود. از فیلم و سینما حرف میزدیم که بحث به سینمای سیاسی و جریانات سیاسی ایران کشیده شد. این موضوع تقریبا بعد از بحرانهای سال 88 بود. از حرفهایش فهمیدم اطلاعات نادرست و پراکندهای دارد که از این طرف و آن شنیده بود. کمی صحبت کردیم. بعد پیشنهاد کردم سخنرانیهای آقای رائفیپور را بشنود. حرفهایی که جوانپسند هم هست و فکر کردم شاید دوست داشته باشد. بعد از چندماه که به عراق برگشت از دوست مشترکی شنیدم حسین مدافع حرم شده است. رفیق ما از خود حسین شنیده بود که میگفت، حرفهای یکی از سخنرانهای مذهبی تاثیر زیادی روی او گذاشته و باعث شده نگرش دیگری به مسائل سیاسی داشته باشد. مخصوصا صحبتهای حماسی او درباره اربعین و در زمان جهاد با داعش تاثیر زیادی روی حسین داشت. یک روز تهران بودیم. تماس گرفت و گفت حلال کنید. من برای حشد الشعبی ثبتنام کردهام. گفتیم ناسلامتی تو ازدواج کردهای، دوتا بچه کوچک داری! گفت نه تصمیمم را گرفتهام.

اهل بیت را میفهمید

شهید حسین وقتی زندگی عادی را رها میکند و به حشدالشعبی میپیوندد، که داعش تا حرمین فاصلهای نداشت و وضعیت خطرناکی ایجاد شده بود: «دیگر حرف سامرا و موصل هم نبود، صحبت خود کربلا بود. دقیقا همان سال شنیدیم داعش در بیست کیلومتری کربلا بوده و حتی وقتی خواستیم برویم سامرا دیدیم جاده را بسته اند و گفتند نمیتوانید وارد بشوید. هرچند فردای آن روز فهمیدیم ازدحام جمعیت باعث شده درها را باز کنند.» دوستانش بارها آخرین دیدار را مرور کردهاند: «همان سال اربعین را کربلا بودیم. در راه برگشت در بینالحرمین، حسین گفت دعا کنید اربعین بعدی خدمت اربابم اباعبدا... باشم. بیست روز بعد از اربعین خبر دادند حین خنثی کردن بمب به شهادت رسیده است. یادم هست در کوفه در جلسه روضهای بودیم. داشتند روضه اسارت حضرت رقیه(س) را میخواندند. جایی راوی گفت: «... حضرت رقیه با صورت به زمین خورد..» حسین این را که شنید حالش خراب شد. همانجا گفت من هم با صورت زمین خوردهام، میدانم چه خبر است. این را جوری گفت که حال همه ما عوض شد. راستش من هم قبل از رفتن او باور نمیکردم آدمها قبل از شهادت نشانهای داشته باشند، اما روز آخر همگی بال درآوردن او را دیدیم، حتی شوخیهایش تغییر کرده بود.»

ما زائر حرم بودیم و او مدافعش

عشق عراقیها به میزبانی زائران ایرانی بهانهای شده تا بعد از شهادت حسین هم رشته محبت بین رفقای ایرانی و خانواده او قطع نشود: «سال آخری که ما از حسین خداحافظی کردیم او در بین الحرمین من را بغل کرد و ما را به امام حسین(ع) قسم داد؛ گفت شما که رفیق ما هستید، بیایید خانه ما و از آنجا بروید پیادهروی. خانه آنها در بصره، در مسیر زوار نبود و میگفتند اینطور نمیتوانند خدمت کنند. قول سفت و سختی گرفت که حتما بیاییم. بعد از شهادت، برادر حسین با یکی از رفقا تماس میگیرد و میگوید حسین وعده داده بود میآیید! از آن موقع ما هر سال به جای مهران، از مرز شلمچه میرویم که در بصره مهمان خانواده اش باشیم. در روستای کوچکی در بصره که خانواده شهید شاکری آنجا زندگی میکنند، سر در خیلی از خانهها پرچم یک شهید را میبینی. آنجا تقریبا همه خانوادهها حداقل یک شهید دادهاند. گهگاه به آنها هم سر میزنیم و قدر یک روضه مهمان آنها هستیم. تصور من این است که این کار کمتر از زیارت اباعبدا... نیست.» مزار حسین شاکری مثل خیلی از شهدای مدافع حرم عراق، در آرامستان وادیالسلام نجف است، جایی در کنار همین مسیر پیاده روی زائران اربعین. به قول یکی از دوستانش: «ما زائر حرم بودیم و او مدافعش. »

به روایت برادر حسین

او خیمه ما برادرها بود

پدر ما جزو مخالفان نظام بعث صدام بود. نظامی که با مخالفینش انصاف نداشت و خانواده پدریام در راه این مخالفت 22 شهید داده اند. پدر حدود سال 81 مرز را رد می کند، به ایران پناهنده می شود و در اینجا فعالیت سیاسیاش را شروع میکند. او با یک خانم ایرانی ازدواج میکند. حاصل این وصلت چهار فرزند بود که اولین آنها حسین در سال 62 به دنیا میآید. خانوادهام بعد از سقوط صدام سال 2005 -2004 برای اولینبار با حسین به زیارت امام حسین(ع) میروند و کمکم ساکن روستای زادگاه پدرم در بصره میشوند. حسین در عراق متاهل شد و دو فرزند داشت. از آن موقع رفت و آمد او به ایران بهصورت مسافرت بود.

برادرم اینجا آژانس هواپیمایی داشت؛ عکاسی هم میکرد و بعد از آن اوایل حمله داعش به عراق فعالیتهای جهادیاش شروع شد. آن اوایل مترجم مستشاران ایرانی بود؛ کمکم فعالیت نظامیاش در گروه جهادی حشد الشعبی قوت گرفت. او در چند کشور مثل ایران، سوریه و عراق آموزش نظامی و دوره تخریب دید. فعالیتهایش هم همان زمانی شروع شد که داعش به کشورهای نزدیک به حرمین عسکریین حمله کرد. اصلا بیشتر شهدای عراقی قبل از بحث امنیت برای دفاع از همین مقدسات شروع به فعالیت نظامی کردند.

با ما از همان اوایل شروع جهادش، حرفی از جهاد نظامی نمیزد و ما فکر میکردیم فقط مترجم است. بعد از شهادتش فهمیدیم تخریبچی ماهری بوده که نزدیک 8000 بمب خنثی کرده است! وصیتنامهاش هم خیلی مختصر بود: این مقدار بدهکارم، این مقدار نماز بخوانید... خب هر خانوادهای اگر بفهمد فرزندش در خطر است، جلوی رفتن او را میگیرد. حالا یا خدا به او لطف داشت یا ما به او کم لطفی داشتیم که متوجه نشدیم!

حسین بهعنوان برادر بزرگتر، خیمهای برای ما بود. اینطور بگویم که بهعنوان یک برادر، ایفای حق میکرد. روحیه شادی داشت و همیشه میخندید. من و او خیلی همدیگر را اذیت میکردیم و سر به سر هم میگذاشتیم.

او مسؤول واحد تخریب بود و بهمن 93 در حین خنثیسازی بمب با یک تله انفجاری در منطقه المقدادیه از استان دیالی به شهادت رسید. در فضای مجازی نوشته اند محل شهادت: سامرا که اشتباه است.

فاطمه او حالا ده ساله و پسرش رضا هشت ساله است. زمان اربعین یکی از ما برادران، یک گروه از زوار را به کربلا و نجف میبرد و آن زمان با هم نبودیم. حسین هم همراه دوستان ایرانیاش بود. ما همیشه غبطه میخوردیم که عراقیها زوار را به خانه میآوردند. بعدها وقتی باب شد زوار ایرانی از مرز شلمچه به عراق بیایند، حسین به رفقایش التماس میکرد بیایید اول مهمان ما در بصره باشید. شکر خدا حالا بعد از شهادت حسین ما هر سال به زوار ایرانی و عراقی خدمت میکنیم.

کربلا مهمترین کلیدواژه دفاع 8 ساله است

جنگیدیم؛ به عشق کربلا و برای ایران

«کربلا منتظر ماست بیا تا برویم»، «کربلا کربلا ما داریم میآییم» یا «نسیمی جان فزا میآید بوی کرب و بلا میآید...»

شاید ویژگی مهم مردان جنگ در دین ما همین باشد؛ اینکه با اتفاق لطیفی مثل زیارت و عرض ارادت به حرم آلا... نیروی مبارزه میگیرند. سال 59 حمله حزب بعث به ایران کافی بود تا زیارت عتبات اگر نگوییم غیرممکن اما بسیار مشکل شود؛ حتی برای خود شیعیان عراق. حالا فقط معدود تصاویر سیاه و سفیدی از پدربزرگ و مادربزرگهایمان باقی مانده بود که قدیمترها به زیارت کربلا رفته بودند. از همان زمان بود که جز ایده تکرار حماسه جانانه کربلا در دفاع از کشور، کلیدواژه «زیارت کربلا» هم در فرهنگ جبهه زیاد دیده شد.

مثل سخنرانی به‌‌جا مانده از شهید مهدی باکری که قبل از آغاز عملیات خیبر(1362) خطاب به رزمندگان لشکر عاشورا میگوید: «مردم منتظرند که شما رزمندگان ندای بازگشایی راه کربلا را بدهید، منتظرند که شما از آنها برای زیارت کربلا دعوت کنید. پس معلوم است که شما از خدا چه میخواهید: پیروزی... اگر از خدا پیروزی میخواهید، خدا فرموده چگونه باشید: جمجمهات را به خدا بسپار! نباید لرزید، دلها نباید بلرزد، ثابتقدم و محکم. بدون توجه به سلاح دشمن و تعداد دشمن باید پیش رفت...»

در جلد اول کتاب «سلام بر ابراهیم»، روایتهایی از زندگینامه شهید ابراهیم هادی به قلم محسن عمادی هم این خاطره ذکر شده است: «سال اول جنگ بود. به همراه بچههای گروه اندرزگو به یکی از ارتفاعات در شمال منطقه گیلانغرب رفتیم. صبح زود بود. ما بر فراز یکی از تپههای مشرف به مرز قرار گرفتیم. پاسگاه مرزی دست عراقیها بود. خودروهای عراقی براحتی در جادههای اطراف آن تردد میکردند. ابراهیم کتابچه دعا را باز کرد و به همراه بچهها زیارت عاشورا خواندیم. بعد از آن در حالی که با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه میکردم، گفتم: «ابرام جون این جاده رو ببین که به سمت مرز میره. ببین چقدر راحت عراقیها توی اون تردد میکنن.» بعد با حسرت گفتم: «یعنی میشه یه روزی مردم ما راحت از این جادهها رد بشن و به شهرهای خودشون برن.»

ابراهیم که انگار حواسش به حرفهای من نبود و با نگاهش داشت دوردستها را میدید لبخندی زد و گفت: «چی میگی! یه روز میاد که از همین جاده مردم خودمون دستهدسته میرن کربلا رو زیارت میکنن.»

در مسیر برگشت از بچهها پرسیدم:«اسم اون پاسگاه مرزی رو میدونین؟» یکی از بچهها گفت: «مرز خسروی».

20 سال بعد به سمت کربلا میرفتیم. نگاهم به همان ارتفاعی افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشورا خوانده بود. گویی ابراهیم را میدیدم که ما را بدرقه میکرد. آن ارتفاع درست روبهروی منطقه مرزی خسروی قرار داشت. آن روز اتوبوسها از همان جاده به سمت مرز در حرکت بودند و از همان جاده دستهدسته مردم ما به زیارت کربلا میرفتند.»

فاطمه باقری

فرهنگ و هنر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها