
متاسفانه در هر سال افراد کمی میتوانند این تجربه را به دست بیاورند. پیرو همین از سجاد محقق، نویسنده جوان که این روزها در مکه حضور دارد درخواست کردیم ما را با تجربه خودش شریک کند. سجاد محقق هم در متن زیر ماجرای اولین باری را که از نزدیک با خانه خدا روبهرو شده است برای ما روایت کرده است. متن زیر پیش گفتاری از سجاد محقق، نگارنده متن اصلی است که برایمان تجربه زیارت خانه خدا و دیدن عظمت قله اورست را روایت کرده است:
هیچوقت عاشق کوهنوردی نبودم. نه اینکه بگویم بدم میآید اما کوه برای من همان قدر جذاب بوده و هست که دشت و دره و دریا و گل و بلبل جذاب است. کوه را دوست داشتم و دارم، تنها به عنوان بخشی از طبیعت و نه به عنوان پدیدهای خاص. دو سه بار در تهران پلنگچال و دشت هویج رفتم و بیست سی بار در همدان، ارتفاعات الوند. دو بار صعود تابستانی به قله الوند داشتم که یکی از سادهترین صعودهاست و چند شبی را هم در همان الوند صبح کردهام. علاوه بر همه اینها دو ماه ایام آموزشی سربازی در پادگان 04 بیرجند، غروب خورشید را با چشمانداز یک تککوه جذاب سپری میکردم. تمام نقش کوه در زندگیام همین بوده تا مشخص شود وقتی میگویم عاشق کوه نیستم یعنی چه. کوه هیچوقت مرا بهوجد نیاورده و ابهت هیچ کوهی چشمم را نگرفته است.
اول
اواخر اردیبهشت 96 روزهای جذابی را سپری میکردم. یکی دو هفتهای میشد که با احسان حسینینسب رفته بودیم نپال. سرزمین هیمالیا. سرزمین قلههای سرسوده به آسمان. کوههای همسایه خدا. سوال اول همه این بود. نپال کجاست؟ آدرس میدادم بعد از هند، نرسیده به چین، پایینتر از تبت. نقشههای جغرافیا اما توی ذهن آدمها شفاف به جا نمانده. چشمانشان هنوز سوال داشت. میگفتم اورست. میخندیدند. تازه میفهمیدند کجا را میگویم. نپال را همه با اورست میشناسند.
دوم
هدف ما برعکس تمام مسافران نپال، کوه نبود. من و احسان دوست داشتیم هند را ببینیم. بکرتر از جایی که الان به آن هندوستان میگویند و جایی جز نپال روی زمین نیست که هند چند دهه قبل را نمایش دهد. به همان رنگارنگی و شلوغی و قدمت. برخلاف تصور عمومی، نپال کشوری صرفا کوهستانی نیست. از جنوب و مرز هند با ارتفاع صفر از سطح دریا شروع و هرچه به شمال میرود ارتفاعش بیشتر میشود، تا جایی که در نزدیکیهای تبت، این ارتفاع از 3000 متر میگذرد.
سوم
مسافران نپال بیشتر کوله به دوش هستند نه چمدان به دست. آمدهاند به سرزمین کوههای سر سوده به آسمان و همسایه خدا برای صعود. کاست مانداپ یا همان کاتماندو، پر است از مغازههایی که کوله و چادر و پوتین و گاز و طناب و نردبان و جورابهای پشمی میفروشند. تمام شهر پر است از آگهیهای گروههای کوهنورد و این تنها چیزی بود که در نپال توجه ما را به خود جلب نمیکرد. ما در نپال تا میتوانستیم سر زدیم به جاهایی که آدمها جمعاند و تاریخ هست و برایت قصه میگوید. مدرسه و معبد و مهدکودک و قهوهخانه و باشگاه را از پا درآوردیم و خیلی روزها حتی یادمان میرفت به هیمالیا نگاه کنیم و خیلی روزها هم که یادمان بود هوای ابری و کوه پشت ابر بیخیالمان میکرد.
چهارم
دروغ است بگویم حواسمان به اورست نبود. گاهی از محلیها میپرسیدیم اورست معلوم است یا نه؟ در چیتوان شهر مرزی هند که خبری از اورست نبود، اما اگر هوا صاف بود میشد آن را از کاتماندو دید. این اتفاق البته برای ما نیفتاد. روزهای آخر سفر را به پخارا رفتیم. شهری شبیه رامسر، زیباتر و سرسبزتر. پخارا نزدیکترین شهر نپال به بیس کمپ اورست بود و همه کوهنوردان از آنجا عازم اورست میشدند. تورهایی بود که دو روزه آدم را به کمپ اول اورست میرساند اما این چیزی نبود که من و احسان را به خود جذب کند.
پخارا شهری شاد بود، با آدمهایی مهربان و خوشتعریف که اینقدر ما را شیفته خود کرد که دوباره از یادمان برد از این شهر میشود اورست را ببینیم. اورست را ندیده و ناکام راه افتادیم سمت کاتماندو. برای بازگشت به ایران وقت زیادی نمانده بود.
پنجم
چند دقیقهای بیشتر نبود که توی اتوبوس بودیم و با پخارا خداحافظی کردیم. خسته و شاد داشتیم نگفتههایمان از شهر را با هم بازگو میکردیم. احسان پشت به پنجره اتوبوس داشت تعریف میکرد که چشمهای خیرهام را دید. سریع برگشت. اورست جلوی رویمان پدیدار شد همان طور که دماوند در پلور رخ مینماید. شکمان را سر و صدای توریستهای دیگر برطرف کرد که کوه را به هم نشان میدادند. آسمان آبی صاف، اورست را گرچه به آغوش کشیده بود اما باور کنید این کوه مهیب و عظیم برای آغوشش زیادی بزرگ بود.
ششم
از عجیبترین حسهای زندگیام بود. برای احسان هم. موهای دستم سیخ شده بود و پوستم مثل پوست مرغ دانه دانه. واقعا نمیدانم چرا، اما اورست ابهتی عجیب داشت. عریض بود و بلندبالا و چهارشانه. سِحر داشت. جادو داشت. دوتایی حدود یک ربع داشتیم بلندترین نقطه زمین را نگاه میکردیم. قد بلندترین مخلوق خدا را. اورست. جایی که آخرین سنگ زمین خدا آنجا گذاشته شده بود. جایی که هیچ بشری بالاتر از آن، ارضا... را به تماشا نشسته بود. سبحانا... چند بار بیاختیار به زبانم آمد. اما حس میکردم باید سجده کرد. سجده برای خدایی که خالق این ابهت است. خدایی که اورست را آفریده. عظیمترین آفریده خود. نزدیکترین همسایهاش را.
هفتم
حالمان که جا آمد، حسرت خوردیم که چرا این فرصت را از دست دادیم. وقت حسرت خوردن نبود. گذشته بود. شروع کردیم حسمان را به هم گفتن. آخرش به احسان گفتم اما من چیزی باابهتتر از اورست را هم دیدم. نتوانست حدس بزند.
هشتم
بیش از یک سال از آن روز رویایی و خاص گذشته. بیش از یک سال است که حس آن یک ربع را دوره میکنم. چندبار خوابش را دیدم. سبک سنگینش کردم. چندبار خواستم بنویسم اما گفتم بگذارم زمان، هیجاناتش را بساید و معتدلش کند اما فکر میکنم دیگر وقتش رسیده. من از این احساس مطمئنم. لااقل برای شخص خودم.
نهم
در این یک سال و چند ماه بارها به اورست فکر کردم. به آن ابهت مهیب. به آن قد و بالا. به آن عرض شانه اما هیچ بار دیگری موهای دستم سیخ نشد و پوستم شباهتی به پوست مرغ پیدا نکرد. حس دیدن اورست و ابهتش در حافظهام ثبت شده. خاص و تکرارنشدنی اما همان لحظه که موهای دستم سیخ بود و پوستم دانه دانه، در همان لحظات احساسات غلیان کرده بینظیر، به احسان گفتم که ابهت اورست در مقابل کعبه کممقدار است. کعبه نمیگذارد فکر کنی و حس کنی که سجده کنی یا نه. کعبه تو را به سجده وا میدارد، درست آن لحظهای که چشمت به رویش میافتد و زانوهایت نافرمانی میکنند. خودشان خم میشوند، زمین میخورند و هلت میدهند تا پیشانی ات را به خاک بمالی.
دهم
حج و عمره در همه چیز متفاوتند جز کعبه. کعبه عمره و تمتع فرق ندارد. همان طور ساده و ساکت و پرجذبه. همان طور با ابهت و چشم نواز و مهربان و زنده. و حالاموسم حج است و من در مکه، کنار بیتا... روبهروی ناودان طلا نشستهام و دارم از احساسم به کعبه مینویسم. از ابهتش. از قد و بالایش که بلندتر از اورست در چشمانت جا میگیرد. از آسمانی که توان به آغوش کشیدنش را ندارد.
آخر
از 11 سالگی که برای اولین بار کعبه را دیدم تا امروز که در آستانه 29 سالگی رسیدهام، نگاه کردن به کعبه و فکر کردن به آن، موهای دستم را سیخ میکند، پوستم را دانه دانه و قلبم را وادار میکند که تندتر بتپد. کعبه، همین مکعب چهارگوش ساده، با همان پرده سیاه و در مطلا و حجر الأبیض از دست گناهان ما اسود شده، تنها با 15 متر ارتفاع پرابهتترین شیئی است که چشم میتواند ببیند. این من هستم که میگویم؛ عظیمترین شیء دنیا را تمامقد نگاه کردم و به وجد آمدم؛ اورست را، اما هنوز معتقدم نزدیکترین نقطه دنیا به آسمان کعبه است. بیتا... بیتالعتیق. و آسمان، همان جایی که خدای کودکی ما آنجا زندگی میکرد.
سجاد محقق - نویسنده
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
گفتوگوی «جامجم» با هوشنگ توکلی پیرامون تجربه بازی در «مرگ تدریجی یک رویا»
طالقانی معتقد است سینمای ملی داشتن به هر قیمتی افتخار محسوب نمیشود، چون این مقوله تبدیل به یک ابژه شده و طرف غربی هر قدر خودمان را تحقیر کنیم، بیشتر به ما امتیاز میدهد
رئیس سازمان نظام روانشناسی و مشاوره کشور در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد