با ایرج قنبری، ترانه‌سرا

دیوان شاعران، از بهار پُر است

بازخوانی شعر مشهور «عقاب» سروده پرویز ناتل خانلری

زندگی از زاویه‌ای دیگر

هرکس در زندگانی خود، شیوه و سبک زیستن ویژه‌ای دارد. یکی از زیستن در روشنایی و پاکی لذت می‌برد و دیگری در بودن در تاریکی و پلیدی خشنود می‌شود. این دوگانگی همواره در حیات آدمی و بازتاب آن در فکر و کار و شعر و ادب ملت‌ها وجود داشته است. این دوگانگی‌ها، گاهی به صورت مناظره و مفاخره در شعرهای فارسی به ثبت رسیده‌‌ است. پیشینه شعرهای مناظره‌ای و مفاخره‌آمیز ما به دوره پیش از اسلام و تاریخ ادبیات اوستایی برمی‌گردد.
کد خبر: ۸۸۹۱۶۵
زندگی از زاویه‌ای دیگر

منظومه «درخت آسوری» نمونه‌ای از این نوع ادبی است. پس از اسلام از میانه سده چهارم هجری به این سو، ما شاهد شعرها و منظومه‌های گفت‌وگویی ارزشمندی هستیم و شاعران برجسته‌ای مانند نظامی، سنایی و مولوی، پیشگامان شایسته‌ای در نگارش این‌گونه شعرها بوده‌اند. مثنوی یکی از گونه‌های شعر فارسی است که از دیرباز برای نوشتن شعرهای داستانی و مناظره‌های تمثیلی در ادبیات فارسی به کار برده شده و شاعران بزرگ ما توانسته‌اند اندیشه‌ها و اعتقادات و هنر خود را در این قالب شعری به نمایش بگذارند.

شعر «عقاب» یکی از مثنوی‌‌هایی است که با مضمونی پندآمیز و هستی‌شناسانه نوشته شده است. دکتر پرویز ناتل خانلری، این شعر را تحت تاثیر یک قصه کوتاه اثر آلکساندر پوشکین، شاعر روسی سروده و توانایی شعری خود را در پرورش مضمون، حفظ تناسب لفظ و معنی، ترتیب و توصیف حالت‌ها و هنجارها در قالب مثنوی نشان داده است. شاعر در آغاز، پیری و هنگام مرگ عقاب را این‌گونه مطرح کرده است:

«گشت غمناک، دل و جان عقاب/ چو از او دور شد ایام شباب/ دید کش دور به انجام رسید/ آفتابش به لب بام رسید. باید از هستی، دل برگیرد/ ره سوی کشور دیگر گیرد. خواست تا چاره ناچار کند/ دارویی جوید و در کار کند.»

عقاب شخصیت نخست این منظومه است. همان‌گونه که می‌بینیم، عقاب در اینجا در اندیشه چاره مرگ است؛ پدیده‌ای که ناگزیر همه موجودات عالم است. شاعر با توصیفی پرواز عقاب و پویایی دیگر موجودات شبکه حیات را در پیوند با ناهمتایی‌های هستی نشان داده است.

«صبحگاهی ز پی چاره کار/ گشت بر باد سبک سیر، سوار. گله کاهنگ چرا داشت به دشت/ ناگه از وحشت پر ولوله گشت/ وان شبان، بیم‌زده، دل‌نگران/ شد پی بره نوزاد، دوان. کبک در دامن خاری آویخت/ مار پیچید و به سوراخ گریخت. آهو استاد و نظر کرد و رمید/ دشت را خط غباری بکشید. لیک صیاد، سر دیگر داشت/ صید را فارغ و آزاد گذاشت. چاره مرگ، نه کاری است حقیر/ زنده را دل نشود از جان سیر...».

شخصیت دیگر این گفت‌وگو، زاغ (کلاغ) زشت و بداندام و پلشت است که بر دامن دشت آشیان دارد.

شاعر آن را این‌گونه توصیف کرده است: «سنگ‌ها از کف طفلان خورده/ جان ز صد گونه بلا در برده. سال‌ها زیسته، افزون زشمار/ شکم آکنده ز گند و مردار.» شاعر با آن آشنایی و آگاهی که از طرح این‌گونه موضوعات در ادبیات کهن فارسی در ذهن خود داشته، عقاب را در برابر زاغ قرار داده و آن را با شتاب از آسمان به زمین آورده و با زاغ به گفت‌وگو نشانده است: عقاب «گفت که ای دیده ز ما بس بیداد/ با تو امروز مرا کار افتاد. مشکلی دارم اگر بگشایی/ بکنم آنچه تو می‌فرمایی. بنده آماده بود، فرمان چیست؟/ جان به راه تو سپارم، جان چیست؟ دل چو در خدمت تو شاد کنم/ ننگم آید که زجان یاد کنم.»

زاغ چنان که خصلت اوست با نیرنگ و ریا، خود را بظاهر خدمتگزار عقاب معرفی می‌کند، اما حقیقت این است که زاغ در برابر چنگال‌های نیرومند عقاب، چاره‌ای جز خویشتنداری و مدارا نمی‌بیند و دانسته است، تنها چیزی که عقاب را این‌گونه در برابر او خوار و زبون داشته، نیازمندی اوست؛ والا عقاب تیز‌منقار، کجا و زاغ پست مرده‌خوار کجا. زاغ در پایان این فهم و تشخیص، خود را با این‌گونه فکرها، راضی می‌کند و پر می‌زند و کمی دورتر جای می‌گیرد: «دوستی را چو نباشد بنیاد/ حزم را باید از دست نداد.»

عقاب به یاد جوانی خود افتاده است. شاعر این‌گونه از زندگی، زمانه و اجل ناگزیر او یاد کرده است:

«زار و افسرده چنین گفت عقاب/ که مرا عمر حبابی است بر آب. راست است این که مرا تیز پر است/ لیک پرواز زمان تیزتر است...

در ادامه از زاغ می‌خواهد تا چرایی عمر دراز خود را بازگو کند:

«چیست سرمایه این عمر دراز؟/ رازی اینجاست، تو بگشا این راز.»

زاغ از عقاب می‌خواهد سخن او را بپذیرد و دیگران را در کوتاهی عمر خود مسئول نداند و از پدر خود یاد کرده، این گفته او را که هرچه آدمیزاده از خاک بالاتر برود، حوادث بیشتر به او صدمه می‌زنند:

«زاغ را میل کند دل به نشیب/ عمر بسیارش از آن گشته نصیب. دیگر این خاصیت مردار است/ عمر مردارخواران بسیار است.»

و از عقاب می‌خواهد طعمه خویش را در افلاک نجوید و بر سر «خوان الوان» او در خانه‌ای که پشت باغی دارد، حاضر شود. توصیفی که شاعر از محل زندگی زاغ به دست داده، با منش و خصلت و خلق و خوی زاغ تناسب دارد:

«بوی بد، رفته از آن تا ره دور/ معدن پشه، مقام زنبور. نفرتش گشته بلای دل و جان/ سوزش و کوری دو دیده از آن.. زاغ بنشست و بخورد از آن گند/ تا بیاموزد از او مهمان پند.»

شاعر نفرت عقاب را در برابر زاغ و شوکت و بلندپروازی عقاب را این‌گونه شرح داده است:

«عمر در اوج فلک برده به سر/ دم زده در نفس باد سحر. ابر را دیده به زیر پر خویش/ حیوان را همه فرمانبر خویش. سینه کبک و تذرو و تیهو/ تازه و گرم شده، طعمه او. اینک افتاده بر این لاشه و گند/ باید از زاغ بیاموزد پند...»

دل عقاب از نفرت و بیزاری به درد آمده، به فکر فرو رفته و نمی‌داند چه کار کند. فر و آزادی و پیروزی‌های گذشته خود را به یاد می‌آورد و می‌بیند آنچه در گرداگرد اوست، همه نفرت و خواری و پلشتی و وحشت است. برمی‌خیزد و بال بر هم می‌زند و به زاغ می‌گوید:

«سال‌ها باش و بدین عیش بناز/ تو و مردار تو و عمر دراز. من نی‌ام در خور این مهمانی/ گند و مردار تو را ارزانی. گر در اوج فلکم باید مرد/ عمر در گند به سر نتوان برد.»

عقاب در آخر، این پلیدی و پستی و اسارت گندزار زمینی زاغ را نمی‌پذیرد و پر می‌گشاید و در پهنه آسمان ناپدید می‌شود:

«سوی بالا شد و بالاتر شد/ راست با مهر فلک همسر شد. لحظه‌ای چند بر این لوح کبود/ نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود.»

عبدالحسین موحد

پژوهشگر ادبیات

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها