یادداشت اول

حالا وقتش نیست

علی، پسرم نمی‌داند رمضان یعنی چه. خیلی وقت‌ها در طول روز، وقتی دارد خوراکی می‌خورد، می‌آید و به ما هم تعارف می‌کند. دفعات اول که تعارفش را رد می‌کردیم، چیزی نمی‌گفت. اما از یک جایی به بعد توجهش به این‌که اصلا غذا نمی‌خوریم جلب شد و انگار که تازه چراغ ذهنش روشن شده باشد؛ متوجه بعضی تغییرات شد.
کد خبر: ۱۱۴۳۵۰۱

سفره افطار را که پهن میکردم ایستاد و نگاه میکرد. بعد پرسید که چرا این موقع سفره میاندازم. حالا که وقت شام نیست. دلم نمیخواست ذهنش را به این زودی درگیر کنم. فکر میکردم چطور این لقمه بزرگ را کوچک کنم و توی ذهنش بگذارم که ارور ندهد. از زیر سوالهایش شانه خالی میکردم. اما فایدهای نداشت. نشستهبودیم کنار سفره و داشتم چای میریختم. همسرم ظرف خرما را به طرفم گرفت. وقتش بود؟

دلم را به دریا زدم. برایش توضیح دادم که ما برای اینکه خداوند خوشحال شود از صبح تا شب لب به هیچ خوراکی نمیزنیم. دروغ نمیگوییم و حرفهای بد نمیزنیم. بعد وقتی نماز مغرب را خواندیم روزهمان را باز میکنیم. کنار سفره میخ شده بود به زمین و نگاهم میکرد. اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود: «گرسنه تون نمیشه؟ نمیمیرین؟» خندیدیم. «میبینی که!» چشم هایش خندیدند. خودش را کشید کنار سفره و یک بامیه برداشت.

«میشه منم روزه بگیرم؟» فکر کردم که چرا ما هیچ واجبی را به اندازه روزه دوست نداریم؟ چرا این همه به آمدن رمضان و افطار و سحرها اقبال داریم؟ همسرم گفت:« نه! هنوز خیلی زوده. وقتی بزرگ شدی اجازه داری که روزه بگیری. ده سال دیگه!» علی بلند شد و ایستاد. با پاهایش روی زمین میکوبید و میگفت که میخواهد همین حالا روزه بگیرد. فهمیدم! همین فاصلهای که از اشتیاق تا انجام پیش میآید باعث میشود که ما به آن عمل حریص شویم. همین حالا وقتش نیستها بود که ما را مشتاق روزه گرفتن کرد.

زهرا کاردانی - نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها