قسمت اول

طناب قهوه ای

خورشید تازه از آسمان شهر رخت خود را جمع و ابرهای ضخیم آسمان را به زمین نزدیک‌تر کرده بودند. هوا بوی باران می‌داد و مردم سعی می‌کردند قبل از شروع باران خود را به خانه برسانند. دستفروش‌های کنار خیابان هم بساطشان را جمع کرده‌ و مثل بقچه‌ای بزرگ روی دوش انداخته بودند.
کد خبر: ۱۱۷۲۰۸۹

آذرخشی آسمان شهر را روشن کرد و بعد از آن صدای مهیبی پنجره خانهها را لرزاند و خبر از شروع باران داد. بعد از آن هم باران شدید مثل رشتهای بلوری آسمان را به زمین دوخت. در کمتر از ده دقیقه جویها پر از آب شد و سیلاب به خیابانها سرازیر شد. رانندگی در ترافیک و باران، اهالی را عصبانی کرده و صدای ممتد بوق روی اعصاب عابران بود.

کارگران شهرداری با چکمههای بلند در جوی آب سعی میکردند مسیر آب را باز کنند تا سیلاب از خیابانها جمع شود. کریم طنابی به دور کمرش بست و سر دیگر آن را به درختی گره زد و وارد جوی شد. چوب بلندی در دستش بود و با تمام توانش آنها را به زیرپل هل میداد تا شاید مسیر آب باز شود. هر چه زور در بازو داشت روی دسته چوب خالی کرد اما مسیر آب باز نشد.

یکی از همکارانش را صدا کرد و دو نفری چوب را هل دادند اما بیفایده بود. تنها راه این بود که یکی از آنها زیرپل برود راه آب را باز کند. کریم داوطلب این کار شد و از دوستش خواست 30 ثانیه دیگر طناب را بکشد. مرد جوان نفس عمیقی کشید و زیرآب رفت. دوستش زیرلب عددها را میشمارد تا اینکه به 30 رسید. طناب را محکم در دست گرفت و آن را به سمت خود کشید. چند ثانیه بعد کریم سرش را از زیر آب بیرون آورد و شروع به سرفه کرد. معلوم بود با دستانش چیزی را گرفته است. آن را بسختی از دهنه پل بیرون کشید و مسیر آب باز شد.

جسمی سنگین در میان ملحفه بود و بوی تعفن آن فضا را پر کرده بود. کریم و همکارش آن را از جوی بیرون کشیدند و گره آن را باز کردند. ملحفه که باز شد، شوکه شدند. جسد زنی در میان آن قرار داشت. معلوم بود زمان زیادی از مرگ او میگذشت. کریم خودش را به ژاندارمری رساند و ماجرا را به افسری که در اتاق نگهبانی نشسته بود، گزارش داد. افسرجوان، هیکل سرتاپا خیس کریم را ورانداز کرد و از او خواست همانجا منتظر بماند. بعد به داخل رفت و چند دقیقه بعد همراه ماموری میانسال برگشت. دستگاه بیسیم روی میز را برداشتند و از کریم خواستند آنها را به محل کشف جسد ببرد. بارش باران کمتر شده بود و هرازگاهی، آذرخشی آسمان را روشن میکرد. کریم جلو میرفت و دو مامور ژاندارمری قدم به قدم پشت او میرفتند. افسر جوان زیر لب غرغر میکرد: «میدونستیم این همه راه باید بریم، ماشین میآوردیم... طوری گفت همین پایینه که فکر کردم چهار قدم بیشتر راه نیست...»

وقتی به محل رسیدند، چند عابر در محل جمع شده بودند و نظارهگر جسد بودند. مامور باسابقه با بیسیم ماجرا را گزارش داد و شروع به بررسی جسد کرد. بوی تعفن فضا را پر کرده بود. جسد متعلق به زنی بود که لباس بیرون به تن داشت و طنابی قهوه ای دور گردنش گره خورده بود. بهخاطر گذشت زمان، امکان شناسایی از روی چهره مقدور نبود. معاون شهربانی از طریق بیسیم دستور داد جسد به شهربانی منتقل شود تا در آنجا تحقیقات را آغاز کنند.

اگر خبر در شهر میپیچید، تماسها با رئیس شهربانی آغاز میشد. جلوی وانتی را گرفتند و با کمک کارگران شهرداری جسد را عقب ماشین گذاشته و به حیاط ژاندارمری بردند.

افسر نگهبان، ماجرا را به پزشک قانونی و افسر اداره آگاهی تلفنی خبر داد. دادستان هم برای بررسی ماجرا راهی ژاندارمری شد.

پخش این خبر، در شهر بلوایی به پا میکرد. کارآگاه ترابی از افسران کارکشته آگاهی مسؤول رسیدگی به این پرونده شده بود. ماموری با سبیلهای پهن که روی لبهای بالایی را پوشانده بود. قد بلند و چهارشانه با بارانی مشکی بلند. همیشه دفترچهای کوچک و مدادی قرمز در جیبش داشت و هر چه میدید و میشنید که مهم است را در دفترچهاش مینوشت.

محمد غمخوار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها