دولت آمریکا با بهانه قرار دادن اوضاع نابسامان امنیتی در افغانستان و پیروزیهای اخیر طالبان در عرصه میدانی و جنگ با نیروهای امنیتی این کشور، اعلام کرده است در برنامه خروج کامل نیروهای آمریکایی از افغانستان تجدید نظر میکند.
به گزارش جام جم آنلاین به نقل ازایسنا باراک اوباما، رئیس جمهوری آمریکا اخیرا با اعلام این مساله که نیروهای این کشور پس از 2016 و دوران ریاست جمهوری او نیز در افغانستان خواهند ماند، وعده انتخاباتی خود در سال 2008 را نقض کرد. این نشان میدهد که "جنگبی پایان" آمریکا در افغانستان ظاهرا به راستی بی پایان است و تصورات آمریکا از این کشور و آینده آن نقش بر آب شده است.
در این میان سایت tickld.com نظرات 15 سرباز آمریکایی را که در جنگ افغانستان حضور داشتند پرسیده و از آنها خواسته تا تصوری را که از این جنگ داشتند و غلط از آب درآمده، بازگو کنند.
در زیر بیان این تصورات نادرست آمده است:
1. "بوبوزوبو" (قطعا نام مستعار یکی از این 15 سرباز است) میگوید: گرفتن جان کسانی که صد درصد دشمن شما هستند آنهم در یونیفورم به اندازه کافی سخت است. حالا شما باید کسی را بکشید که ممکن است دشمن شما باشد یا نه، ممکن است یک پدرسوخته دیگری اسلحه روی مغز بچهاش نشانه رفته باشد و او مجبور به انجام کاری شده باشد. اوضاع درهم ناراحتکنندهای است.
2. ترجیح میدهد "فرزند ناپالم" بشناسیمش و بگوید: به ما گفتند قرار است با طالبان بجنگید اما معلوم شد هیچ راهی برای تشخیص اینکه چه کسی طالبان است، یا طالبان چیست یا آنها دست کم چه شکلی هستند وجود ندارد. یک نفر ممکن است روزی بچهاش را به کلینیک شما بیاورد و روز بعدش به شما شلیک کند. شما با یک نفر در جریانی دوست میشوید و تنها یک هفته بعد همان فرد را میبینید که گوش تا گوش گلوی کسی را میبرد. در افغانستان هیچ "دشمن" و هدفی وجود ندارد. مردم حتی نمیفهمند شما کی هستید و چرا آنجایید. بسیاری از آنها گمان میکنند ما شیاطینی شکستناپذیریم. پیرمردی همین تئوری را با فرستادن پسر بچهای برای چاقو زدن به کمر من امتحان کرد. بچهها در افغانستان معدن حفر میکنند، با بمبهای معدن و مواد منفجره قدیمی روسی بازی و مانند ترقه آنها را منفجر میکنند. آنجا یک ناکجاآباد لعنتی است که هیچ چیز قابل تصوری از اخلاق، عدالت، خیرخواهی یا حتی اجتماع در آن وجود ندارد. هر کسی فقط در تلاش است تا زنده بماند.
3. "زاتانا" هم سرباز بعدی است که تصوراتش از افغانستان را این چنین توضیح میدهد: آنها هیچ ایدهای نداشتند که ما چرا آنجاییم. ما از آنها درباره 11 سپتامبر میپرسیدیم، افغانستانیها درباره آن هم چیزی نمیدانستند. ما به آنها عکس برجهای تجارت جهانی را نشان میدادیم در حالی که در آتش میسوختند و ازشان میپرسیدیم چی میبینند، پاسخ آنها معمولا ثابت بود: ساختمانی در کابل که آمریکا آن را بمباران کرده است! مغز آدم از تصور این منفجر میشود که آن ها از سوی یک ارتش خارجی اشغال شدهاند و نمیدانند چرا.
4. "گزونت" از مردم افغانستان این چنین تعریف میکند: افغانستان فقط روی نقشه یک کشور محسوب میشود. مردم این کشور و البته بیشتر در مناطق روستایی هیچ مفهومی از افغانستان در ذهنشان ندارند. ما در روستایی در شمال ایالت قندهار بودیم و با برخی از مردم که اتفاقا هیچ تصوری از اینکه ما کی هستیم و آنجا چه میکنیم نداشتند، صحبت میکردیم. سال 2004 بود؛ آنها نه تنها چیزی درباره 11 سپتامبر نمیدانستند حتی نمیدانستند آمریکاییها وارد کشورشان شدهاند! بعدتر که باز با آنها صحبت کردم متوجه شدم آنها حتی نمیدانستند که زمانی شوروی در افغانستان بوده است! بعدتر از آنها پرسیدیم که میدانند شهر قندهار کجاست؛ شهر مهم و بزرگی که در 30 کیلومتری جنوب کشورشان قرار دارد. جالب اینکه روستاییها اسم آن را شنیده بودند اما هیچ یک تا کنون به آنجا نرفته بودند. برای آنها هیچ افغانستانی وجود نداشت. چنین مفهومی اساسا در ذهن آنها نبود.
5. "لوکسیمو" خیلی کوتاه از تجربهاش در افغانستان میگوید: من از گروهی از گشتزنان استرالیایی شنیدم که برای عملیات وارد کوهستان شده بودند و به روستایی دور افتاده رسیدند. روستاییها فکر میکردند استرالیاییها از نیروهای شورویاند! هیچ ایدهای نداشتند که یک جنگ تمام شده و دیگری شروع شده است!
6. سرباز ششم بدون نام، تعریف میکند: تصور من از جنگی که قرار بود برای آن به افغانستان برویم این بود که قرار است با حملاتی برنامهریزی شده با نیروهایی سازمانیافته مبارزه کنیم. چنین جنگی را در حمله به مارجه تجربه کردیم اما زمانی که دفاع اولیه از هم پاشید، جنگ به میدانی تبدیل شد که کشاورزی برای اینکه پول درآورد مجبور بود با کلاشنیکف کار کند. این یعنی به نظر من هیچ تعجبی نیست که اینقدر در افغانستان ما تا این حد PTSD (استرس پسا سانحهای) را تجربه کردیم. اصلا حس خوبی نداشت وقتی کشاورزی را میکشتید که برای غذا دادن به فرزندانش یا حفظ جان خانوادهاش از شکنجه در میدان جنگ بود. حس گندی بود!
7. Llvihearsevil از زبان افغانستان روایت میکند: افغانها در نقاط مختلف کشورشان به چندین زبان صحبت میکنند در حالی که اکثر آنها روستایی و بیسواد هستند و در شرایطی شبیه قرون وسطی زندگی میکنند اما به سه زبان صحبت میکنند. به ما اطلاع داده بودند که در افغانستان به دو زبان صحبت میشود: دری و پشتو. در حقیقت اما چند ده زبان در افغانستان وجود دارد و هر روستای دورافتادهای در این کشور زبان خودشان را دارند. برخی از آنها بسیار شبیه زبان فارسی است، برخی دیگر شبیه زبان یونان قدیم! روستایی در شمال افغانستان بود که زبانشان آوایی بود. گروه من سعی کرد تا جایی که ممکن است زبانهای محلی را ضبط کند. ما از آنها به زبان پشتو میپرسیدیم و آنها به زبان محلی خود پاسخ میدادند. متاسفانه تمام نقشههای فرهنگی و زبانهای محلی که ما جمعآوری کردیم اکنون محرمانه است.
8. سرباز m_k88 تصوراتش از افغانستان را با طبیعت آنجا شروع میکند: من انتظار داشتم در افغانستان همه جا بیابان و کوه باشد اما زمانی که آنجا بودم به اندازه هر جای دیگری باغ و بوستان دیدم. علاوه بر این بسیاری از مردم همانقدر که در کشورشان طالبان را نمیخواستند خواهان ما نیز نبودند. آنها فقط میخواستند به حال خودشان رها باشند تا بتوانند زندگی کنند.
9. خودش را Ciclify معرفی میکند و توضیح میدهد: بسیاری از کسانی که ما بازداشت میکردیم از سوی "مجاهدین" مجبور شده بودند به سمت ما تیراندازی کنند؛ چرا که این نیروها که از هر گروه و قشری در خود داشت خانوادههای آنها را ربوده و یا تهدید کرده بودند. مثال روشن این ماجرا برای من زمانی بود که پایگاه عملیات مورد حمله قرار گرفت و حفرهای در دیوار آن ایجاد شد. پس از چند ثانیه چندین عامل انتحاری از طریق آن حفره وارد پایگاه شدند و خود را منفجر کردند در حالی که دستهایشان بسته و گیرندههای انفجاری به آنها وصل بود.
10. Tilting_Gambi یکی دیگر از سربازان آمریکاییست که از تجربه سختش در افغانستان میگوید: سربازان در دوران آموزش خود یاد میگیرند که از فاصله 500 متری بجنگند. دست کم من این چنین آموزش دیدم. در حالی که ندیدن کامل دشمن در جنگ مسئلهای خارج از عرف نظامی نیست، ما در افغانستان تنها از فاصلهای به اندازه برد سلاحهای کوچکمان میجنگیدیم. وقتی به افغانستان آمدیم از سوی دشمنانی مورد هدف قرار میگرفتیم که در کوهها پنهان بودند و ما آنها را نمیدیدیم اما در حالی که تنها یک کیلومتر با ما فاصله داشتند. ما به سختی تشخیص میدادیم که درگیری آغاز شده بلکه فکر میکردیم وارد یک مانور اضطراری شدهایم!
11. خودش را "آشوب 4" مینامد و ماجرایش در افغانستان را با غذاها سر میگیرد: در فرهنگ افغانها اگر غذا داری باید با اطرافیانت شریک شوی حتی اگر تنها غذای کوچکی اندازه یک نفر داشته باشی. به گمانم این از آنجایی میآید که آنها باور ندارند غذا به کسی تعلق دارد. من با برخی افغانها کار کردم و میدانم که اگر غذا میخوردم و به آنها تعارف نمیکردم آنها توهین تلقی میکردند.
12. شماره دوازده خود را "هیولا" معرفی میکند و میگوید: بسیاری گمان میکنند افغانستان بیابانی خشک است. اما در استقرار ما گاهی باید برای در امان ماندن از سیل، سنگر حفر میکردیم و گاهی به سختی از جنگل عبور میکردیم.
13. Maikudono نامش میشود و تعریف میکند: تصور من این بود که همه در افغانستان مانند آنچه که در تبلیغات "به کودکان قحطی زده کمک کنید" میبینیم، فقیر و کثیف باشند. به یاد دارم زمانی که کودکان را در حال بازی در اطراف جادهها دیدم در حالی که هیچ اثری از هیچ لکهای روی صورت یا لباسهایشان نبود بسیار متعجب شدم. در همان حال دو دختر بچه را دیدم با لباسهای بسیار سفید خیره کننده در حالی که عبور ما از جاده را نگاه میکردند.
14. Windwhiper چهاردهمین نفری است که از تصورات اشتباهش درباره افغانستان میگوید: من تصور میکردم ما قرار است درگیر یک جنگ واقعی شویم. در حالی که مردم در افغانستان همدیگر را تحمل میکردند بدون اینکه اتفاق خاصی بیفتد. به عنوان کسی که سلاح به دست داشت و نقشش سرباز بود در اکثر اوقات کار مهم من عملیات انتقال از کابل به ولایات شرقی بود. ما هرگز اتفاق خاصی ندیدیم و من برای این خدا را شکر میکنم. در حقیقت من بیشتر زمان خود جدای از اعضای گروه یا خواب بودم، یا در حال خوردن یا در کمال تعجب بازی کردن! اما در نهایت ما تنها در افغانستانیم تا حضور داشته باشیم و در حقیقت قرار نیست کار دیگری بکنیم!
15. CatsRppl2 آخرین سربازی است که به سوال پاسخ میدهد و ماجرای تکاندهندهاش را اینچنین روایت میکند: در سال 2008 و طی اولین استقرارم در افغانستان من در بخش کفن و دفن نیروها مشغول بودم و واقعا هیچ ایدهای از ماجرای که قرار بود درگیر آنها شوم، نداشتم. من هیچ وقت قرار نبود مجبور به جنگ شوم اما معمولا با بقایای سربازان 18 تا 22 سالهای رو به رو بودم که تکه تکه شده و یا سوزانده شده بودند. دیدن همقطاران و هموطنانت در حالی که ظالمانه به قتل رسیدهاند مرا به سرعت به یک نژادپرست تبدیل کرد. من از اسلام و مردم افغانستان متنفر شدم و از نظر روانی رویکردی شبیه افرادی پیدا کردم که میگویند: " همه آنها را یک جا بکشید!" اما یک روز ما را برای انتقال جنازه یکی از غیرنظامیان محلی در بیمارستان پایگاه خواستند. در محل مشخص شد که جنازه متعلق به دختر سه سالهای است که بر اثر شلیک گلولهای از کلاشنیکف از فاصله نزدیک کشته شده بود. پدرش برای صدور اجازه تا محل جنازهها به همراه ما آمد. اما به دلیل مرد بودن ما برای انتقال دختر بچه باید از وسیلهای استفاده میکردیم. در نهایت ما دخترک را در محفظهای قرار دادیم و در حالی که دورش را با پرچم افغانستان پیچیده بودیم به سمت ماشین حرکت کردیم. در مسیر اما محفظه از دست پدر افتاد؛ محفظهای که دختر سه سالهاش درون آن بود. تا آن لحظه به نظر نمیرسید که پدر از قتل دخترش احساسی داشته باشد اما... در نهایت ما دختر را که بین جعبه و زمین آویزان بود روی زمین گذاشتیم در حالی که پدرش پرچم کشورش را بغل کرده بود و به شدت زجه میزد؛ زجهای که من تا آن روز ندیده بودم. مانند مردی که هر آنچه که در دنیا داشت را از دست داده بود. در آن لحظه بود که من متوجه شدم چه قدر درباره همه چیز اشتباه میکردم.
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگو با امین شفیعی، دبیر جشنواره «امضای کری تضمین است» بررسی شد