احمدجو که در تنها تجربه سینماییاش «شاخههای بید» هم دلبستگیاش به زیستبوم و فرهنگ فولکلوریک مناطق مرکزی ایران را نشان داده بود در روزی روزگاری هم باز به سراغ این بخش از کشور رفت و با مطالعه و شناختی که از این مردمان و رسم و رسومشان داشت، یکی از ماندگارترین و خاطرهانگیزترین مجموعههای نمایشی تلویزیون را رقم زد.
شجاعت و ساختارشکنی متهورانه احمدجو و چیدمان مبتکرانه سکانسها در نوع خود یک بدعت به شمار میرفت و شمایل متفاوت و البته جذابی به سریال داده بود (احمدجو کوشید در سریال بعدیاش، تفنگ سرپر نیز چنین نوآوریهایی را بخصوص در نحوه پایان هر قسمت به کار ببندد که لااقل به اندازه روزی روزگاری موفق نبود). شناخت کافی از ادبیات و مناسبات عامیانه مردمی که داستان سریال در روزگار آنها میگذشت و بهکارگیری هوشمندانه و بدون اغراق از لهجهها و البته وامگیری خلاقانه از مطایبهها و شوخیهای رایج در میان آنان، همه و همه دست به دست هم داده بود تا سریالی جذاب و بشدت واقعی شکل بگیرد. احمدجو در حرکت هوشمندانه دیگری، بازیگرانی توانا و حرفهای، اما کمتر شناخته شده عموما با خاستگاه تئاتری را گردهم آورده و بازیهایی بشدت قدرتمند و جذاب از آنها گرفته بود. بازیگرانی مانند محمود پاکنیت و محمد فیلی به ترتیب در قالب شخصیتهای حسام بیگ و نسیم و بسیم بیگ (فیلی نقش دوبرادر دوقلو را توامان بازی میکرد) در جلوی دوربین خوش درخشیدند و البته سریال روزی روزگاری سکوی پرتابشان شد و هر دو به بازیگرانی تمام حرفهای و پرکار بدل شدند. مرحوم خسرو شکیبایی هم در شمایل شخصیت مرادبیگ بازی بینقص و بسیار ماندگاری را از خود به یادگار گذاشت. حضور بازیگران مجرب و مسلط دیگری همچون ژاله علو، پرویز پورحسینی، محمود جعفری، مرحوم انوشیروان ارجمند و... هم بر غنای کار افزوده و شخصیتها را بسیار باورپذیر و ملموس از آب و گل درآورده بود.
احمدجو که نویسنده فیلمنامه سریال هم بود با شخصیتپردازی مناسب و نگارش دیالوگهایی بشدت جذاب و طراحی داستانهایی تو در تو و پیچیده در بطن قصه اصلی، دنیایی جذاب را پیش روی مخاطب گشوده و او را با خود تا به آخر کار همراه میکرد و وفادار نگه میداشت. برخی دیالوگهای سریال در حد شاهکار هستند و اتفاقا ماندگار هم شدند؛ برای مثال آنجا که حسام بیگ میپرسد: «این دروغهایی که میگی راسته؟» یا در یکی از سکانسهای زیبا و ماندگار که مرحوم جمشید لایق چپقش را کنار دهانش میگذارد و رو به افق با مرادبیگ و در اصل با خود واگویه میکند: «قلی خان دزد بود، خان نبود. لابد تو هم اسمشو شنفتی. وقتی به سن و سال تو بود با خودش گفت ببینم تنهایی میتونم هزار تا قافله رو لخت کنم؟ با همین یه حرف، پای جونش وایساد و هزار تا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستشو داغ زد و به خودش گفت: هزار تات تموم، حالاببینم عرضهاش رو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد؟ نشد... نشد... نتونست. مشغولالذمه خودش شد. تقاص از این بدتر؟» و در همین حال، بیجان میشود. سریال روزی روزگاری پر است از این لحظات ناب و دیالوگهای نغز و هوشمندانه. احمدجو در یک بزنگاه مناسب، ماجرایی عشقی را هم با قصه سریالش پیوند میزند تا اثرش بار دراماتیک بگیرد و جذابتر شود. مرادبیگ، یکی از راهزنان معروف در یک درگیری، گذرش با پیکری نیمهجان به جمعی از اهالی یک روستا و مشخصا پیرزن زندهدلی به نام خاله لیلا میافتد و بر اثر حوادثی و اتفاقاتی سر به راه شده و دل به یکی از دختران روستا بسته و در نهایت، عاقبت بخیر میشود. احمدجو در پایان کار، قهرمان سریالش را با نهضت جنگل پیوند میزند و او را در جایگاه یک مبارز علیه استبداد به اوج میرساند.
از تولید روزی روزگاری، حدود 25 سال میگذرد و بارها هم پخش دوباره داشته است. این سریال، اما همچنان دیدنی است و ارزش تماشای چند باره را دارد.
محسن محمدی
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد