در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
همه چیز بخوبی پیش میرفت. سالها یکی پس از دیگری میگذشت. ما بچهها رشد میکردیم و قد میکشیدیم و به همان نسبت گذشت زمان خود را از مجرای تارهای سپید موهای پدر و خطوط افزوده شده بر چهره مادر نشان میداد. ما خوب تربیت میشدیم و اصول زندگی را یاد میگرفتیم. پدر بخوبی میدانست سختیهای زندگی را چگونه با لحنی مهربان به ما بیاموزد و مادر هم از فداکاری و محبت چیزی کم نمیگذاشت. شاید هرکس که در آن زمان به خانواده ما نگاه میکرد آیندهای روشن را برای فرزندان خانواده میدید. بله، ظاهرا همه چیز خوب بود تا اینکه زندگی چهرهای متفاوت از خود به ما نشان داد.
26 ساله بودم که پدر بعد از گذراندن یک دوره سخت بیماری جان به جان آفرین تسلیم کرد. تحمل این اتفاق برای ما که او را با دل و جان دوست داشتیم خیلی سخت بود، اما به هر نحوی بود باید با این مساله کنار میآمدیم و به زندگی ادامه میدادیم. حالا دیگر ما یک خانواده شش نفره شده بودیم با حقوق محدود بازنشستگی پدر. پدر پس از دوران بازنشستگی در آژانس کار میکرد و مبلغی بیش از مقدار حقوقش را از این راه درمیآورد. مادر با قناعت و درایتهای زنانه حقوق او را به معاش میرساند و مبلغ کارکرد اضافه را برای مخارج جانبی مثل خرجهایی برای تشکیل خانواده من و خواهرانم و هزینههایی که برای هر خانوادهای پیش میآید کنار میگذاشت. در این کار استاد بود، اما متاسفانه تمام آن پول هزینه مداوای پدر شد و بعد از رفتن او چیزی در دست و بالمان باقی نماند. بخوبی میدانستم چشم امید مادر به من است و دیر یا زود این مساله را با من مطرح خواهد کرد. انتظار من دیری نپایید و او بعد از گذشت مراسم چهلم یک روز با من خلوت کرد و به من گفت که از من توقع ادامه راه پدر را دارد. او میخواست من حقوقم را جمع کنم و سه خواهرم را جهیزیه دهم. به من اطمینان داد که میتواند چند وام خوب جور کرده و وسایل را از فروشگاههای مناسب تهیه کند. او گفت و گفت درحالی که در دل من غوغایی به پا بود.
پاسخی به مادر ندادم و از اتاق بیرون رفتم. از قبل پیشبینی میکردم از من چنین خواستهای داشته باشد، اما دیگر حالا کار از مرحله تئوری به عملی رسیده بود و مادر رک و راست آب پاکی را بر دستم ریخته بود. از دید او قرار بود من فدا شوم تا بقیه سامان بگیرند. یکی باید میسوخت تا دیگران از نور و گرمایش بهره بگیرند.
من همیشه در محیطی سراسر عشق و محبت زندگی کرده بودم و مفهوم یاری رساندن و فداکاری را هم درک میکردم. اما هرچه حسابش را میکردم نمیتوانستم با این خواسته مادر کنار بیایم. مادر توقع داشت من هر سه خواهر را جهیزیه بدهم. وقتی مبلغ حداقل وسایل یک زندگی آبرومند را محاسبه میکردم، متوجه میشدم چیزی حدود سه سال درآمد خالصم را باید کنار بگذارم تا بتوانم برای هرکدام جهیزیه بخرم. سه خواهر داشتم و با این حساب باید خالص 9 سال برای آنها کار میکردم. اگر این وسط مخارجی اضافه میشد بازهم باید به زمان میافزودم. احتمالا باید دست برادر کوچکم را هم میگرفتم. بعد از گذشت ده، 12 سال تازه نوبت به خودم میرسید تا شروع کنم و حداقل چهار، پنج سال دیگر کمر همت ببندم تا مقدمات یک زندگی ابتدایی را برای خود بچینم. با این حساب من 26ساله باید به 42 سال میرسیدم تا تازه بتوانم دست زن موردعلاقه ام را بگیرم و به خانه خود ببرم.
شب هنگام به عادت همیشگی به پشت بام رفتم و با خود خلوت کردم. در پشت بام قدم میزدم و به خواسته مادر و آینده خود و خواهرانم فکر میکردم. مادر همواره در مقام مادری به ما محبت میکرد و از خواستههای خود میگذشت تا ما بتوانیم اوضاع راحت تری داشته باشیم. شاید به همین دلیل بود که از من توقع داشت به طور کامل از خود بگذرم تا بتوانم سه خواهر و یک برادرم را به سامان برسانم. اما این درست نبود. من مدتها بود که دل به شیرین، دختر همسایه داده بودم و برای تشکیل زندگی آتیمان برنامهریزی کرده بودم. هرروز به عشق همسر آینده و زندگی پرمهری که قراربود با او درست کنم صبحها چشم بازمی کردم و با شورونشاط به محل کار میرفتم. فکرکردن به خوشبختی و موفقیت به من نیرو میداد و کمکم میکرد سختیهای زندگی را به جان بخرم و همواره بهعنوان سختکوشترین فرد در حرفه ام بدرخشم. حالا اگر قراربود این اشتیاقها در من کشته شود دیگر با کدام انرژی و توان میتوانستم فعالیت کنم و پلههای ترقی را پیش ببرم؟ من نمیتوانستم از شیرین بخواهم چیزی حدود 15سال برای من انتظار بکشد. این درست نبود و بعید میدانستم خانوادهاش قبول کنند. ولی آیا خواهرانم که همیشه به من علاقه داشتند راضی به سوختن و ازبین رفتن من بودند؟ آیا این درست بود که یکی از بین برود تا آن سه دختر صاحب جهیزیه شوند؟ از کجا معلوم که ازدواج آنها توام با موفقیت شود؟ خانه بخت آنها روی جنازه برادرشان برپا میشد و مطمئناً بسامان نمیرسید.
نگاهی به آسمان انداختم. قرص کامل ماه با لطافت میدرخشید و نور نقره گون خود را بر سفره پرستاره میپاشید. به راستی ماه چقدر زیبا بود! اما این نور و روشنایی را چگونه به دست آورده بود؟ از نور خورشید. خورشیدی که همیشه میدرخشید و به دنیا نور و زندگی میبخشید. خورشیدی که یکی از ستونهای اصلی حیات بوده و خواهد بود. احتمالا مادر هم از من میخواهد مانند خورشید عمل کنم. اما خورشید که برای زندگی بخشیدن به ما بهطور کلی از خود نگذشته است. کار او روشن کردن و گرمابخشیدن است. او در حدّ خود به تمام ما حق حیات میدهد و جان میبخشد، ولی همه چیز را به طور شسته و رفته در اختیار ما قرارنمی دهد. او شب و روز را به وجود میآورد و بخشی از زندگی ما را تامین میکند تا خودمان بتوانیم بار حیات را ببندیم و آنگونه که لیاقتش را داریم زندگی کنیم. اگر بخواهد بیش از حد فعالیت کند مانند ستارگانی که عمرشان به پایان رسیده خاموش میشود و به سیاهچاله تبدیل خواهد شد. نه، من نمیخواستم این اتفاق برایم بیفتد. من هم میتوانم خورشید باشم تا به همه حق حیات بدهم، نه این که به طورکلی از خودم بگذرم و زندگی خود را هم معنا با اتمام حیات برای خود بدانم. تا نیمههای شب در زیر نور مهتاب قدم زدم و فکر کردم تا این که به نتایجی خوب و قابل قبول رسیدم.
فردای آن روز سه خواهرم را در اتاق جمع کردم. با آنها صحبت کردم و به ایشان گفتم که باید دست به دست هم بدهیم و مشکل را حل کنیم. هرکدام از آنها انسانهایی توانمند بودند و باید در کنار من کار میکردند تا میتوانستیم هرچه زودتر و بهتر به نتیجه قابل قبول برسیم. به آنها وعده دادم کمکشان میکنم که مهارت یاد بگیرند و توانایی بیابند. گفتم حاضرم کل مبلغی را که در این دوسال پسانداز کردهام هزینه آموزششان کنم تا راحتتر بتوانند کار پیداکنند و تسلط بهتری به امور بیابند. خواهربزرگم سال آخر دانشگاه رشته حسابداری بود و خواهر دومی سال دوم ادبیات میخواند. خوشبختانه دانشگاه سراسری درس میخواندند. هر دو برای یادگیری خیاطی در حد حرفهای ابراز علاقه کردند و درعین حال به یادگیری زبان و کامپیوتر نیز پرداختند. خواهر کوچکم هم که پیش دانشگاهی میخواند و تصمیم داشت دردانشگاه زبان انگلیسی بخواند از من خواهش کرد در کلاس آموزش زبان فرانسه ثبتنامش کنم تا بهتدریج دوزبانه شود و امکان فعالیت بهتری بیابد. شاد میشدم از این که میدیدم خواهرانم هم مانند خودم سراسر شور و اشتیاق زندگیاند و حاضرند برای پیشرفت و ترقی هر تلاشی بکنند و از تمام خواستههای بیارزش و پیش پاافتاده بگذرند. دو خواهر بزرگترم پس از تعطیلی از دانشگاه و انجام تکالیف روزانهشان بلافاصله به بریدن پارچه و دوخت و دوز میپرداختند و هرروز ما را با یک بلوز و دامن جدید غافلگیر میکردند. خواهر کوچکم هم شبانهروز به درس خواندن مشغول بود و در کنار آنها فرانسه را هم اضافه کرده بود.
خواهر بزرگم چندماه بعد فارغالتحصیل شد. من بلافاصله او را به شرکت یکی از دوستانم معرفی کردم. صبح تا بعدازظهر بهخوبی کار میکرد و عصرها هم به مزون میرفت و در آنجا به دوزندگی میپرداخت. کمکم خواهر وسطیام هم مشتاق به کار شد و از تابستان بعدی درحالی که هنوز یکسال از درسش باقی مانده بود پس از گذراندن دوره ویراستاری بهطور نیمهوقت در یک انتشارات مشغول به کارشد. حتی خواهر کوچکم هم دوره تایپ سریع را دید و پس از کنکور برای دانشجوها تایپ میکرد و از همان سن کم با همین کار ساده شروع به کسب درآمد کرد. مادر هم که این اشتیاق را در ما میدید آستینها را بالازد و با درست کردن ترشی و شور و مربا و هرچه دیگر که به عقلش میرسید یک گوشه از زندگی را گرفت. ما اتاق گوشه حیاطمان را هم به پیرزنی اجاره دادیم و آن مبلغ را هم به زندگیمان اضافه کردیم. من و خواهرانم راه تلاش و موفقیت را یادگرفته بودیم و هر روز از پلکان آن بالا میرفتیم. نیتمان خیر بود و خداوند هم به زندگیمان برکت بخشید. شش سال بعد من موفق به خرید آپارتمانی کوچک شده بودم و با شیرین نامزد کردم، خواهر بزرگم شکوه با جلال ازدواج کرد و آن دوخواهر دیگرم هم جهیزیهای کامل برای خود تهیه کرده بودند. برادر کوچکم هم که مسیر راست ما را دید از ما تقلید کرد و هدفمندانه زندگی را پیش برد.
اکنون 15 سال از آن زمان میگذرد و ما پنج خواهر و برادر همگی ازدواج کرده و در زندگی خانوادگی و حرفهای خود بسیار موفقیم. تحصیلاتمان را به حد عالیه رساندیم، در مشاغلی مناسب مشغول شدیم و از آنجا که خودمان کارکردیم و پول درآوردیم، بخوبی قدر و ارزش آن را میدانیم. خیلی زود صاحبخانه شدیم و به زندگی تسلطی نسبی پیداکردیم.
حالا گاهی مادر جلوی جمع و گاهی هم در خلوت از من تشکر میکند که راه تلاش و پول درآوردن را به خواهرانم نشان دادم و به جای آن که خود همه چیز را بر دوش بگیرم، امور را مدیریت کردم تا دستهجمعی بتوانیم به اوج موفقیت برسیم. من هم خوشحالم که مفهوم واقعی فداکاری را درک کردم و آن را با یک تنه سوختن اشتباه نگرفتم. از آن به بعد میدانستم چطور خورشید زندگی دیگران باشم و با محبت و مهربانی، روزگار آنها را روشن نگاه دارم درحالی که همچنان شوروانرژی خود را حفظ کرده باشم. مفهوم فداکاری سوختن نیست، بلکه زنده ماندن برای نوروگرما بخشیدن است. من دیگر این را میدانم و تصمیم گرفتهام همواره طوری زندگی کنم که بتوانم خورشید زندگی دیگران باشم.
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم