
خانههایی با سقفهای گنبدی و جسم کاهگلی. تا چشم کار میکند کویر و رنگ زرد مقابل چشمهایتان میرقصند. اشتباه نکنید قرار نیست اینجا هم برای شما پیشنهاد گردشگری داشته باشیم. اینجا همان صفحه مردم است با همان سر و شکل. قصد داریم از کودکی که در تصویر میبینید صحبت کنیم. مرد کوچک بازار امروز و احتمالا خاک خورده و کار کشته فردا.
وقتی وارد خیابان مسجد جامع شهر یزد میشوید پیادهروهای سنگفرش شده و صدای موسیقی آرام ایرانی اولین چیزهایی است که با شما برخورد میکند و در همان برخورد اول تکلیف شما را مشخص میکنند. اینجا مکانی است برای به یاد آوردن یار و سقفهای کوتاه؛ نشانی است از صمیمت و نزدیکی. تا یادم نرفته این را بگویم که محلههای یزد دو چهره دارند. صورتی آفتابی و گرم در صبح و تندبادی سرد و مغرور در شب. مسجد جامع هم از این قاعده مستثنا نیست. شبها که چراغهای خیابان روشن میشود ظاهری سرگشته و مجنون به این خیابان میدهد و حال و هوای راه رفتن در این خیابان، متفاوت با زمانی است که صبح در آن قدم میزنید.
مهدی پسربچه ده سالهای که به تنهایی اداره فروشگاه صنایع دستی را در اختیار دارد؛ یعنی شاگرد مغازهای است که آن همه جنس را در یکی از شلوغترین خیابانهای یزد بینگرانی از همه چیز به دستش سپردهاند.
از آن دست بچههایی است که احتمالا تمام فرصت کودکیاش را صرف آموختن شیوههای بازار خواهد کرد. بچه فرز و زرنگی که در زمان کمی اجناس را به دست مشتریان میرساند و سعی میکند رضایت کامل آنها را به دست آورد. سرش را ماشین کرده و لباسهای نهچندان تمیزی به تن دارد. لهجه شیرین یزدی دارد و هنگام حرف زدن انگار قاه قاه میخندد. شیرین و کوچک ولی میشد در چشمهایش نشانی از گمشدگی و بیمیلی یافت. وقتی با او یزدی حرف زدیم تند شد و احساس کرد او را به تمسخر گرفتهایم. هر چه توضیح دادیم تا آخرین لحظههای حضور ما در مغازهاش صاف نشد. همچنان خوشرو، اما با همان سن کم به ما یادآوری میکرد که قرار نیست فاصلهای برداشته شود.
خریدمان که تمام شد پشت پیشخوان روی دو تا بالش ایستاد، ماشین حساب را جلو کشید، تندتند مشغول حساب و کتاب شد. قیمت را گفت و با لبخندی بر لب مشغول پاسخ دادن به دیگر مشتریان شد. هنگامی که از او پرسیدم به مدرسه رفته است یا نه، پاسخ داد: پارسال کلاس اول را تمام کردم، اما مدرسهام تعریفی نداشت. مجبور شدم جای دیگری ثبتنام کنم و اینجا هم باید دوباره کلاس اول را بخوانم. در طول روز وقت چندانی پیدا نمیکنم که به درس برسم. کار مغازه زیاد است و کسی برای رسیدگی به آن نیست. پدرم جای دیگری کار میکند و من باید این مغازه را اداره کنم.
با هم دست دادیم. دستهایش مثل مردان پینه بسته و خسته بود. پرسیدم آخه یک بچه هفت-هشت ساله چرا باید دستهایش اینقدر زمخت باشد؟ مغرور نگاهش را پایین انداخت و اخم کرد. گفت: روی زمین کشاورزی هم کار کردم. از اول که در مغازه نبودم. این دستها هم بهخاطر آن دوران است. بیبی گفته وقتی بزرگ شوم دستهایم صاف میشود. هر شب روغن و کرم میزند. ولی من خوشم نمیآید و وقتی کارش تمام میشود دور از چشم او میروم میگیرم زیر آب. دلم نمیخواست رویاهای کودکیاش با حرفهای بزرگانه و مثلا عقلانیام برهم بخورد. از او که فاصله میگرفتیم دست به کمر در درگاه مغازه ایستاده بود و ما را نگاه میکرد. همه ما خوب میدانیم که مهدی 20 ساله مردی بازاری و اهل کسب است. مردی که بدون شک میتواند در آینده مسئولیت اداره آدمهای دیگر را قبول کند و تکیهگاه محکمی برای خانوادهاش باشد. آنچه که در این همه غمناک به نظر میرسد این است که مهدی ده ساله شاید، کودکی نمیداند و از دویدن در کوچه دنبال توپ و بالا و پایین پریدن در خیابان و قایم شدن پشت درختها چیزی به خاطر نخواهد آورد...
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
عضو شورای خانواده و زنان شورای عالی انقلاب فرهنگی در گفتوگو با «جام جم» مطرح کرد
در گفتوگو با گردآورنده کتاب «قصه جریحهدار شد» مطرح شد
ناصر ابراهیمی در گفت و گو با جام جم آنلاین؛
گفتوگو با محمد خیراندیش در حاشیه اختتامیه جشنواره بینالمللی فیلم ۱۰۰