در میان افراد حاضر در هیات حرکت میکرد و جواب سلام کوچک و بزرگ را میداد. در آن گیر و دار عزاداری پسرعمویش را دید و به طرفش رفت. از نگرانیهایش گفت و از او خواست تا حواسش به همه چیز باشد. خواست از او جدا شود. آماده حرکت به سمت آشپزخانه شده بود که ناگهان چشمش به دست پسرعمو افتاد. در دستش دوربین عکاسی بود. انگار که چیزی یادش آمده و میخواهد با او درمیان بگذارد. آرام در گوش او گفت: امسال از من عکسهای خوب بگیر، میخواهم همیشه یادم باشد که غلام امام حسینم.
پسرعمو حرفش را متوجه نشد ولی با خنده چند عکس از او گرفت و خاطراتش را ثبت کرد. دوباره به سمت آشپزخانه رفت و مشغول شد.
هوا آرام آرام رو به تاریکی میرفت و تک تک شمعها روشن میشدند. شب شام غریبان بود. باید شب زندهداری میکردند. آن شب نهتنها محمد قنواتی بلکه همه اهالی شهرستان شرزهره میخواستند شب زندهداری کنند. میخواستند با کاروان زنان و بچههای جا مانده از صحرای کربلا همراه شوند.
زنان و مردان شمع به دست، آماده راه افتادن در کوچههای شهرستان بودند، میخواستند سوگواری کنند. از خدا بخواهند هر آنچه در دلشان است. محمد قنواتی هم از این قاعده جدا نبود.
رفت وسط دسته و شروع کرد به خواندن روضه. «امشب شب شام غریبانه» خواند. ولی جمله اش به پایان نرسید. نمیدانست کمرش گرفته یا قلبش درد میکند. فقط میدانست که دیگر نمیتواند حرکت کند. دست و پایش شل شد و روی زمین افتاد. اطرافیان کمکش کردند و او را به خانه بردند. در آن لحظه فشار خونش نزدیک 20 بود. به سرعت به درمانگاه محل انتقالش دادند ولی درمانگاه آنقدر مجهز نبود که بتواند برای او کاری کند.
تقدیر محمد قنواتی در آن شب بهگونهای رقم خورد که هیچکس فکرش را هم نمیکرد. حالش خوب خوب بود، سابقه هیچ بیماری نداشت، ولی در یک لحظه چنان حالش بد شد که باید به بیمارستان ماهشهر منتقل میشد.
زمانی که او را در بیمارستان معاینه کردند دیگر کار از کار گذشته بود سطح هوشیاریاش سه بود. همراهانش نمیتوانستند موضوع را قبول کنند. مگر میشود فردی که تا چند ساعت قبل برای هیات دوندگی میکرد و سالم بود حالا اینچنین در بستر بیماری باشد؟ مگر میشود بیهیچ دلیلی سطح هوشیاریاش به سه برسد؟
پسرعموی محمد که در آن لحظه از همراهان او بود، میگوید: «بین محل زندگی ما یعنی روستای شرزهره تا بندر ماهشهر حدود 45 کیلومتر راه است. ما زمانی که محمد را به بیمارستان ماهشهر رساندیم از او سیتیاسکن گرفتند و گفتند که خونریزی مغزی کرده است. فشار خون بالا باعث خونریزی مغزی شده بود و درصد هوشیاریاش هم بسیار پایین بود. من در همان لحظه فهمیدم که پسرعمویم دیگر برنمیگردد.»
لحظات سختی برای همراهان محمد رقم میخورد. نمیدانستند از حال بد مریضشان ناراحت باشند یا از واکنش خانواده به شنیدن این خبر تلخ. نمیدانستند چگونه باید به خانواده خبر بدهند. از طرف دیگر هم در بیمارستان ماهشهر اطلاع دادند که وضعیت بیمارستان آنقدر مجهز نیست که پذیرای بیمارشان باشد. باید او را به بیمارستان مرکز شهر میبردند. شاید در آنجا حالش رو به بهبودی میرفت.
پسرعموی محمد که در تمام مدت نگرانی رهایش نمیکرد درباره انتقال پسرعمویش به بیمارستان گلستان اهواز گفت: محمد آقا را به بیمارستان گلستان بردیم تا شاید حالش بهتر شود. زمانی که به آنجا رسیدیم به ما گفتند که تخت خالی ندارند و ما باید منتظر بمانیم تا شاید یک تخت خالی شود و بیمارمان را پذیرش کنند. حدود ساعت 3 و 30 دقیقه بامداد یکی از بیماران مرخص شد و تختی برای محمد خالی شد. دکترها محمد را معاینه کردند و با اولین معاینه تشخیص مرگ مغزی دادند.
همراهان محمد 44 ساله با شنیدن این خبر همه چیز را تمام شده دانستند. آنها میدانستند که مرگ مغزی فرقی با مرگ کامل ندارد، با این تفاوت که چند عضو در بدن او کار میکند.
در آن لحظه بدون این که پزشکان حرفی از اهدای عضو به ما بزنند، خودمان به این موضوع فکر کردیم. میدانستیم که او دیگر برنمیگردد. میخواستیم حداقل اعضای سالم بدن او که هنوز کار میکند در بدن دیگران برود و آنها را از بیماری نجات دهد.
با این کار، برای محمد ثواب میخریدیم و باعث میشدیم که فردی تا آخر عمر برای او دعا کند. من و همراهان دیگر این موضوع را بین خودمان بیان کردیم و نظر همه هم مثبت بود ولی موضوع اصلی آن بود که خانواده محمد از این موضوع خبر نداشتند و همه ما از عکسالعمل آنها میترسیدیم.
همراهان به خانواده محمد قنواتی خبر دادند تا خودشان را به اهواز برسانند. همسر و مادر محمد به محض شنیدن خبر مرگ او از خود بیخود شدند. برایشان سخت بود که تا ساعاتی قبل او را سالم و سر حال ببینند و حالا او را مرده فرض کنند، باورش بسیار سخت بود.
پسرعموی محمد با آنها صحبت کرد و موضوع را با آنها در میان گذاشت. گفت که قصد دارد اعضای بدن محمد را اهدا کند. گفت که شاید تا ساعتی دیگر همین چند عضو سالم او هم از کار بیفتد و تا زمانی که کار میکنند میتوان آنها را به چند انسان دیگر اهدا کرد.
مادر و همسر او شنیدند. باورش سخت بود ولی باور کردند و در نهایت بردباری پذیرفتند. آنها قبول کردند که با رفتن عزیزشان چند نفر دیگر از مرگ نجات پیدا کنند و موضوع را با پزشکان بیمارستان درمیان گذاشتند.
خانوادهای که پیشقدم شد
امین بحرینی، مدیردفتر فراهمآوری پیوند اعضای دانشگاه جندی شاهپور درباره این پیوند عضو گفت: این پیوند عضو یکی از راحتترین پروسههایی بود که ما با آن روبهرو شدیم چرا که خود خانواده با این امر نیک و پسندیده موافق بودند و نیازی نبود که کادر بیمارستان با آنها صحبت کنند.
وی ادامه داد: این بیمار خود به خود و بدون عارضه قبلی دچار مرگ مغزی شد و کبد و دو کلیهاش به بیماران دیگر اهدا شد. برگشت بیماران مرگ مغزی تقریبا غیرممکن است و چه خوب میشود اگر خانوادهها این موضوع را درک کنند و بپذیرند که با اهدای اعضای بدن عزیزشان میشود عزیز دیگران را از بیماری یا مرگ نجات داد.
غزاله مالکی
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد