توی کتابخانه مدرسه ابراهیمیه آن روز اما کتابی دستم افتاد که زندگیام را متحول کرد: روی جلد سفید و شیری رنگ کتاب با خطی بین ثلث و معلی نوشته شده بود ملکوت تکلم... و عنوان نویسنده اثر را با نستعلیقی رقصان نوشته بودند: احمد عزیزی... کتاب نسبتا قطوری بود. کتاب را باز کردم... بیت اول، بیت دوم... بیت سوم... باورکردنی نبود. این کتاب، این شاعر، این کلمات تا حالا کجا بودند؟ خیلی سواد شعری نداشتم ـ نه که حالا دارم! ـ ولی کلماتش خوشمزه بود، روح داشت... یک طنز رقیق رندانه داشت... هر از گاهی انگشت لای کتاب میگذاشتم و چند نفس عمیق میکشیدم برای هضم مضامین و مفاهیم...
من شعرم را با احمد عزیزی شروع کردم و اتفاقا آن اوایل فقط مثنوی میگفتم. احمد عزیزی خدابیامرز و علی معلم و محمدکاظم کاظمی و محمدعلی جوشایی شاعر بمی و همشهریام از کسانی بودند که مثنوی هایشان همیشه مرا به جایی بردهاند که دلشان خواسته است... آن سالها، سالهای آزمون و خطای من بود. ملکوت تکلم را خواندم بعد نوبت کفشهای مکاشفه بود و بعد شطحیات و بعد آثار دیگر.
میخواندم و مینوشتم، آن سالها فکر میکردم شاعرها مینویسند و میسرایند و بعد میگذارند در یک گنجه و بعد که فوت شد، میفهمند مرحوم شعر هم میگفته.
کمکم فهمیدم که انجمن شعر هم وجود دارد و شاعران مینشینند برای هم از کارهایشان میخوانند.
پایم به انجمن باز شد و کمکم سری توی سرها درآوردم. یک روز در تابلوی اعلانات نمازخانه مدرسهمان در کرمان یک پوستر دیدم.
فراخوان سراسری کنگره شعر طلاب... سه غزلم را خوشخط نوشتم و پست کردم. آن سالها از پست الکترونیک خبری نبود و اگر هم بود من بلد نبودم. شعر را ارسال کردم و چندی بعد زنگ زدند که بیا. پدرم 20 هزارتومان خرجی راه داد.
جشنواره در قم برگزا ر میشد. سر میز شام در پچ پچهای شاعرانه یک نفر را اشاره کردند که احمد عزیزی است. رفتم سلام کردم و عرض ادب. نگذاشت دستش را ببوسم. گفتم میخواهم بیایم پیشتان شعر بخوانم آخر شب، فرمود تا دو سه ساعت دیگر بر میگردم تهران. همین الان یک غزل بخوان. یک غزل خواندم بغلم کرد و شانهام را بوسید و گفت تو شاعر خوبی میشوی پسر...! توی شانههایم مور مور کرد. دوبال در حال جوانه زدن بود.
از هتل زدم بیرون یک تاکسی گرفتم به سمت حرم. از اولین مغازه یک دوربین و فیلم بیست وچهارتایی و باتری خریدم به قیمت 9700 تومان از پول خرجی راه مرحمتی پدر و گلوله برگشتم هتل. از پذیرش شماره اتاقش را گرفتم؛ اتاق شماره 305. رفتم به سمت اتاقش، در زدم. متواضعانه در گشود. گفتم آمدهام یک عکس بگیریم. گفت بیا تو بنشین شعر بخوان. شعر خواندم و در کامهای عمیق سیگار بیتهای خوب را میگفت هووووم و بیتهای بد را میگفت نه نچ. آخر شب هم چند تا عکس انداختیم و ایشان عازم تهران شدند. آن آلبوم در زلزله بم زیر آوار خاطره شد.
قصه این که امروز سالمرگ کسی است که زلف من را به زلف ادبیات گره زد و ارادتم به او هیچگاه نخ کش نخواهد شد. احمد آقای عزیزی نازنین... ممنون که برای من ویزای روستای ادبیات گرفتید...
حامد عسگری - شاعر
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد