همه جا تاریکه ، سیاه سیاه
می چرخم ... توی یه هزارتوی تاریک که تمومی نداره...می چرخم ...
هر بعد از ظهر سر یه ساعت مشخص می رم روی صحنه که توی تاریکی نقش دخترکای قصه ام گم بشم...
می چرخم ...همراه همه دخترکای زخمی نقشم می چرخم، ترس هاشونو، غصه هاشونو، تنهایی هاشونو، زخم هاشونو حس می کنم.
اونقدر نزدیک که انگار با صدای خسته اونا حرف می زنم، اونقدر نزدیک که جای زخم هاشون روی تنم درد میکنه، نور خاموش میشه و نمایش تموم اما انگار دخترکای این قصه تموم نمی شن، اونا همه جا هستن...
توی چشمای خیس بعضی از تماشاگرام، اونایی که خودشونو توی دلهره ها، خشم ها و دردهای دخترکای نمایش پیدا کردن، اونا همه جا هستن
نمایش به آخر می رسه و نور میره، نگاه کن به تاریکی این شهر به هراس خونه ها و کوچه ها و خیابوناش، نگاه کن ببین چندتا از این دخترکا توی چرخه این هزارتوی تاریک گیر افتادن، اونا همه جا هستن.
روزای آخر نمایشه، غمگینم، برای همه دخترکای خسته و زخمی این شهر غمگینم...
باد میاد،گوش میدم به صدای باد که خودشو به شیشه می کوبه، گوش می دم به صدای این شهر که سرده و بی رحم.
باد صدای شهره که از حنجره زخمی کوچه ها و خیابونا بیرون می ریزه، گوش می دم به صدای باد به صدای لرزش شیشه ها...
باد میاد...
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد