سردارخان صاحب بالابرره بود و مردمی ثروتمند و مرفه را هدایت میکرد و سالارخان به بخش متوسط جامعه برره حکومت میکرد.
بگذریم از این که دختر و پسر این دو خان به یکدیگر علاقهمند شدند و دست آخر این نبردها به یک جشن عروسی رسید؛ جشنی که عامل اصلیاش پدر عروس یعنی سردارخان بود.
این هفته با سعید پیردوست، بازیگر نقش سردارخان گفتوگو کرده و از زندگی شخصی و علایقاش پرسیدیم. آنچه میخوانید حاصل گفتوگوی ماست.
ابتدا کمی راجع به خودتان صحبت کنید. چه سالی و در کجا به دنیا آمدید؟
16 دی 1319 در خیابان ری، کوچه آبشار به دنیا آمدم. این خیابان جزو مناطق اصیل تهران است و حمام نواب که ازجمله بخشهای قدیمی تهران است در آنجا قرار دارد.
خیابان ری هنرمندپرور است و من در آنجا چند دوست هم مدرسهای پیدا کردم که بعدها به عرصه هنر پیوستند؛ مثل مسعود کیمیایی، جلالالدین معیریان (گریمور) و حسین گیل. با فرامرز قریبیان و اسفندیار منفردزاده (آهنگساز) هم مدرسهای بودم.
آن محله قدیمی است و صحنه حمام فیلم قیصر هم در همان حمام نواب فیلمبرداری شد. من با مسعود کیمیایی دوست بودم و به همین دلیل بازیگری را با فیلمهای ایشان شروع کردم.
خاک، گوزنها، غزل، سفر سنگ، خط قرمز، تیغ و ابریشم و سایر فیلمهای کیمیایی را با او بودم تا فیلم ردپای گرگ. بعد از آن مدتی وقفه افتاد تا فیلم سربازهای جمعه، حکم و مانند اینها.
شما چند خواهر و برادر دارید؟
پنج خواهر و برادر دارم. یکی از خواهرانم به رحمت ایزدی پیوسته و چهار تای دیگر کنار ما هستند.
کمی راجع به پدر و مادرتان صحبت کنید.
پدرم در اداره پست کار میکرد. رئیس باجههای ادارههای پست و تمبر بود. پدرم خلق و خوی بسیار آرامی داشت. وقتی یاد آرامش او میافتم احساس خوبی به من دست میدهد.
مادرم هم خانمی صبور و دوستداشتنی بود. در زمان گذشته والدین نمیتوانستند از حد محدودی بیشتر برای فرزندان رفاه بیاورند، اما عشقی که نسبت به ما روا میکردند مثال زدنی بود. هر دوی آنها فوت کردهاند، اما یادشان همچنان باقی است.
از دوران کودکی چه خاطراتی دارید؟
دوستان فراوانی داشتم. من به دبستان اعتضاد میرفتم که به خیابان سیروس میخورد. تا کلاس ششم آنجا بودم و بعد در دبیرستان بَدِر درس خواندم که کیمیایی در فیلم ضیافت نام آن را آورده بود.
من در آن دبیرستان با همکلاسیهایم ازجمله فرامرز قریبیان خاطرات فراوانی دارم. پاتوق ما در همان بازارچه حمام یا قرینه آن کوچه دردار بود.
بچهها بیشتر آنجا جمع میشدند و در آنجا روزهای بسیار شادی داشتیم. قدیم خاطرهها عمق بیشتری داشت و هر اتفاقی که میافتاد در قلب ما حک میشد.
من تا کلاس دهم دبیرستان بدر بودم و بعد به دبیرستان ادیب واقع در لالهزار رفتم. راستش را بگویم، من جزو شاگردان پرانرژی و شیطان بودم و شاید به همین دلیل مجبور به تغییر مدرسه شدم، اما رابطه را با دوستان مدرسه قبلیام حفظ کردم.
با خیلیها بسیار صمیمی بودم، اما متاسفانه بعدها آنها را گم کردم. آن زمان مانند الان عصر ارتباطات نبود.
حتی بعدا با آقای کیمیایی هم راجع به دوستان قدیمی صحبت میکردیم و تلاشهایی برای پیدا کردن آنها انجام دادیم که راه به جایی نبرد.
خانواده دوست داشتند وارد دنیای سینما شوید؟
دوستانم مانند آقای قریبیان زودتر توانستند وارد شوند، اما من در شرایطی بودم که حتما باید کار میکردم و بازیگری باید شغل دوم من میبود.
خانواده من نمیپسندید دنبال بازیگری به عنوان شغل اصلی بروم. مدتی کارمند بانک شدم، در پارکینگ کارکردم، در دو سه تا دفتر خصوصی کار کردم، حدودا در سال 47 در کمپانی ماک هم استخدام شدم و چیزی حدود 21 سال در آنجا مشغول بودم.
همان ابتدای اشتغالم قرار بود من به بازیگری روبیاورم. در فیلم داش آکل با آقای کیمیایی توافق کردم که بازی کنم، اما چون فیلم در شیراز بود و برای من امکان مرخصی گرفتن وجود نداشت، نتوانستم بازی کنم.
در فیلم بلوچ هم قرار بود بازی کنم، اما باز هم نشد و فقط در مقام یک دستیار فعالیت کردم. تا این که فیلم خاک پیش آمد و من با برگه مرخصی یک ماهه به همراه گروه به دزفول و اندیمشک رفتم. فیلم در جنوب بود.
نقش کوتاهی داشتم و تنها یک جمله میگفتم که: «چای یکی یه ریالی، تازه و کهنه نداره!» بعد در فیلم گوزنها یک سکانس مهم بازی کردم. بعد در فیلم غزل و سفر سنگ بازی کردم.
سپس خط قرمز که راجع به ازدواج یک زن بچه مسلمان و یک مرد ساواکی بود؛ براساس داستان آقای بیضایی به نام شب سمور. اولین کار خانم فریماه فرجامی بود. دندان مار، گروهبان و دیگر فیلمهای آقای کیمیایی را بازی کردم تا ردپای گرگ.
حقیقتش را بگویم من در آن زمان خودم را بازیگر نمیدانستم و به همین دلیل فقط در فیلمهای آقای کیمیایی بازی میکردم.
با خود میگفتم او دوست من است و من میخواهم کاری را در کنار او انجام داده باشم، اما بعد از آن یک روز با خودم خلوت کردم و گفتم من یا بازیگر هستم یا نیستم.
فهمیدم به بازیگری علاقه دارم برای همین از شرکت بیرون آمدم و در این حوزه به فعالیت پرداختم.
هنرپیشگی عشق است و من پای این عشق تا سرحد امکان ایستادهام، اما واقعیت آن است که عشق گاهی اوقات انسان را به اوج میرساند و گاهی بر زمین میزند.
شرایط گاهی سخت میشود، اما انسان به چیزی که دوستش دارد وفادار میماند و سختترین شرایط را هم به خاطر آن تحمل میکند.
از این که مردم شما را میشناسند، خوشحالید؟
شیرینی این کار است. این که از خانه بیرون میروم تا نان بخرم یا از سوپر خرید کنم و مردمی را میبینم که من را میشناسند و با لبخندی از ته دل سلام میکنند و احوالم را میپرسند زیباترین پاداش برای من است، اما این حرفه مشکلات خودش را دارد.
من اوایل میخواستم بازیگری را به عنوان شغل دوم داشته باشم، اما این کار عملی نبود. پاورچین و نقطهچین هر کدام چیزی حدود 6، 7 ماه زمان برد.
چطور میتوانستم این مدت زمان را مرخصی بگیرم؟! کسی که میخواهد فیلم و سریال بازی کند، نمیتواند این شغل را به عنوان حرفه دوم داشته باشد، اما در عین حال داشتن این شغل به عنوان حرفه اول از لحاظ مالی هم مشکلاتی دارد.
در دنیای ورزش قراردادهای مالی جدی است، اما متاسفانه این وضعیت در سینما رخ نمیدهد. من الان چند دهه است که در این کار هستم. ما تامین مالی نداریم.
برای سریالی چهار سال به من حقوق ندادهاند و بعد از چهار سال چیزی کمتر از نصف به من پرداخت شده است.
گذشته از این در بسیاری مواقع پستهای بالا به جوانان صفر کیلومتر داده میشود که ما را نمیشناسند و به همین دلیل حرمت ما را آن طور که باید و شاید نگاه نمیدارند.
اما با تمام اینها بازیگری یک دنیای شیرین است و آشنا شدن با هموطنان عزیز زیباترین اتفاقی است که برای یک هنرمند شناخته شده رخ میدهد.
بعضی از کارگردانها هم کارهایی عالی میسازند و کارکردن با آنها توقعات ما را ارضا میکند. من کار کردن با برخی مجموعهها مثل سریال کارآگاه علوی به کارگردانی آقای حسن هدایت یا سریال غیرمحرمانه با آقای رسام را خیلی دوست داشتم.
حیف که آقای رسام به دلیل بیماری سرطان خون از میان ما رفت و آن همه شور و اشتیاق و استعداد را با خود برد.
یادش همیشه در دل ما زنده است. گذشته از مسائل مالی، گاهی اوقات ما باید ساعات زیادی را بعد از گریم منتظر باشیم تا نقش به ما برسد و این سخت است، اما برخورد شیرین مردم خستگی را از تنمان به درمی آورد.
چه سالی و در چند سالگی ازدواج کردید؟
من سال 53 روز تولد امام رضا ازدواج کردم و 34 سال داشتم.
همسرتان را خودتان انتخاب کردید یا این انتخاب را به والدین سپردید؟
تقریبا والدینم انتخاب کردند، چون ایشان از بستگان من هستند. شوهرخاله من دایی همسرم است. خانوادهها با هم صحبت کردند و ما با هم آشنا شدیم و از زندگیام راضی هستم.
هیچ وقت به یاد نمیآورم از دست همدیگر ناراحت شده باشیم. همسرم خانواده خوبی دارد و ما توانستیم یک زندگی بیسر و صدا و فارغ از ناراحتی داشته باشیم.
مادر همسرم از آن خانمهای بسیار خوب است که همواره فرزندانش را به خوب زندگی کردن هدایت کرده است.
کدام ویژگی همسرتان را بیشتر از بقیه دوست دارید؟
صبر؛ همسر من خانمی بسیار صبور و بادرایت است. زندگی من هم شاید مثل هر فرد دیگری پیچ و خمهای خود را داشته بهخصوص این که حرفه بازیگری خود به خود مشکلاتی دارد.
مثلا من یک ماه برای فیلمبرداری باید به یزد میرفتم. او توانمندانه و مدبرانه در دوران نبود من بچهها را نگاه میداشت، حتی اگر سختی و بیماری هم پیش میآمد باز هم او توانا بود.
به راستی زنان موجودات پیچیده و فوقالعادهای هستند و میتوانند مشکلات را با تواناییهای مخصوص خود حل کنند.
زنی که زندگیاش را دوست دارد شوهر و بچه را هم دوست دارد و برای خوشبخت شدن آنها هر کاری میکند و تمام نیروها و استعدادهای ظریف زنانهاش را به کار میبرد.
همسر من در این زمینه نمونه بود و من همواره بابت خوبیهایی که در حق من و فرزندانش کرده از او ممنونم و خود را مرهون محبتهای ایشان میدانم.
چند فرزند دارید؟
یک دختر به نام شهرزاد دارم و یک پسر به نام نیما. شهرزاد 12 سال است که ازدواج کرده و دختری 11 ساله به نام روژان دارد. در حال حاضر هم در یک دفتر مسکن کار میکند.
نیما هم به انجام کارهای کامپیوتری مشغول است. من هم مانند هر پدر دیگری با رشد کردن فرزندانم رشد کردم و از دیدن لحظه لحظه زندگی آنها لذت بردهام.
آیا در دوران کودکی بچهها با آنها بازی میکردید؟
بله. من برای بچهها خیلی وقت میگذاشتم. شاید گاهی به آنها سخت میگرفتم، اما همواره تلاش میکردم در دلشان ناراحتی باقی نماند.
در زمان ما به دلیل شرایط دشوارتر زندگی گاهی اوقات کمبودهایی بود. البته من پدر و مادر بسیار خوبی داشتم و همواره از خدای مهربان شادی روحشان را خواستارم، اما در هر صورت باز هم دوست داشتم فرزندانم در شرایط بهتری رشد کنند.
آنها را به پارک میبردم، تاب میدادم، سوار الاکلنگ میکردم، هر بازی را که برایم مقدور بود با آنها انجام میدادم، از بچهها فیلم میگرفتم، در زمان بارش برف با آنها برف بازی میکردم.
گلولههای برفی را به این سو و آن سو پرتاب میکردیم، دنبال هم میکردیم، با هم آدم برفی میساختیم و دیگر کارهای شادیبخش انجام میدادیم.
پدر و مادر فرزندشان را دوست دارند و فرزند هم باید به حرمت این عشق به نصیحتهای والدین توجه کند، چون شاید در این دنیا بعد از خدا هیچ کس آنها را به اندازه پدر و مادر دوست نداشته باشد. خدا را شکر که من فرزندانی خوب و صالح دارم.
در تربیت فرزند چه چیزهایی برای شما بسیار اهمیت داشت؟
دوست داشتم اصول زندگی را به آنها یاد بدهم؛ چیزهایی را که خودم طی گذشت سالها یاد گرفته بودم و حالا دلم میخواست آنها بدانند.
همان طور که پدرم به من یاد داد. قبلا هم به شما گفتم که پدرمن فردی آرام و بسیار فهمیده بود. یادم میآید در دوران کودکی یک بار به همراه او از خیابان سعدی رد میشدیم.
چراغ قرمز شده بود، اما رانندهای همچنان راند و به پای پدرم زد. پدرم یک کلمه گفت: «آقاجان کمی یواشتر» گفتن همین کلمه کافی بود تا آن مرد سراسیمه از ماشین پیاده شود و یک کشیده به صورت پدرم بزند.
پدرم چیزی نگفت، دست من را گرفت و با خود برد. من پرسیدم که پدرجان، چرا پاسخش را ندادید؟ او هم به من گفت صحبت کردن با فردی که فهم و شعورش این اندازه پایین است چه فایدهای دارد؟
او خود مقصر است، اما به خود اجازه میدهد به حق دیگری تجاوزکند. من او را ترک میکنم تا با همین روحیه و اخلاق به مسیرش ادامه دهد و سزای عملش را ببیند.
مطمئنا آن فرد سزایش را دیده، اما در عوض پدر آخر و عاقبت به خیر شد. پدر و مادرم افرادی آرام و زحمتکش بودند.
همان طور که او به من نکات فراوانی را یاد داد من هم دوست دارم به فرزندانم آنچه آموختهام را یاد بدهم. بهخصوص دختر که آسیبپذیرتر است.
نظرتان راجع به زنسالاری و مردسالاری چیست؟
به هیچ وجه آن را نمیپذیرم. متاسفانه در فرهنگ قدیمی ما پدرسالاری وجود داشت و علائق و سلائق خانمها آن طور که باید جایگاه خود را پیدا نکرده بود.
آن زمان اهمیت زیادی نمیدادند که یک خانم چه چیزی را دوست دارد و بیشتر این جاافتاده بود که مرد به تنهایی ناخدای کشتی زندگی است.
اما خوشبختانه گذشت زمان و رشد علم و دانش باعث شده که مردم درک بهتری پیدا کنند و هم زن و هم مرد به جایگاه نسبی خود نزدیکتر شوند.
آیا شما هم مانند خیلی از پدر و مادرها دوست داشتید فرزندتان حتما دکتر و مهندس شود یا به او حق انتخاب میدادید؟
من با زورگویی و تحمیل عقاید مخالفم. پدر و مادر باید شرایطی را برای فرزند خود فراهم آورند که موجب شکوفایی فرزند شود. هر انسانی برای خود هویت دارد و باید راه درست خود را پیدا کند.
به نظر شما یک پدر چگونه میتواند با فرزند خود به شکلی درست ارتباط برقرار کند؟
در فرهنگ ما در دوره قدیم جایگاه پدر تا حدودی اشتباه جاافتاده بود. میگفتند مهر مادر و قهر پدر. گویی مادر باید مهربان باشد و پدر بداخلاق. این درست نیست.
والدین باید بهترین دوست فرزند خود باشند و در عین حال بدانند چگونه به فرزند خود یاد بدهند که برای والدین حرمت قائل باشند و حرفشان را گوش کنند.
سختگیری تا حدودی قابل قبول است وگرنه اگر چیزی را بیش از حد سفت در دست بگیری، میشود. حکایت همان صابونی که اگر زیاد محکم در دست بگیری از دستت به هوا میپرد و به هر سمت میلغزد.
شما مهریه بالا را ضامن خوشبختی میدانید؟
مهریه بالا را بد میدانم. این ضامن دوام یک زندگی نیست. آنچه به زندگی دوام میبخشد باز کردن چشمها پیش از ازدواج و بستن چشمها پس از ازدواج است.
سازگاری پیشه کردن، تفاهم داشتن، گذشت، یکدیگر را دوست داشتن و به هم محبت کردن است که به یک زندگی دوام میبخشد.
در انجام کارهای خانه هم کمک میکنید؟
بله، کمک میکنم. وقتی برایمان مهمان میآید همسرم خیلی زحمت میکشد و من هم بعد از رفتن آنها به همسرم میگویم اجازه بده من ظرفها را بشویم.
او کلی کارکرده و خسته است و انصاف نیست که بعد از مهمانی همچنان کار کند. ظرفها را میشویم و هر کدام را در جای خود قرار میدهم.
در نظافت خانه کمک کرده و حتی گاهی اوقات آشپزی میکنم. بیشتر غذاها را بلدم و به کارکردن علاقه دارم. زندگی سخت است و به نظر من خیلی خوب است که زن و مرد برای راحتتر کردن آن به هم کمک کنند.
نظرتان راجع به رفت و آمد فامیلی چیست؟ آیا خودتان اهل رفت و آمد هستید؟
من رفت و آمد را دوست دارم و برای این کار وقت زیادی گذاشتهام. رفت و آمد میتواند کمک روحی و فکری به ما بدهد، اما ما در این دوره رفت و آمدها را کم کردهایم و خلأ آن را حس میکنیم.
کمی مهربانتر بودن و به فکر همنوع خود بودن میتواند خیلی کمک حالمان باشد. امیدوارم مردم ما دوباره به آن ساده زیستی و همنوع دوستی قدیم برگردند و با هم نشست و برخاست بیشتری داشته باشند.
چند سال است که شهران را برای زندگی انتخاب کردید؟
من 26 سال در شهرک اکباتان زندگی کردم. جای خوبی بود، اما گاهی اوقات واقعا یک تحول و تنوع لازم است و من ترجیح دادم محل زندگیمان را تغییر دهم.
یک سال در فلکه دوم شهران زندگی کردم و حال به این خانه نقل مکان کردیم. من اجارهنشینی را هم تجربه کردهام و میدانم چقدر سخت است. امیدوارم تمام مستاجرها به زودی بتوانند صاحبخانه شوند.
شما در یک آپارتمان زندگی میکنید. فرهنگ آپارتماننشینی را توصیف کنید.
آپارتماننشینی یعنی بلد باشی با همسایه نزدیک خود برخورد درست داشته باشی و خیلی چیزها را به نحوی با او تقسیم کنی که عادلانه باشد.
یک عده این فرهنگ را یاد گرفتهاند و عده دیگر نه. من احساس میکنم هنوز این فرهنگ برای مردم ما جوان است و درست جانیفتاده. شاید در سالهای بعد بهتر شود.
مدیر آپارتمان باید چه کار کند؟ آیا شما خودتان هم مدیر آپارتمان بودهاید؟
بله، من و همسرم مدیر آپارتمان بودهایم؛ مدیریت یعنی مسئولیتپذیری. ما در دوران مدیریت سعی میکردیم به همه چیز رسیدگی کنیم به نحوی که آپارتمان امنیت و نظم داشته باشد.
همسر من خیلی اهل پرورش گل و گیاه است و به این کار علاقه دارد. خانه ما و راه پلهها پر از گلدانهای رنگ و وارنگی است که ایشان زحمت کشیده و پرورش داده است.
دورانی که ما رئیس ساختمان بودیم، همسرم باغچه ما را سراسر گل کرده بود و رسیدگی فراوانی به این کار میکرد. به طوری که حتی در فصل زمستان هم این باغچه پر از گل بود.
خود من هم به برقراری نظم و انضباط در ساختمان اهمیت میدهم. مثلا اگر هنگام اثاثکشی یکی از همسایگان باشد، نظارت دارم تا ببینم چه کسانی وارد و خارج میشوند.
تلویزیون را بیشتر دوست دارید یا سینما را؟ آیا تاکنون تئاتر هم کار کردهاید؟
سینما عشق اولم بود، اما کمکم تلویزیون غالب شد و وقت زیادی صرف تلویزیون کردم. قبل از این که وارد سینما شوم تئاتر هم کار کردم که آخرینشان موشها و آدمهای جان اشتاینبک بود.
راستش در حال حاضر توان بازی در تئاتر را در خودم نمیبینم. باید متنهای طولانی را حفظ و روی صحنه پیاده کنم و این کار در این سن و شرایط برای من کمی سنگین است، اما برای تمام عزیزانی که تئاتر کار میکنند آرزوی موفقیت دارم.
رابطهتان با آن دو فرزندتان در مجموعه برره، یعنی کیوون و لیلون چطور بود؟
راستش آنها را در همان زمان مانند فرزندانم میدانستم. رابطهام با لیلون خیلی خوب بود. مدتی بیمار شدم و در بیمارستان بستری بودم.
ایشان به دیدار من آمد و در نهایت محبت با من برخورد کرد و گفت که واقعا نسبت به من احساس پدری دارد، اما کیوون کاراکتری زورگو و قلدر داشت. این را شوخی میکنم. بازیگر این نقش اصلا زورگو نیست و او هم لطف خود را دارد.
وقتی به خرید میروید عکسالعمل مردم با شما چگونه است؟
عالی است. مردم ما واقعا خوش قلب و مهرباناند. وقتی به همراه همسرم به سوپر و ترهبار و هرجای دیگر میروم از مردم چیزی جز عشق و مودت دریافت نمیکنم.
به پارک هم میروید؟
بله. تقریبا روزی یک ساعت و نیم به همراه همسرم در پارک نزدیک منزلمان پیادهروی میکنم. آنجا هم مردم ارتباط بسیار خوبی با من دارند. برنامههایی که در تلویزیون بازی کردهام بیشتر از فیلمهای سینما ما را مردمی میکند.
اهل سفر هستید؟
همه جای ایران را رفتهام. معمولا عید به شمال میروم و همه جا را دوست دارم. از اخلاق مردم شیراز خوشم میآید و مهماننوازیشان را خیلی دوست دارم. شیرازیها خونگرم هستند.
چقدر اهل مطالعهاید؟
قدیم زیاد مطالعه میکردم. یادم میآید یکی از کتابهایی که خیلی خوشم آمده بود جان شیفته بود.
چه فصلی را دوست دارید؟
من عاشق پاییز رنگارنگ هستم. هنگامی که به شاخهها نگاه میکنم و برگهای زرد و قرمز و قهوهای را میبینم به درون خود فرو میروم. پاییز به من حالتی میبخشد که بهار و تابستان نمیدهد.
ساده زیستی را بیشتر دوست دارید یا تجملگرایی را؟
صدالبته ساده زیستی. من به هیچ وجه نمیتوانم با تجملگرایی ارتباط برقرارکنم.
عضو شبکههای اجتماعی هستید؟
نه نیستم، ولی پسرم هست.
برای صداقت چقدر ارزش قائلید؟
خیلی زیاد. من در همه جنبههای زندگی به دنبال صداقت بودهام. خودم سعی کردهام صادق باشم و به دنبال دوستانی هستم که با من یک چهره دارند.
با چه تعداد فرزند موافقید؟
دو تا. اگر زندگی خوب باشد باید بیش از یک فرزند داشته باشد. هر کس به خواهر و برادر نیاز دارد و والدین نباید فرزندشان را از این نعمت محروم کنند.
اوقات فراغتتان را چگونه میگذرانید؟
بیشتر فیلم میبینم. گاهی هم به برادرم سر میزنم و ساعتی را با هم میگذرانیم.
آیا به طبیعت علاقه دارید و به دامان طبیعت میروید؟
بله، دوست دارم و اگر هوا خوب باشد به دامان طبیعت میروم. جاده کرج را دوست دارم و از بودن در جاهای خوش آب و هوا لذت میبرم.
غذای مورد علاقهتان چیست؟
من همه غذاها را دوست دارم، ولی آلبالوپلو و فسنجان را بیشتر دوست دارم.
برای داشتن دوران سالمندی خوب چه توصیههایی دارید؟
سالمندان به آرامش و رفاه احتیاج دارند. آنها میتوانند وقتشان را با انجام کارهای مفید مثل مطالعه، تماشای فیلم و پیادهروی در پارک و محیطهای قشنگ پر کنند تا لحظات زیباتری داشته باشند.
و کلام آخرتان برای تمام هموطنان.
برای همه آنها آرزوی خوشی و خرمی دارم و دوست دارم در دل تمام همنوعانم شادی موج بزند، امید و آرزوهای قشنگ پا بگیرد و بردباری و پشتکار رموز رسیدن به اهدافشان باشد.
سپیده انصاری
ضمیمه چاردیواری
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد