با عطا طاهرکناره، عکاس برتر زلزله بم

گریه می‌کردم و عکس می‌گرفتم

به بهانه 5 دی ماه سالروز زلزله بم

چرا داغ دل ما تازه مونده...

ها پسرعامو ... یادته ما چه خوشبخت بودیم... بابام وانت داشت... عصرا از مدرسه می‌اومد می‌رفتیم سر زمین علفی ... یونجه می‌بریدیم...
کد خبر: ۱۱۰۶۶۶۰
چرا داغ دل ما تازه مونده...

بوی یونجه می‌خزید زیر پره‌های بینی‌مون و به خونه که می‌رسیدیم مسابقه می‌ذاشتیم که کی یه بغل گنده‌تر از یونجه‌های بریده شده میبره به آغل ... بعد همه جانمون بوی زلال شبدر تازه می‌گرفت... یونجه‌های تازه برای بره‌های شیر و بازیگوش...‌ها پسرعامو ... هیچ قناتی نبود که هرم داغ کویر رو از تن ما بچه‌های شیطون نگرفته باشه... قنات اکبرآباد... قنات باغدشت... قنات مهداب... قنات پاکم... ما بودیم و جنون و هیجان کودکی و کله بی‌ترسی که بی‌پروایی‌مون یا خرج بیرون کشیدن نیش زنبورهای گاوی می‌شد یا شکار جوجه‌کلاغ‌ها و بچه‌گنجشکا... یادته بی‌بی خدابیامرز می‌گفت به بلبل‌ها کاری نداشته باشین بلبل‌ها سیدن! می‌گفتیم بی‌بی خرما رو نوک می‌زنن خراب می‌کنن حروم میشه! می‌گفت: نوش جونشون بذار کامشون شیرین بشه... یادته بی‌بی می‌گفت خرمای بلبل‌خورده رو بدین بچه‌ها زود زبون وامی‌کنن... یادته می‌گفت سیدالشهدا که تو کربلا خونش ریخت رو زمین بلبل بال‌هاشو آغشته کرد به خون پاکش و خبر قتل حسین رو به همه مرغای عالم داد... می‌گفت آوازش هم به همین خاطره که خوشه...

این حرف‌ها را همین دو هفته پیش سر میزی در یک عروسی حوصله سر بر و بی‌رمق در تالاری در بم به میثم پسرعمویم می‌گفتم... خواننده بدصدایی می‌خواند: دلبرا جان جان جان... ولی من و میثم گرم گفت‌وگو بودیم با جمله جمله‌اش یا من بغض می‌کردم یا میثم... ما 14 تا نوه بودیم در خانه بی‌بی ... خانه باغی تقریبا 2000 متری در محله قصر حمید بم که به نوعی مهدکودک ما محسوب میشد. خانه‌ای لبریز از هیجان و شگفتی هوش‌ربا... داشتیم بزرگ می‌شدیم... داشتیم قد می‌کشیدیم... داشتیم یاد می‌گرفتیم زندگی را ... زلزله شد ... خاطره‌هامان را کشت، کودکی‌مان را بخار کرد... حالا از آن 14 تا نوه بازیگوش بی‌بی یکی‌اش توی روزنامه می‌نویسد... یکی در خودروسازی ارگ جدید بم کار می‌کند... یکی مدیر فروش شرکتی خصوصی در کرمان است... نوه‌های دختر مادری می‌کنند و روزگار دست هرکدام را جایی بند کرده است... از آن جمع‌های بیست سی‌نفره خانوادگی که تقریبا هفته‌ای یک بار اتفاق می‌افتاد حالا اکتفا کرده‌ایم به یک گروه خنک و مزخرف تلگرامی به نام نوه‌های بی‌بی که هر از گاهی با سلفی یکی از نوه‌ها یا مطلبی دست چندم و کپی شده صدای نوتیفی می‌دهد و ما یا استیکر گلی پرت می‌کنیم یا لایکی که مثلا دیدیم.

من از آن آدم‌هایی نیستم که فقط در گذشته زندگی کنم و نگاه به آینده را در خودم کشته باشم و کم کم باید بپذیرم که گذشته دیگر برنمی‌گردد و دست و پا زدن در خاطرات غیر از یک مرگ تدریجی چیزی برایم به ارمغان نمی‌آورد. ولی دست خودم نیست. یک وقت‌ها دلم برای بوی آغل خانه بی‌بی تنگ می‌شود... برای بوی هیزم تنور داغش ... برای اذیت کردن نوه‌های دختر... برای انار یواشکی خوردن از باغ‌های کوچه دلگشا... برای صدای ضربان قلبم از ترس صاحب‌باغ... زلزله بلایی که سر ما آورد این بود که خاطراتمان را کشت... خاطره‌ها هم به‌رغم همه تلخی‌شان بعضی‌وقت‌ها مرورشان مثل خاراندن جای زخم کیف می‌دهد ... فقط باید حواست باشد به قاعده جای زخم را بخارانی که خون نیافتد...

حامد عسکری - جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها