در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
قاضی دادگاه از زن سالخورده خواست آرام شود. متهم روی صندلی متهم در ردیف اول نشست و دو سرباز در طرفش نشستند. فضا برایش سنگین بود و احساس خفگی داشت. نمیخواست با خانواده نیلوفر روبهرو شود. دوست داشت دادگاه غیابی برگزار میشد و حکم قصاص را به دستش میدادند. غرق افکارش شده بود. دی 70 را به یاد آورد. با نیلوفر در دانشگاه همکلاس بود. نیلوفر دختری شاد و پر انرژی بود. همه پسرای دانشگاه دوست داشتند با او دوست شوند اما دختر 18 ساله غرق در زندگی خود بود و به هیچکدام از آنها توجهی نمیکرد.
سهیل هم سر کلاس همه توجه اش به نیلوفر بود. میدانست او اهل دوستی نبود به همین خاطر دل را به دریا زد. یک روز بعد از کلاس در محوطه دانشگاه مقابل راه نیلوفر ایستاد. بدون هیچ حرفی گفت: نیلوفر با من ازدواج میکنی؟
نیلوفر نیم نگاهی به همکلاسی خود کرد و بدون اینکه جوابی بدهد، راهش را کج کرد و رفت. یادش نیست چند ثانیه یا دقیقه همانطور ماند تا اینکه به خودش آمد و به سمت خانه حرکت کرد. دو روز گذشت و نیلوفر به دانشگاه نیامد. در دلش آشوبی بر پا بود. روز سوم نیلوفر را در محوطه دید، پای در گچ بود. بعدها فهمید نیلوفر آن روز بعد از خواستگاری در خیابان تصادف کرده و به همین خاطر به دانشگاه نیامده بود.
نمیدانست چه کار کند؛ منتظر فرصتی بود تا جواب خواستگاریش را از نیلوفر بگیرد. یک هفته گذشت تا اینکه نیلوفر را تنها در کنار سلف دید. به سمتش رفت. کمیمکث کرد. نمیخواست حرفی بزند تا همه چیز خراب شود.
ـ در مورد پیشنهاد من فکری کردید؟
*چه پیشنهادی؟
ـ ازدواج.
* شما اگر قصد ازدواج دارید میتوانید همراه خانواده تان به خواستگاری بیایید. اینجا محل مناسبی برای اینکار نیست.
سهیل که انتظار این جواب را نداشت، آدرس خانه نیلوفر را گرفت و خداحافظی کرد و رفت. این حرف نیلوفر یعنی بله؟ شاید خواسته دست به سرم کند. نه اگر اینطور بود که آدرس نمیداد.
تا خانه این افکار رهایش نمیکرد. یک هفته بعد، خواستگاری انجام شد و پدر نیلوفر بعد از تحقیق اجازه ازدواج را داد.
همه چیز از خانه 40 متری برای زوج دانشجو شروع شد. سهیل عصرها در یک شرکت تجاری کار میکرد و با کمک خرج پدرش نیازهای زندگی را تامین میکرد. یک سال بعد هر دو فارغ التحصیل شدند و خیلی زود سایه مشکلات مالی از زندگی شان برداشته شده بود. سومین سال زندگی صاحب یک دختر شدند. اسمش را مهسا گذاشتند. مهسا حالا در جایگاه اولیایدم، نشسته بود و برای پدرش قصاص خواسته بود. او پدر را فقط مقصر میدانست. میدانست که پدر مدتی بود شیشه میکشید و توهم و بدبینی در تمام سلولهای بدنش رخنه کرده بود. میدانست مادرش سالم زندگی کرده و قربانی اعتیاد پدرش شده و میدانست زندگی خوبی داشتند اما همه چیز خیلی زود خراب شد. اما نمیدانست تصمیمش برای قصاص پدر درست است یا نه.
سهیل با صدای قاضی به خودش آمد. رئیس دادگاه اتهامش را تفهیم کرد. شما متهم به قتل همسرتان هستید. آیا اتهامتان را قبول دارید؟
نمیدانست چه بگوید. قبول داشت همسرش را کشته اما نیلوفر خودش مقصر بود. خودش آتش بدبینی را شعله ور کرد.
قاضی از او خواست جواب بدهد. نمیخواست جلوی دخترش حرفی بزند اما باید از خودش دفاع میکرد.
- قبول دارم آقای قاضی اما نیلوفر خودش مقصر بود. ما زندگی خوبی داشتیم. با هم کار میکردیم و مشکلات زندگی را کنار هم از پیش رو بر میداشتیم. من عاشق نیلوفر بودم. همه چیز از وقتی شروع شد که او تصمیم گرفت محل کارش را تغییر بدهد. با مدیرعامل شرکت جدید در یک جلسه آشنا شده بود و او به همسرم پیشنهاد حقوقی دوبرابری داده بود. شما بگویید، کسی دو برابر الکی حقوق میدهد. هر چه به او گفتم نیازی به این پول نداریم، گوشش بدهکار نبود. فکر میکرد به او حسادت میکنم. بالاخره برای اینکه فکر نکند حسادت میکنم، قبول کردم. مجبور بودم قبول کنم چون نمیخواستم هر روز در خانه مان جنگ و دعوا باشد. شبها به بهانه اینکه کارش زیاد است دیر به خانه میآمد و همیشه سرش در گوشی تلفن همراهش بود.
یک لحظه گوشی را از خودش دور نمیکرد و برای آن رمز گذاشته بود. میدانستم به من خیانت میکند. چند بار تعقیبش کردم اما نتوانستم مچش را بگیرم. خیانت او اعصابم را به هم ریخته بود و تعادلی بر رفتارم نداشتم. شب حادثه با هم درگیری شدیم. از او خواستم اگر خیانت کرده بگوید تا او را ببخشم و زندگی را از نو بسازیم. اما منکر شد و شروع به توهین به من کرد. خواستم جلوی دهانش را بگیرم تا آبرو ریزی نشود اما نمیدانم چرا خفهاش کردم.
بعد از قتل کنار جسد نیلوفر نشست و گریه کرد. آنقدر گریه کرد که نفهمید چطور خوابش برد. وقتی بیدار شد؛ هوا روشن شده بود. نگاهی به پیکر سرد نیلوفرانداخت. تازه به یاد آورد چه کرده. پایپ را برداشت و ته مانده شیشه دیشب را کشید و بیهدف در خیابان قدم زد. قدم زد و قدم زد تا اینکه خود را مقابل یک کلانتری دید. وارد شد و به سربازی که در اتاق نگهبانی نشسته بود گفت: من همسرم را کشتهام.
دادگاه تمام شد و سهیل زیر برگهها را ا مضا کرد. دوباره دستبند، دستانش را به هم گره زد. هر قدمیکه بر میداشت حس میکرد به مرگ یک قدم نزدیکتر میشود. پاهایش توان نداشت و به سختی قدم بر میداشت. همه چیز برای او تمام شده بود و دوست نداشت به گذشته فکر کند و فقط میخواست به جلو نگاه کند.
اختلالات هذیانی
دکتر مهدی صابری - رئیس بخش روانپزشکی سازمان پزشکی قانونی
بررسیها نشان میدهد همسرکشی مهمترین قتل خانوادگی در کشور بوده است. همچنین زنان بیشتر از مردان قربانی این جنایتها میشوند. همسرکشی با انگیزههای مختلفی در ایران رخ میدهد که یکی از دلایل مهم آن سوءظن و بدبینی است. یکی از عوامل در بروز پدیده همسرکشی، پدیدهای با عنوان اختلالات هذیانی است. این اختلالات یک سلسله باورهای نادرست است که با منطق جور درنمیآیند یا حتی میتوان گفت اصلاحپذیر نیستند. در این نوع اختلال، مرد یا زن همواره به همسر خود مشکوک است و گمان میکند که او در حال خیانت است. به این دلیل، همسرش را تحت کنترل قرار میدهد و تمام رفتار و حرکات او را بررسی میکند تا بتواند آثاری از خیانت پیدا کند. حال اگر مرد یا زن به این نتیجه در درون خود برسند که همسرشان خیانت کرده است سعی میکنند این خیانت را با انتقامجویی پاسخ دهند که این انتقامجویی میتواند بهصورت اقدامات خشونتآمیز یا روابط فرازناشویی باشد. این افراد در صورت مشاهده این حالت در خود باید به مراکز درمانی مراجعه کرده و تحت درمان قرار گیرند زیرا در صورت عدم درمان هر لحظه امکان ارتکاب کاری جبرانناپذیر از سوی آنها وجود دارد.
صدیقه فاتحی
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد