داستان واقعی یک‌ زندگی

می‌گویند خاک سرد است و هنگامی که فردی از این دنیا می‌رود و به خاک سپرده می‌شود بتدریج از یاد می‌رود، اما بعضی انسان‌ها ثابت کرده‌اند که حتی مرگ و خاکسپاری هم نمی‌تواند از پسشان برآید و خاطراتی که از خود برجای گذاشته‌اند تا ابد در قلب دیگران باقی می‌ماند.
کد خبر: ۸۸۵۶۲۸
داستان واقعی یک‌ زندگی

به گزارش جام جم آنلاین،یاد مادرم بخیر! درخشان‌ترین خورشیدی بود که در زندگی ما طلوع کرد و فداکارترین فرشته‌ای بود که برای شاد بودن فرزندانش از تمامی خواسته‌های انسانی اش گذشت. ما نُه خواهر و برادر بودیم.

پسرها بزرگ‌تر بودند و دخترها کوچک‌تر. پدرم به حرفه لحافدوزی مشغول بود و شرافتمندانه کار می‌کرد.

کسب و کارش در فصل سرما رونقی نداشت و به همین دلیل در دو فصل گرم‌تر قناعت پیشه می‌کرد و اندکی ذخیره برای خانواده نگه می‌داشت.

او مرد شریف و پاکی بود که برای گذران معاش خانواده از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کرد و از صبح تا شب سوزن نخ می‌کرد و پنبه می‌زد تا بتواند شکم بچه‌های قد و نیم قدش را با آوردن نان زحمتکشی سیر کند.

همواره از تلاش و محبت او متشکر بودیم. اما آن کس که همچون نخ تسبیح تمام دانه‌های خانواده ما را به هم وصل می‌کرد و همگی مان را تحت پوشش عشق بی‌انتهای خود نگه می‌داشت، مادرم بود.

هرروز صبح زود از خواب برمی‌خاست، به آشپزخانه می‌دوید، با اندک آذوقه موجود برای ما صبحانه آماده می‌کرد، بیدارمان می‌کرد و دور هم می‌نشاند، از ما پذیرایی می‌کرد و سپس دوان دوان ‌سراغ کارهای روزانه می‌رفت، بی‌آن‌که خودش صبحانه درست و حسابی خورده باشد.

پسرها از همان بچگی به انجام کارهای مردانه می‌پرداختند و ما هم در عالم کودکانه خود خوش می‌گذراندیم.

اما من از همان قاب کوچک چشمانم مادر را می‌دیدم که چگونه عاشقانه و خستگی‌ناپذیر کار می‌کرد و امورات خانه را می‌گذراند.

رخت تمام بچه‌ها را در تشت می‌ریخت و یکی یکی با دقت و توجهی که خاص خودش بود می‌شست.

خانه را آب و جارو می‌کرد و سپس دوباره به آشپزخانه می‌شتافت تا مقدمات ناهار خانواده پرجمعیت‌مان را بچیند.

ما چیز زیادی در چنته نداشتیم تا او بتواند لذیذترین خوراکی‌ها را برایمان تهیه کند، اما عشقی که چاشنی آشپزی‌اش می‌کرد غذاهایش را به گواراترین خوردنی‌های دنیا تبدیل می‌نمود.

من نمی‌دانم چه نیرویی را از درونش به کار می‌گرفت که می‌توانست همان دارایی محدود را به همه ما برساند و هر فرزندی را به نحوی راضی کند.

هیچگاه خودش با ما غذا نمی‌خورد. صبر می‌کرد تا مطمئن شود همه ما سیر شده‌ایم، آنگاه اگر چیزی از ته غذا باقی مانده بود آن را بر دهان می‌گذاشت و اگر هم نمانده بود به خوردن همان نان خشک اکتفا می‌کرد.

من که در دنیای کودکی علت این کار او را متوجه نمی‌شدم وقتی دلیل را جویا می‌شدم ‌‌ او ‌هربار بیماری قند را بهانه می‌کرد و با لبخندی شیرین بر لب قانعم می‌کرد.

وقتی زندگی به تنگی و سختی می‌افتاد قالیچه‌ای را بر دوش می‌کشید و پای پیاده آن را کیلومترها می‌برد تا نزد خیری گرو بگذارد و مبلغی برای گذران چند روز ما وام بگیرد.

کافی بود یکی از ما بیمار شویم تا نهایت توان خود را برای پرستاری و تهیه دارو و دوا ابراز کند. رنج و ناراحتی ما به مراتب برایش عذاب‌آورتر از بیماری‌های خودش بود.

همیشه با زبان شوخ و مهربان خود فضای ما را شاد ‌کرده و با یادکردن از نعمت‌های خدادادی در ما حس سپاسگزاری را تقویت می‌کرد.

برادر بزرگم که ازدواج کرد در سال‌های اول زیاد با خانواده همسرش به این سو و آن سو سفر می‌رفت.

من و خواهرم که این صحنه را می‌دیدیم دوست داشتیم مانند آنها سفر کنیم اما پرداخت هزینه سفر از عهده درآمد اندک پدرم برنمی‌آمد.

مادر که چشمان غمگین‌مان را می‌دید دست ما را می‌گرفت، به گردش می‌برد و برای هرکداممان یک سیخ جگر و یک بستنی سنتی می‌خرید.

ما با شورونشاط کودکانه لقمه لقمه می‌خوردیم و غم و غصه را فراموش می‌کردیم. اما مانند همیشه هرچه از او می‌خواستیم با ما هم سفره شود و تکه‌ای از جگر یا بستنی را بخورد نمی‌پذیرفت و بیماری قند و چربی را که هیچگاه نداشت ‌بهانه می‌کرد.

در زمستان لباس‌های گرم را بر تن ما می‌کرد و در گرمای تابستان آب خنک را به ما می‌بخشید.

یکی از برادرانم که به فوتبال علاقه داشت چند روز به دلیل نداشتن کفش فوتبالی ناراحت ‌ و در خود فرورفته بود.

مادر یک شب تمام ساعت‌های خواب خود را زد و با سوزن برروی روبالشی نویی که در چمدانش داشت، سِرمه‌دوزی کرد.

صبح آن را به پدر داد تا برای فروش به بازار ببرد و شب هنگام پدر که موفق به فروش آن شده بود پول خرید کفش فوتبالی را به دست مادر داد.

کفشی به قیمت گذشتن از خواب شب، دید چشم و سوزن‌هایی که هر چند دقیقه یک بار به دستش فرومی‌رفت‌ و این ذره‌ای کوچک از اقیانوس محبتش بود.

اکنون سال‌هاست که مادر من از این دنیا رفته و زیر خروارها خاک خوابیده. اما عشق و فداکاری او از یاد ما نرفته است.

من خود مادرم، اما هنوز نمی‌توانم درک کنم که او این نیروی بی‌نهایت را از کجا می‌آورد و طاقت بی‌انتها را چگونه به کار می‌بست.

من و همسرم یک عمر کار و تلاش کردیم و به آن میزان درآمد که می‌خواستیم رسیدیم‌ و به این ترتیب به‌راحتی می‌توانستیم برای فرزندان سرپناه، آذوقه و پوشاک تهیه کنیم و آنها را نزد پزشک ببریم.

اما مادر من پول چندانی در دست نداشت و برای رسیدگی به ما ذرات وجودش را فدا می‌کرد. مهرش همواره در قلبم جاویدان است و همیشه به او مدیونم. خدا کند از من راضی باشد.

فخری کمالی / خواننده همیشگی چاردیواری

ضمیمه چاردیواری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها