«این بچه داغه؛ بیدار شو، داره از تب می‌سوزه !» یادم نیست چند ساله بودم اما می‌دانم خیلی بچه بودم و کنار بابا می‌خوابیدم. اگر بابا نبود نه خواب بود نه بیداری، هیچی نبود. صدای بابا را هنوز هم می‌شنوم وقتی مریض می‌شوم، وقتی تب می‌کنم؛ بیدار شو! بچه داره می‌سوزه. یادم هست بابا، هراسان مادر را بیدار می‌کرد تا کاری کند و تب آرام شود تا دخترکش خنک شود و نسوزد.
کد خبر: ۹۷۸۵۴۸

مادر اما می‌دانست ریشه این تب کجاست، می‌دانست روز تا شب را برف‌بازی کرده‌ام، می‌دانست به هزار تشویق و تهدید مرا از کوچه به خانه کشانده بهم غذا و چای و... داده. می‌دانست در همه طول روز ده‌ها بار از کوه برفی که وسط کوچه درست کرده‌ایم بالا رفته‌ام و از آن بالا سر خورده‌ام پایین. می‌دانست برف انگار مرا جادو می‌کند. وقتی برف می‌بارد و همه جا را سفید می‌کند هی می‌روم توی حیاط و جایی را که هنوز دست نخورده را پیدا می‌کنم و هی انگشتان دستانم را از هم باز می‌کنم و وجب می‌کنم ببینم چقدر برف آمده وآیا می‌شود بعد از این که همسایه‌ها برف‌های روی پشت‌بام‌هایشان را پارو کردند و ریختند توی کوچه، ما بچه‌ها جمع شویم و از برف‌ها کوه بسازیم برای سُرسُره‌بازی! مادر می‌دانست وقتی برف زیاد می‌بارد و چند وجب می‌شود، مثل طلسم شده‌ها می‌روم توی حیاط، می‌روم توی کوچه دست‌هایم را می‌گذارم روی گوش‌هایم و با صدای بلند فریاد می‌زنم و لذت می‌برم که صدایم جذب برف می‌شود. بم می‌شود و با برف می‌ماند با برف می‌رود به دشت و صحرا و باغ‌های دور.

بابا نگران است؛ این بچه داغه مثل تنور. مادر دستمال سرد را بر پیشانی‌ام می‌گذارد و حتما زیر لب می‌گوید به ذلیل مُرده می‌گویم این‌قدر توی برف‌ها این‌طرف و آن طرف نرو. می‌دانستم تب می‌کند، می‌دانستم مریض می‌شود اما کو گوشی که به حرف کند. دیوانه می‌شود وقتی برف می‌بیند!

بابا ظرف پر برف را گذاشت کنار دست مادر، مادر دستمال را با برف خیس کرد و گذاشت روی پیشانی‌ام، خنک بود؛ دلم حال آمد؛ می‌دانستم خوب می‌شوم. دیگر مثل تنور نخواهم سوخت.

دنیا عوض شده است. می‌گویند اگر برای گرمایش زمین فکری نشود، یخ‌های قطب جنوب و شمال آب می‌شود.

می‌گویند خشکی‌ها قرار است وسعت بیشتری پیدا کنند و بیایان‌ها کره زمین را بپوشانند، می‌گویند پدیده النینو قرار است فصل‌ها را از بین ببرد و ما شاید دیگر فصلی به نام زمستان نداشته باشیم!

وای اگر زمستان نباشد چگونه می‌شود زندگی کرد؟ مگر می شود برف نباشد، سرمای استخوان‌سوز نباشد. اگر اینها نباشد که بهار و تابستانی هم نخواهد بود. مگر نمی‌گویند هر چه زمستان سخت‌تر، بهارش دلنشین‌تر. اگر زمستان سخت نباشد، اگر گرما و گرما و گرما باشد آب‌های زیرزمین هم حتی بخار می‌شود و همه از تشنگی هلاک خواهیم شد.

یادم می‌آید از نیمه شهریور هوا رو به خنکی می‌رفت و چه صفایی داشت روی پشت بام خوابیدن و تا دمدمای صبح، ستاره‌ها را شمردن. مگر ستاره‌های آسمان کویر می‌گذارند که شب بخوابی. انگار می‌آیند و می‌نشینند روی چشمانت و هی با پلک‌هایت بازی می‌کنند. برادرم می‌گفت: نیشابور که کویر نیست! دشت پر از آب است، پر از قنات، پر از چشمه! اما من‌ می‌دانستم نتیجه همجواری با کویر سبزوار، شب‌های نیشابور است، شب‌های درخشان و پر از ستاره. همین‌ها بود که خیام را ستاره شناس کرد و مفتون. همین شب‌ها بود که او را واداشت پشت پا بزند به دنیا و در همین دقیقه و لحظه زندگی کند.

پاییز می‌آمد با باد‌های سِحرآمیزش، دیگر نمی‌شد روی پشت بام‌ خوابید. به برادرم می‌گفتم: شب‌های کویر سرد است. سردتر از جاهای دیگر. برادرم اما دوست نداشت نیشابور کویر باشد. با خودم می‌گفتم: برادرم فرق کویر با بیابان را نمی‌داند! دل کویر پر از آب است اما بیابان آب ندارد!

باران‌های پاییزی نیشابور از همان نیمه‌های شهریور شروع می‌شد، باد دست در دست باران می‌گذاشت و بوی کاهگل را مهمان خانه‌ها می‌کرد. خانه‌هایی که کاهگلی بودند و اطراف شهر پراکنده. خانه‌هایی که پی محکمی داشتند از باران و برف نمی‌ترسیدند و آن‌قدر دیوارهایشان ضخامت داشت که زمستان سخت می‌آمد و می‌رفت بدون این‌که به مردم آسیبی وارد شود.

می‌گویند زمین دارد گرم می‌شود دیگر باران و برف نخواهیم داشت. برای نسل من که برف بخشی از زندگیمان بود این خبر یعنی تمام شدن یکی از بهترین بخش‌های زندگی. یعنی تبدیل شدن برف به خاطره.

برف می‌آید آن هم در آذر، به خیابان‌ها و کوچه‌ها و خانه‌ها نگاه می‌کنم. انگشتان دستانم را باز می‌کنم تا ببینم چند وجب برف آمده است. یک انگشت، دو انگشت! پس این همه ذوق‌زدگی برای چیست؟ مردم پارک‌ها و خیابان‌های شمال شهر را قُرق کرده‌اند که برف‌بازی کنند آن‌هم با دو، سه سانت برفی که باریده!؟ مردمی که در بالا شهر زندگی می‌کنند دو، سه سانت برفی که روی ماشین‌هایشان نشسته را پاک نکرده‌اند تا با برف هم فخرفروشی کنند و نشان دهند که برف دید‌ه‌اند! دوست دارم جلوی یکی از این ماشین‌ها را بگیرم و بگویم: رفیق، اشتباه گرفتی، اینهایی که تو به آن می‌گویی برف برای ما خاکه برف بود.

اخبار می‌گوید شهرهای استان خراسان رضوی پوشیده از برف شده‌اند. عکس‌های نیشابور را می‌بینم. گردی سفید رنگ به اندازه چند سانت آرامگاه خیام و عطار را پوشانده است. عکس‌های روستا‌های کوهستانی نیشابور را نگاه می‌کنم. شاید یک وجب برف آمده باشد. جاده‌ها باز است و ماشین‌ها در حال عبور و مرور.

نیشابور؛ کویری بود اما بیابان نبود. زمین‌اش پر از آب بود. برف می‌بارید گاهی یک متر، گاهی بیشتر. در کوچه کوه برفی می‌ساختیم و سرسره بازی و... می‌گویند پدیده النینو فصل‌ها را از بین خواهد برد، قرار است به متراژ بیابان‌ها افزوده شود. پس شب‌های کویر چه می‌شود.

طاهره آشیانی - روزنامه نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها