در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در آن زمان مدتی در خانه پدربزرگها و فامیل بودم و همه چیز داشت خوب پیش میرفت. من محبتی را که باید از پدر و مادر میگرفتم، با وجود عمه و عموها پر کردم. همه چیز گذشت تا من وارد دبیرستان شدم. تا آن زمان همه بهترینها برای من بود. بهترین مدرسه، بهترین لباس، بهترین غذا و هر چیز که شاید دیگران آرزویش را داشته باشند.
درسم خوب بود و آرزوهای زیادی هم داشتم که با خواندن درس موفق به برآورده کردنشان میشدم. کمکم داشتم به نبود پدر و مادرم پی میبردم. تا آن زمان همه چیز برایم بازی بود ولی در دبیرستان دیگر همه چیز جدیتر شده بود. حس میکردم در خانه پدربزرگها زیادی هستم. محبتهایی که تا آن لحظه از طرف دیگران میگرفتم و آرامم میکرد، دیگر برایم چهره ترحم به خود گرفته بود. همه مهربانیها آزارم میداد. سعی میکردم کمتر در جمعهای فامیلی و بزرگترها حاضر شوم.
خود را با درس مشغول میکردم و دیدارها را هم به رفت و آمدهای دوستانه محدود کرده بودم. البته دیگر به خانه دوستان قدیمی هم نمیرفتم، چراکه از رفتار پدر و مادرهای آنها هم خسته شده بودم. انگار کسی درک نمیکرد که من یک پسر بزرگ شدهام. همه من را به چشم محمد یتیم پنج ساله میدیدند.
حس میکردم که دیگر زمان آن رسیده که به همه بفهمانم من بزرگتر شدهام. باید من را میدیدند، البته نه ده سال قبل من را. کمکم با دوستان قدیمی قطعرابطه کردم و دوستانی را انتخاب کردم که چیزی از گذشتهام نمیدانند. البته رفتار این دوستان جدید کمی برایم غیرمعمولی بود ولی زیاد مهم نبود، همین که ترحم در کارشان نبود و با من مانند دیگران برخورد میکردند کافی بود.
آنها بعدازظهرها بعد از مدرسه با هم قرار میگذاشتند تا در پارک سیگار بکشند و هر فردی که بیشتر میکشید از همه قویتر بود. اوایل نمیکشیدم ولی بعد از مدتی حس کردم کشیدن سیگار نوعی عامل پذیرش در دوستی گروهی است. پس من هم کشیدم. بعد از چند روز مادربزرگم به من گفت که بوی دود میدهی ولی خیلی پاپیچم نشد. مثل همیشه ترسید که دل یتیم را بشکند و من را ناراحت کند. این رفتارش باز هم من را بیشتر ناراحت کرد.
دفعه بعد سعی کردم طوری سیگار بکشم که لباسم بیشتر بوی دود بگیرد تا شاید مادربزرگم چیزی بگوید ولی وقتی به خانه رسیدم، او فقط نگاهم کرد و بعد گفت: فکر کنم هوا آلوده شده و لباسهایت بوی دود گرفته است. بیش از پیش حس ناامیدی داشتم. موضوع را با امید که حالا یکی از دوستان صمیمیام شده بود در میان گذاشتم. او کمی فکر کرد و بعد با تردید گفت: فکر کنم باید کاری کنی که نظر آنها خیلی جلب شود. مثلا یک شب به خانه نروی و خبر هم ندهی که کجا هستی. پیشنهادش مانند یک شوخی بود ولی بدجور ذهن من را مشغول کرد. تصمیم گرفتم همان شب چنین کاری را انجام دهم.
همه بچهها به خانههایشان رفتند ولی من در پارک ماندم. دو ساعت گذشت و من از جایم تکان نخوردم. شب شد و من همچنان در پارک بودم.
با تاریک شدن هوا چند کارتنخواب به پارک آمدند. آنها اول من را بد نگاه کردند، ولی زمانی که متوجه شدند قصد رفتن ندارم یکی از آنها نزدیک آمد و گفت که یا باید از آنجا بروم یا باید برای ماندن در آنجا پول بپردازم. من هم قبول نکردم و همین موضوع باعث درگیری شد.
آنها چند نفر بودند و من را میزدند ولی چون لاغر بودند میتوانستم مقاومت کنم. ضربه میزدم و میخوردم تا اینکه ناگهان احساس داغی در چشمم حس کردم. بعد هم چشمم سوخت .آنقدر درد داشت که از هوش رفتم.
زمانی که به هوش آمدم در بیمارستان بودم و یک چشمم هم بسته بود. چشمی که تا همین حالا هم باز نشد و جایی را ندید. من چشمم را از دست دادم، چون نتوانستم غرور جوانی را کنترل کنم. دیر این موضوع را فهمیدم و تاوان سختی دادم. حالا از چاله به چاه افتادم و همه میخواهند در هر کاری کمکم کنند.
براساس سرگذشت محمد؛ یکی از خوانندگان تپش
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم