به گزارش جام جم، برای مصاحبه با او باید به یکی از مناطق شمالی تهران برویم. تیغ آفتاب مستقیم میتابد که به سوپرمارکتش میرسیم. پر از مشتری است. فقط یک نفر پشت دخل است و سرش هم شلوغ. چند دقیقه بعد که سرش خلوت میشود، سراغ حسن را از او میگیریم. با لهجه شیرین آذری میگوید برادرش است و یک نفر را دنبالش میفرستد.
خیلی طول نمیکشد که حسن میآید و بین مشتریهایی که میآیند و میروند، مصاحبه را کلید میزنیم: «معلوم است کار و کاسبیتان حسابی سکه است و امروز سخت بتوانیم صحبت کنیم. بعد از مشکلاتی که بهخاطر اعتیاد پشتسر گذاشتید، حالتان چطور است؟» از تهدل میخندد و میگوید: «خدا را شکر؛ راضیام. از وقتی به کنگره 60 رفتم و اعتیادم را گذاشتم کنار، خدا به زندگیام برکت داد. یک زمانی آرزو داشتم پرشیا سوار شوم، حالا ماشینی که دلم میخواهد سوار میشوم.» از گذشتهاش میپرسیم و اینکه چرا رفت سراغ موادمخدر. خندهاش را قورت میدهد و از مشکلاتی میگوید که ناگهان به سمتش هجوم آوردند و هُلاش دادند به سمت موادمخدر. صحبتمان تازه گُل انداخته است که باز هم مشتری میآید و حسن به کمک برادرش احمد میرود که پشت دخل ایستاده است.
او 32 سال عمر از خدا گرفته و ده سال از این مدت را صرف مصرف انواع مواد مخدر کرده است. تریاک، حشیش، شیشه، هروئین، مرفین و حتی قرص ترامادول. اعتیاد حسن با بدبیاری پدرش شروع شد. پدر که ورشکست شد، همه او را مقصر میدانستند. چون پسر بزرگ خانواده بود و همه از حسن انتظار داشتند. میگفتند اگر هوش و حواسش جمع کاسبی بود و درست کار میکرد، این اتفاق نمیافتاد. پدرش زیر فشار بود، اما دم نمیزد. بالاخره طاقت نیاورد و جمع کرد و همراه خانوادهاش به شهرستان برگشت. حسن هم که دیگر تاب تحمل فشارهای دیگران و ناراحتی پدرش را نداشت، تصمیم گرفت به خدمت سربازی برود، رفت و سربازیاش را هم تمام کرد، اما آرام نشد و برای تسکین اعصاب خودش رفت سراغ تریاک. شبی که مصرف کرد، تا ظهرش حالت تهوع داشت و مدام بالا میآورد. از مصرفکنندههای دیگر پرسید چرا بالا میآورم و حالم بد است؟ گفتند چون تا حالا نکشیدی بالا بیاوری بهتر است. به گفته خودش روزی پنج تا دود میگرفت و با همین کل روز سرحال بود. شنگول شده بود و با نیروی بیشتری در سوپرمارکتی که بعد از تمام شدن خدمتش به آنجا رفته بود، کار میکرد. حشیش هم جزو مواد مصرفیاش بود، اما تفریحی میکشید و زیاد با آن اُخت نمیشد. چون منگاش میکرد و یک حالت بیخیالی به او دست میداد. مواقعی سراغ حشیش میرفت که تریاک گیرش نمیآمد. کشیدن مواد دردسرهای خودش را داشت. جایش را نداشت و از ترس اینکه صاحب کارش بویی از ماجرا ببرد، در کوچه پسکوچههای خلوت موادش را مصرف میکرد.
حسن بالاخره کار مشتریها را تمام میکند و برمیگردد پای مصاحبه. همانطور که نگاهش به رفت و آمد مشتریهاست، از زمانی میگوید که دوباره محل کارش را عوض کرد و به سوپرمارکت دیگری رفت. «چون آنجا درصدی کار میکردم، برای اینکه حقوقم بیشتر شود و بیشتر کار کنم، مصرف تریاکم را بالا بردم. هفتهای سه بار میکشیدم و اواخرش دیگر شده بود هر روز. یعنی مصرفم به روزی دو گرم رسیده بود. ظاهرم هیچ تغییری نکرد و از غذا خوردن هم نیفتادم. میبینید که هیکل نسبتا درشتی دارم و بههمین دلیل صاحبکارم شک نکرد. اما مواد به مرور روی اخلاقم تاثیر گذاشت. من که خونسرد بودم، بعد از مصرف اخلاقم تند شد، عصبی شده بودم و طاقت حرف بقیه را نداشتم. روزی نبود که با دیگران درگیر نشوم. مواد دو حالت دارد. یا نشئه خوب هستی، یا خمار عصبی. توی همان حالت خوبی و خوشی ممکن است مشتری جرقهای بزند و درگیر شوی. من هم درگیر میشدم، اما چون کاسب بودم، سعی میکردم در دعواها کوتاه بیایم. فشار بدی رویم بود. از ساعت شش صبح تا سه صبح یک کله کار میکردم و شاید بعد از ظهرها یکی ـ دو ساعت میخوابیدم. همیشه مواد دم دستم بود. اما یک شب که تمام شد، تازه فهمیدم بدون مواد نمیتوانم کار کنم. اینجا بود که برای اولینبار خماری را تجربه کردم. آبریزش بینی، کمر درد و دست و پا درد امانم را بریده بود. بیحوصله و عصبی بودم. حال بدی داشتم و نمیدانستم چه کنم. روبهروی سوپر چند کارگر بودند که کار میکردند. وقتی رد میشدم، حس میکردم تریاک میکشند. روزی که خمار بودم به بهانهای نزد آنها رفتم و از یکی از کارگرها تریاک گرفتم تا شب از ساقی خودم بخرم.
بعد از مدتی، مواد بالاخره روی ظاهرم هم تاثیر گذاشت. زیر چشمانم گود افتاد، وزن کم کردم و رنگ پوستم سیاه شد. هر کسی که من را میشناخت اگر میدید، میفهمید که مواد میکشم. جز خودم همه میدانستند که اعتیاد دارم. همیشه آخرین کسی که میفهمد معتاد شده است، خود فرد است. شیشه هم کشیدم، اما زیاد خوشم نیامد. چون شیشه و تریاک ضد هم هستند. یادم است جایی رفته بودیم و یکی از رفقایم شیشه میکشید. به من گفت شیشه هم میزنی؟ گفتم نه. هیچوقت رو نکردم که مواد میکشم چون بساطی نبودم. گفت بزن حالت را خوب میکند. کشیدم و دل درد وحشتناکی گرفتم. حالت تهوع شدیدی داشتم و هر چه خورده بودم بالا آوردم. چون چند ساعت قبلش تریاک مصرف کرده بودم و بعدش هم شیشه کشیدم، به هم نساختند و حالم بد شد. مرفین هم زدم. تهیهاش سخت نیست و بیشتر وقتها از داروخانه میخریدم. خودم تزریق نمیکردم و از یکی از دوستانم که ورزشکار بود میخواستم بزند. پرسید چرا میخواهی مرفین بزنی؟ من هم فشار کار و دست درد و پا درد را بهانه کردم. مصرف تریاکم خیلی بالا رفته بود و روزی 10 گرم هم دیگر جوابگو نبود. سرکار که میرفتم، نمیتوانستم روی پا بایستم. تا اینکه برادرم که اینجاست، متوجه موضوع شد. چند بار تریاک را در مغازه گذاشتم و او هم دید، اما به رویم نیاورد و حرمتم را به عنوان برادر بزرگتر نگه داشت. بعد از مدتی از شرایطی که داشتم، خسته شده بودم و دنبال راهی برای ترک بودم. یکی از دوستانم گفت قرص ترامادول بخور، راحت ترک میکنی. من هم چون ناآگاه بودم، قبول کردم. دو ـ سه هفته خوردم و بدتر از چاله به چاه افتادم. خدا را شکر که ترامادول با بدنم سازگار نشد، وگرنه وضعیتم خیلی بد میشد. حتی رفتم متادون درمانی و از روش U.R.D هم استفاده کردم، اما جواب نداد. تخریب متادون خیلی بالاست وقتی میخوردم، یکجا مینشستم و دیگر نمیتوانستم بلند شوم. روزبهروز افسردهتر میشدم و دنیا برایم پوچ شده بود. اواخر اعتیادم بود که پدرم همه چیز را فهمید. شوکه شده بود، گفت بیا و تست اعتیاد بده. من هم داد و بیداد کردم که مگر من معتادم؟ با کمال پررویی گفتم باشد برویم. شب قبل از آزمایش از چند نفر پرسیدم که چه کنم جواب آزمایش اعتیادم را نشان ندهد؟ بعضیها گفتند کاربن با شیر بخور. خلاصه رفتیم و معلوم بود که آزمایشم مثبت میشود. پدرم که جواب را دید، به اندازه 30 سال پیر شد. باورش نمیشد پسر بزرگش به این حال و روز بیفتد. خیلی دلم میخواست ترک کنم. یادم است یک روز رفتم مشهد زیارت امام رضا(ع). به درگاه خدا نالیدم و گفتم خدایا راهی پیشرویم بگذار. دیگر خسته شدهام. بعد از زیارت برگشتم تهران. پسر صاحبکارم فهمیده بود که مواد مصرف میکنم. خودش هم قبلا مصرف میکرد، اما درمان شده بود. به هر حال به رویم نیاورد، اما گفت که سه ـ چهار سال پیش یکی از اقوامشان که مواد میکشید، رفت کنگره 60 و درمان شد. با این حرف نور امیدی در دلم روشن شد و باعث شد به کنگره بروم. اگر مستقیم توی رویم میگفت، قبول نمیکردم. بعد از چند هفته دست دست کردن بالاخره رفتم.» با یادآوری خاطرهای میخندد: «وقتی رفتم کنگره میدانید به چه فکر میکردم؟ به راهنمایم که میگویم میخندد. دنبال درمان نبودم. به این فکر میکردم یک مدت مصرف نکنم، بعد دوباره تریاک بخورم که حال اولینباری که کشیدم و سرخوش شدم را پیدا کنم. سه جلسه مهمان شدم و بعد از انتخاب راهنما و گذشت 11 ماه و 15 روز بهطور کامل درمان شدم. الان چهار سال از زمان پاکیام میگذرد و این حالم را با هیچ چیزی عوض نمیکنم. فقط کسانی حرفم را میفهمند که روزی مصرفکننده بودهاند.»
با صبر زندگیام را نجات دادم
حسن زمانی ازدواج کرد که به قول خودش تازه با مواد نامزد کرده بود و تفننی میکشید. «دلم نمیخواست همسرم بفهمد و سعی میکردم موادم را جاهایی بگذارم که متوجه نشود. زین موتور یا پارکینگ مکانهایی بود که جاسازی میکردم. کشیدن تریاک هم جا میخواهد هم زمان؛ که من هیچکدامش را نداشتم. به همین دلیل نه سیخ و سنجاقی بودم نه وافوری. چارهای نداشتم جز اینکه بخورم. میرفتم توی دستشویی و سریع میکندم و میخوردم. اما بالاخره همسرم در جیب لباسم پیدا کرد، اما به رویم نیاورد. میترسید قبول کند که مصرفکننده مواد هستم.»
همسر حسن هم چند دقیقهای با ما همصحبت میشود و میگوید: «اعتیاد هم یک نوع مریضی است که باید درمان شود. اینجور وقتها نباید به طلاق فکر کرد. با دو بچه چطور میتوانستم به طلاق فکر کنم؟ چطور میتوانستم حسن را رها کنم و بروم؟ با اینکه ناراحت شده بودم، اما چیزی نگفتم. راستش را بخواهید نمیخواستم خجالت بکشد و شخصیت و غرورش خرد شود. یک روز فهمیدم که به کنگره 60 میرود. خیلی تشویقش کردم که مرتب به جلسات کنگره برود. میگفتم هر چه راهنمایت میگوید گوش کن و انجام بده. خدا را شکر صبرم نتیجه داد و هم حسن درمان شد، هم زندگیام از هم نپاشید.»
لیلا حسین زاده
ضمیمه تپش
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد