خدا نگاهم کرد

20 بهار از زندگی‌ام گذشته بود که مادر و خواهران همسرم به صورت سنتی به خانه‌مان آمدند و من را از خانواده‌ام خواستگاری کردند.
کد خبر: ۸۸۵۳۷۵

در آن دوران خواستگاران زیادی داشتم، ولی از هیچ کدام به اندازه علی خوشم نیامده بود. هم خودش خوب بود و هم خانواده‌اش دوست‌داشتنی به نظر می‌آمدند. آداب معاشرت بلد بودند و از نظر ظاهر هم سر و وضع خوبی داشتند. همه این موارد باعث شد از همان اول هم خودش را بپسندم و هم خانواده‌اش را.

همه شرایط علی برای شروع یک زندگی مشترک خوب و مهیا بود. او سرمایه‌ای البته کم برای شروع زندگی داشت. قرار شد بعد از ازدواج به طبقه بالای خانه مادرشوهرم برویم و مدتی را در آنجا زندگی کنیم تا بتوانیم پول جمع کرده و خانه بخریم.

همه چیز خوب پیش می‌رفت و در مدت نامزدی ما به هم وابسته شدیم و خانواده‌ها هم همدیگر را بیشتر شناختند و بیشتر مورد پسند همدیگر شدند. مدت نامزدی تمام شد و ما هم طبق قرار بعد از جشن عروسی به خانه جدیدمان رفتیم.

فردای روز عروسی مثل هر زن دیگر فکر می‌کردم اگر خوشبخت‌ترین زن زمین نباشم، حداقل یکی از خوشبخت‌ترین‌ها هستم. صبح از خواب بیدار شدم و خودم را آماده یک روز فوق‌العاده کردم. همسرم را از خواب بیدار کردم تا او هم به کارهایش برسد. مشغول انجام کار‌ها و آماده شدن برای مراسم پاتختی بودیم که ناگهان صدای مادرشوهرم در پله‌ها پیچید که بلند ما را صدا می‌زد. به خانه‌اش رفتیم. مادرشوهرم با سردی با من برخورد می‌کرد. نمی‌دانم چرا ولی من را مخاطب حرف‌هایش قرار نمی‌داد، البته این برخورد سرد تا زمان حضور همسرم در خانه ادامه داشت. با رفتن علی دیگر خبری از رفتار سرد نبود، بلکه همه رفتار‌ها با من بد شده بود. مادر و خواهرشوهرهایم من را نادیده می‌گرفتند و مدام تحقیرم می‌کردند. نمی‌دانستم چرا این‌گونه شده است. این رفتار مدت‌ها ادامه داشت. مدام خوبی می‌کردم و بدی می‌دیدم. هر روز از صبح به خانه آنها می‌رفتم و کارهایشان را می‌کردم، ولی هیچ خبری از ملایمت رفتار خوب نبود. هرروز بدتر از دیروز می‌شدند و من هم نمی‌دانستم چرا. همه دلخوشی‌ام به همسرم بود. او خوب بود و من را دوست داشت. گاهی اوقات به علی شکایت می‌کردم، ولی او از من می‌خواست صبر کنم.

همه چیز با صبر و تحمل یکطرفه پیش می‌رفت تا این‌که یک روز دیگر تحملم تمام شد. بین همه تحقیر‌هایی که از طرف خانواده شوهر می‌شدم من هم زبان درآوردم و اعتراض کردم. آن زمان بود که همه خانواده همسرم به سمتم هجوم آوردند. انگار که بدترین کار دنیا را انجام داده بودم. من فقط دلیل این رفتارشان را پرسیده بودم، ولی آنها من را می‌زدند. بدتر آن‌که همسرم هم هیچ کاری نمی‌کرد و آنها را نگاه می‌کرد که من را چگونه می‌زنند.

نمی‌دانستم چه کار کنم. ناگهان با عصبانیت اولین جسمی را که دم دست بود ‌‌ برداشتم و به جایی نامعلوم پرت کردم که شاید دست از سرم بردارند.‌جایی که گلدان فرود آمد، خیلی هم نامعلوم نبود. گلدان وسط سر مادر علی فرود آمد ‌. او را بسرعت به بیمارستان منتقل کردند، ولی دیر شده بود. او دیگر جان باخته بود‌.

نمی‌دانم باید بگویم برای انتخاب نادرست یا بدشانسی یا صبوری بیش از حد، به هر دلیلی که بود من چند سال از جوانی‌ام را در زندان گذراندم و محکوم به قصاص شدم.

از نگاه خدا به خودم ناامید شدم. از این‌که معجزه از طرف او وجود دارد هم ناامید شدم. از روز به روز انتظار کشیدن برای مرگ خسته شده بودم.

دو روز مانده بود به اجرای حکم قصاص که خبر رسید همسرم طلاق غیابی گرفته است. از او متنفر بودم. هم از او و هم از هر چیزی که به این دنیا ربط داشت. دقایق می‌گذشت و افکار پوچ در من بیشتر می‌شدند. صدایم زدند. رفتم. چوبه دار را دیدم. بدنم لرزید. به خدا گفتم نگاهم نمی‌کنی؟ گفتم حواست به من نیست؟ به چوبه دار نزدیک‌تر شدم. پاهایم سست بود. لازم نبود دارم بزنند، من خودم مرده بودم. باز گفتم اگر من را می‌بینی یک نگاهی بینداز. طناب دور گردنم انداخته شد. پاهایم شل شد. داشتم از هوش می‌رفتم که انگار کسی گفت رضایت می‌دهم.

هیچ نفهمیدم. چشم‌هایم را باز کردم. هنوز در همین دنیا بودم. نمی‌فهمیدم دنیا و آخرت شبیه هم شده یا من هنوز نمرده بودم. با تعجب نگاه می‌کردم که خانمی جلو آمد و گفت خانواده مقتول رضایت دادند.

باورم نمی‌شد، خدا من را دیده بود. در همه این مدت می‌دید. من را امتحان می‌کرد و من در این امتحان سربلند نبودم. فراموشش کردم. با تمام وجود فهمیدم معجزه برایش کاری ندارد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها