هزار تا عروسک، پشت سرش ردیف ایستاده‌اند و همگی دارند می‌خندند. یکی چشمانش را گرد کرده، آن یکی موهایش را بافته، این یکی چارقد گل‌گلی به سر دارد، آن دو تا دستانشان را بالا برده‌اند، این قد بلند سردش شده و بافتنی راه‌راه افقی زرد و سیاه به تن کرده، آن یکی دست مادرش را گرفته و انگار دارد می‌دود، چه ناز و عشوه‌ای این خانم دارد و چه دستی به کمر زده، کی می‌خرد این همه ناز را؟...
کد خبر: ۸۵۰۲۷۸

«خودم»، بی‌بی حاضر این را می‌گوید و برمی‌گردد به سمت عروسک‌هایش، لبخند می‌زند بهشان و دست می‌کشد روی سر آن که از همه کوچک‌تر است و تازه ساخته.

بی‌بی چند سالتونه؟ امروز تولدمه، پا گذاشتم تو 90 سالگی. 90 خیلی زیاده، ولی به فامیلی‌ام می‌آید؛ امیدوار. 90 خیلی زیاده یعنی 32 هزار و 850 روز طلوع و غروب خورشید رو ببینی، هر روز یک رویا، هر هفته یک غم، هر ماه یک شادی، یعنی هزار هزار تا آرزو، راستی بی‌بی چند تا آرزو کردی تو این همه سال؟ شمع پایان 89 سالگی را فوت می‌کند و چادرش را می‌کشد جلوتر روی سرش، عروسک‌ها آن پشت برای بی‌بی دست می‌زنند. تولدت مبارک خالق بی‌نظیر کودکی‌های شیرین.

«9 ساله بودم که شوهرم دادند، مادرشوهرم برای این‌که آرامم کند برایم قصه تعریف می‌کرد، قصه شاه پریان، قصه دیو و پری، قصه گرگ و بزبزقندی، قصه کدوی قلقله زن، تو ندیدی پیرزن؟» اشک در چشمانش حلقه می‌زند «قصه امام حسین علیه‌السلام، قصه زینب کبری، رقیه خانم سلام الله علیها.» دختر و نوه‌اش همه قصه‌هایش را نوشته‌اند تا اگر یک روزی یادش رفت، کتاب‌ها یادشان نرود. «من همه قصه‌ها و شعرهایم یادم هست، همه‌شان، مگر می‌شود یادم برود آن همه داستان‌های شیرین را، درست است که سواد خواندن و نوشتن ندارم، اما شنیدن را که بلد بودم. وقتی شعرها را عموی بابایم می‌خواند، حفظ می‌کردم، دخترعموهایم هم بلد بودند شاهنامه بخوانند و وقتی می‌خواندند من هم گوش می‌دادم و یاد می‌گرفتم. من شعر خیلی بلدم اما رویم نمی‌شود بخوانم.»

زیپ کیفش را آرام می‌کشد به سمت عقب و دو تا عروسک درمی‌آورد و می‌دهد دست نوه‌اش، با لهجه شیرین کازرونی به بهمن می‌گوید که بزندشان به دیوار، تا اگر آن کودک دیروزی آمد بدهد دستش. «دیروز بچه را مادرش با چشم پر از اشک برد، دلش عروسک می‌خواست، اما به من گفتند عروسک‌ها را نفروش، خیلی دلم سوخت، برایش درست کردم، نمی‌ارزید به گریه بچه، صد بار هم به بچه‌ها گفتم، عروسک‌ها را بدهید به بچه‌ها، به جایش من عروسک می‌سازم.» یک موسسه خیریه پیشنهاد داده دست به این کلکسیون نزنند و عروسکی نفروشند تا این مجموعه یادگاری از چند نسل قبل بماند برای چند نسل بعد.

عروسک گیلکی را با دامن پرچین آبی، قرمز و سفیدش برمی‌دارد و رو به دوربین لبخند می‌زند. باد می‌افتد در دامن عروسک و چرخ می‌زند و می‌رقصد و می‌نشیند روی پای بی‌بی حاضر. «20 سالی می‌شود که این عروسک‌ها را درست می‌کنم. بچه که بودم از مادر، مادربزرگ و خانجانم یاد گرفتم. بعد که ازدواج کردم و بچه‌دار شدم فرصت نکردم عروسک درست کنم. اما از وقتی شوهرم فوت کرد دوباره تنها شدم و حوصله‌ام خیلی سر رفت. کم‌کم به عروسک‌سازی عادت کردم و هر روز عروسک درست می‌کردم. هنوز هم درست می‌کنم. اگر سرپا باشم قدرت ندارم. اما اگر نشسته باشم درست می‌کنم.»

40 سال است بدون همسرش زندگی می‌کند و جای خالی مرد از دست داده‌اش را با عروسک‌های پارچه‌ای پر می‌کند، هر وقت دلش می‌گیرد نخ، سوزن، پارچه و دکمه‌ها را برمی‌دارد و آدم بی‌جان خوشگلی می‌سازد، آدم‌هایی که همگی چشمانشان درشت است و بینی‌شان قلمی، موهایشان طلایی و مشکی پرکلاغی است و قدشان بلند و هیکلشان زیبا. «من 40 سال باهاش زندگی کردم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست دوباره ازدواج کنم. همیشه می‌گفتم اگر تو مُردی من هیچ‌وقت شوهر نمی‌کنم. او هم می‌گفت من هم زن نمی‌گیرم ولی دروغ می‌گفت. خداوکیلی من 40 سال بعدش نشستم، اما او یک سال هم تحمل نمی‌کرد.» می‌خندد و موهای سفیدش را سُر می‌دهد زیر روسری مشکی و پر چادرش را می‌کشد جلو.

آرام و با طمانینه از روی صندلی بلند می‌شود و بین صف انبوه عروسک‌ها که همگی بغلشان را برای او باز کرده‌اند، می‌ایستد، با نگاهش دنبال عروسک خاصی می‌گردد، اما پیدایش نمی‌کند، سرش را بالا می‌برد و دوباره می‌آورد پایین، خودش است، عروسک را از قلاب می‌کشد بیرون و رو به من می‌گوید، این را می‌شناسید؟ خوب دقت می‌کنم ولی چیزی یادم نمی‌آید.

«بابراس است، همان نقاش معروفی که روی بوم نقاشی می‌کشد و شبکه چهار دائم نشانش می‌دهد. یک روز همین‌طور که داشت نقاشی می‌کشید، ساختمش، موهایش را هم فر کردم.» بابراس می‌رود سر جایش می‌ایستد و کلاه قرمزی از صف می‌آید بیرون، به صورتش که نگاه می‌کند، خنده‌اش می‌گیرد.

«من تلویزیون زیاد می‌بینم و خیلی از برنامه‌ها را به‌خصوص کارتن بچه‌ها را دوست دارم، بعدش اگر حوصله‌ام بگیرد، می‌نشینم و بعضی‌هایشان را که دوست دارم می‌سازم.»

می‌گوید همه نوه‌هایش از عروسک‌هایی که او ساخته، دارند. دو تا، سه تا، ده تا، برای هرکدام که به دنیا آمده‌اند ساخته، بعدها که بزرگ‌تر شده و آمده‌اند خانه‌اش برایشان ساخته، هر وقت که خواسته برود خانه بچه‌هایش هم برایشان برده، «آنقدر بهشان هدیه دادم که خسته شدند. نصف بیشتر عروسک‌ها را هم به غریبه و آشنا بخشیدم. به‌ آنها می‌گفتم شما عروسک‌های گران دارید. ولی اینها را هم بدهید بچه‌هایتان بازی کنند. می‌گفتند عروسک‌های تو را بیشتر دوست داریم چون با دست و پنجه خودت ساخته شده است.»

پارچه‌ها پر از رنگ‌ است، سبز، بنفش، سرخ، زرد، قهوه ای، سفید، گلی، مشکی. لباس‌هایشان از تور است و کتان، چرم و ساتن، مخمل و چیت، پر از طرح است و نقش و نگار، چند تایشان هم ریش و سبیل دارند و لباس رزم به تن کرده‌اند. «روزی دو عروسک می‌توانم بسازم. همه کارها را هم خودم انجام می‌دهم. پارچه‌ها را عروس و نوه‌ام می‌خرند، اما دوست ندارم کسی کمکم کند و دوست دارم همه‌اش را خودم انجام بدهم. دلم نمی‌خواهد وقتی تنها هستم بیکار باشم. دلم می‌خواهد تا قدرت دارم عروسک درست کنم. خب کارم است. من نمی‌توانم غذا درست کنم. نمی‌توانم جارو برقی بکشم. این کارها را بچه‌ام انجام می‌دهد. عروسک ساختن توی دلم عشق شده. یکی دو تا درست می‌کنم و میگم فلانی قشنگه؟ می‌گه آره خیلی قشنگه. منم خوشحال می‌شوم و بیشتر درست می‌کنم. حالا به نوه‌ام می‌گویم مردم اگر دوست دارند، تو بفروش من برایت درست می‌کنم. اما می‌گوید نه حیف است.»

بی‌بی حاضر چهار پسر دارد و یک دختر، بچه‌هایی که دوستشان دارد و راضی نیست خار به پاهایشان برود چه برسد به این‌که سختی و ناراحتی‌شان را ببیند، اما از هم دور هستند و فرصت کم پیش می‌آید که دور هم جمع بشوند. «الان همه از هم دورند. همش فراق است. آن موقع‌ها همه چهار تا، پنج تا، هفت تا بچه داشت که کنار هم زندگی می‌کردند، اما الان همه یکی یک بچه دارند که هر کدام یک سر شهر زندگی می‌کنند و پدر و مادر آرزوی دیدنشان را دارند. قدیم درد و مرض نبود. مردم در آرزوی یک لقمه غذا بودند ولی سالم بودند. الان فراوانی هست، اما کلی هم درد و مریضی هست.»

بی‌بی خیلی هم از موبایل‌بازی بچه‌های جدید گلایه دارد و نمی‌داند در این گوشی‌های رنگارنگ چه چیزی گذاشته‌اند که دیگر جوان‌ها حاضر نیستند دو کلمه با یکدیگر صحبت کنند و دائم سرشان توی آن است. «من می‌گویم سرتان را بالا بگیرید تا نگاهتان کنم. خب حوصله‌ام سر می‌رود. وقتی خیلی به موبایل نگاه می‌کنید بدم می‌آید. سختم می‌شود. خب با من حرف بزنید. اما گوش کسی بدهکار من پیرزن نیست.40 روز پیش یکی از نوه‌هایم بودم. می‌گفتم مادر من هیچی نمی‌خواهم. غذا بخواهم خودم می‌خورم. تلویزیون بخواهم خودم می‌بینم. فقط یکی را می‌خواهم با من حرف بزند. آخرین روزهایی که آنجا بودم گفت مادر شرمنده من خیلی با شما حرف نزدم. گفتم ننه حالا همان کم را حرف زدی؟ تو که اصلا حرف نزدی. بنده خدا خیلی ناراحت شد.»

با آن دست‌های چروکیده و لرزانش، نخ و کاموا را از کیفش می‌آورد بیرون و ژاکت یکی از عروسک‌ها را می‌بافد، یکی زیر یکی رو، نخ‌های زرد و دراز، در هم تنیده می‌شود و دانه‌های ریز کنار هم می‌نشیند. «زمستان در راه است و هوا سرد، می‌خواهم بچه‌هایم سرما نخورند، حوصله مریضی و دوا و درمان ندارم.» بلند می‌خندد و دست‌هایش را به سرعت بین میله و نخ‌ها بالا و پایین می‌برد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها