32 سال بیشتر ندارد، اما لایه لایه زندگی‌اش پر است از حوادث عجیب و غریبی که هر کدام از آنها می‌توانست جانش را بگیرد.
کد خبر: ۹۹۳۶۵۷

«کنجکاو بودم. می‌خواستم همه چیز را تجربه کنم.» پیام فقط می‌خواست تجربه کند. تجربه هم کرد و بارها به دلیل همین تجربه تا لبه پرتگاه مرگ رفت. حتی به بدترین و دردناک‌ترین شکل ممکن خودکشی کرد، اما انگار مرگ در تقدیر او نبود و زنده ماند تا امروز قصه زندگی‌‌اش را برای خیلی‌ها تعریف کند و بگوید تجربه کردن همیشه هم خوب نیست و گاهی ممکن است به قیمت زندگی‌اش تمام شود.

یک جفت چشم بازیگوش و خندان بیش از هر چیز دیگری در صورت پیام جلب توجه می‌کند. روی فرم صورتش که زوم کنی، شبیه کارآگاه‌های سمج خارجی است. بارانی بلند بپوشد و کلاه شاپو هم روی سرش بگذارد، با آنها مو نمی‌زند. شبیه دانشجوهای خیلی درسخوان هم است. حتی شبیه تکنیسین‌های آزمایشگاه از اینهایی که سرشان مدام به کشف میکروب و ویروس‌های جدید گرم است. به آقای موسیقیدان همه چیز می‌آید الا این که روزی مصرف‌کننده مواد مخدر بوده باشد، اما بود، آن هم 13 سال. محکم و قوی حرف می‌زند، اما جملاتش را تند ادا کرده و از هر دری قصه‌ای تعریف می‌کند. آن‌قدر که مجبور می‌شوی او را بارها به خط اصلی داستان برگردانی تا قصه‌ات چفت و بست درستی داشته باشد.

12 سالش که بود، لب‌هایش برای اولین بار با اسفنج سیگار آشنا شد. درست موقعی که پدرش تصمیم گرفته بود مصرف سیگار را کنار بگذارد، پیام تازه می‌خواست شروع کند. طعم مشروب را هم در همین سن برای اولین بار چشید. دو، سه سال بعد درست موقعی که صدایش کم‌کم داشت دورگه می‌شد، برای اولین بار حشیش کشید.

آن‌قدر ناشی بود که حتی نمی‌دانست چه چیزی مصرف می‌کند و فکر می‌کرد حشیش هم نوعی سیگار است، اما با یک طعم جدید. ماهی یک بار یا دوبار. هرجا که خلوت بود پاتوق پیام و دوستانش می‌شد.

می گوید: مخدر را حتی می‌توانی در شربت سینه هم پیدا کنی. دو جور شربت سینه را با هم قاطی می‌کردم و می‌خوردم. نشئه هم می‌شدم. بین مصرف‌کننده‌ها خیلی رایج است. همیشه دنبال امتحان کردن چیزهای جدید بودم و تنها چیزی که برایم مهم نبود، زندگی کردن بود. 22 سالم که شد رفتم لهستان برای تحصیل در رشته موسیقی. در خوابگاه دانشجویی با چند نفردوست شدم. یک روز که خیلی مست بودم، دوستانم متافتامین گذاشتند جلویم. آن موقع هر کس هر چیزی تعارف می‌کرد، نه نمی‌گفتم. من هم مصرف کردم. همه چیز روی روال عادی‌اش بود، اما وقتی با یک دختر لهستانی آشنا شدم، زندگی‌ام زیر و رو شد. عاشقش بودم، اما خواسته‌هایش با داشته‌های من تناسبی نداشت. رابطه‌مان به هم خورد. او که رفت، آرامش هم از زندگی‌ام رفت. روح و روانم حسابی به هم ریخت. دنبال چیزی بودم که آرامم کند. هرچه دم دستم می‌آمد می‌زدم. در تمام مدتی که با مواد درگیر بودم، در آژانس مدل مو و لباس به عنوان مدل کار می‌کردم. صاحب آرایشگاهی که موهایم را درست می‌کرد، کوکائین می‌زد. من هم به‌واسطه او برای اولین‌بار کوکائین زدم. مدتی بعد در لهستان مغازه‌هایی باز شدند و نوعی ماده مخدر می‌فروختند که بشدت توهم‌زا بودند. اولین مغازه که باز شد مشتری‌اش خودم بودم. مصرف یکی از همان قرص‌ها که 500 میلی‌گرمی بودند، برای 72 ساعت نشئه‌ام می‌کرد. وقتی می‌خوردم تا 72 ساعت نمی‌توانستم بخوابم و اشتهایی هم برای غذا خوردن نداشتم. بعدها که به ایران برگشتم، شنیدم که 9 نفر به دلیل مصرف همین قرص‌ها در لهستان جانشان را از دست داده اند و دولت همه مغازه‌ها را تعطیل کرده است.

هرچه می‌گذشت پیام بیشتر درمواد غرق می‌شد. قرص‌های اکستازی، کوکائین، ماری جوآنا و همان قرص توهم زا و مشروب را با هم مصرف می‌کرد آن هم با دوز بالا.

«در اوج افسردگی بودم و به تنها چیزی که فکر می‌کردم مرگ بود. اصلا با دوز بالا مصرف می‌کردم که بمیرم. سه روز تمام در کما بودم، اما زنده ماندم. تا مدتی سراغ مواد نرفتم. بعد از سه، چهار سال که در لهستان بودم به ایران برگشتم. دو ماهی که در ایران بودم، فقط مشروب خوردم و سمت مواد نرفتم. بعد هم رفتم مالزی برای ادامه تحصیل و مهندسی صدا خواندم. اوایل که به مالزی رفته بودم خیلی خمار بودم، اما وقتی ترامادول و حشیش مصرف کردم به آرامش رسیدم، اما مصرف ماری جوآنا همیشه در برنامه‌ام بود.

پیام نفسی تازه می‌کند و ادامه می‌دهد: دیگر بریده بودم و دنبال راهی برای ترک می‌گشتم. رفتم کلینیک ترک اعتیاد پیش دکتر روانپزشک، اما او حالش از من هم خراب‌تر بود. داروهایی داد که یک بند در حال چرت زدن بودم. رفتم سراغ همبازی‌های قدیمی و با هم حشیش می‌کشیدیم. بعد هم رفتیم سراغ کراک و شیشه. در کنار اینها هروئین، گل و شربت سینه را هم مصرف می‌کردم. از نظر جسمی وضعیت بسیار بدی داشتم. کل خانواده‌ام فهمیده بودند مصرف‌کننده مواد مخدر شده‌ام. پدرم برای همین موضوع من را از خانه بیرون کرد. چند روز هم بیرون از خانه خوابیدم. با این‌که اوضاع و احوال خوبی نداشتم، اما با همان حال سنتور و پیانو تدریس می‌کردم. هم در خانه خودمان آموزش می‌دادم هم در آموزشگاه. قیافه‌ام طوری بود که کسی فکر نمی‌کرد مصرف‌کننده هستم و همه فکر می‌کردند بیمارم. کم کم روانم به هم ریخت. با قیچی می‌افتادم به جان بدنم و خودم را زخمی می‌کردم. بعد خونم را به سرو صورتم می‌مالیدم. هنوز هم نمی‌دانم چرا این کار را می‌کردم. فکر می‌کردم تسخیر شده‌ام. حس می‌کردم آدم بدی هستم و باید خودم را تنبیه کنم.

مرد جوان نفس کم آورده، اما سعی می‌کند چیزی را از قلم نیندازد و دیگر منتظر سوالمان نمی‌ماند. این بار رفتم سراغ ال‌اس‌دی و همراه آن ماری جوآنا و الکل هم مصرف می‌کردم. در کمتر از سه ماه 20 بار ال‌اس‌دی برداشتم. در حالی که این روانگردان را نهایت سالی یک بار باید مصرف کنی. خماری‌اش وحشتناک است، استرس شدید، بدبینی و حالت‌های بدی دارد. حس می‌کنی پلیس دنبالت است و می‌خواهد دستگیرت کند. بریده بودم. تصمیم گرفتم خودکشی کنم. کمربندم را به میله بارفیکس گره زدم تا خودم را دار بزنم، اما پاره شد. رفتم سراغ آمپول هوا. اما این بار هم در خودکشی ناکام ماندم. انگار خدا نمی‌خواست بمیرم. گفتم حالا که نوبت مرگم نیست، حداقل درمان کنم. به روانپزشک حاذقی مراجعه کردم و چند دارو برایم تجویز کرد که حالم بهتر شد.

مینا علیپور

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها