اما در این مطلب اسمهایی گفته میشود که به طور طبیعی در فصول پیشین کتاب توضیح داده شدهاند. برای آشنایی بیشتر شما خوانندگان یادآوری میکنیم نام «حسین» که توسط «شکوه اقدس» همسر آقای سبزواری برده میشود نام اصلی ایشان است (حسین ممتحنی). وحید، رؤیا، سهیلا و محسن فرزندان استاد هستند و «واصفی» نام داماد ایشان است.
واصفی (داماد استاد سبزواری) ماشین را روشن میکند. سهیلا (فرزند استاد) کنارش مینشیند. من و بچهها پشت. تا جاده قدیم شمیران هیچکس را توی خیابان نمیبینیم. نزدیک مسجد قبا پیکانی را میبینیم با دو سرنشین. یکی رانندگی میکند و دیگری با بلندگو اعلام میکند که امروز حکومت نظامی است. راننده به ما نگاه میکند. واصفی بیتوجه گاز میدهد. هر چه به پیچ شمیران نزدیکتر میشویم به تعداد پلیس و مردم اضافهتر میشود. دور میدان شهناز(میدان امام حسین فعلی) چند تا تانک ایستادهاند. داریم میدان را به طرف پایین میرویم که پلیس جلومان میایستد. یکی از مأمورها سرش را توی ماشین میآورد و میگوید: «مگه نمیبینین حکومت نظامیه، برگردین!»
واصفی میگوید: «یکی دو کوچه پایینتر ماشین رو پارک میکنیم.»
ـ اصلا نمیتونید برید. برگردین.
واصفی کمی معطل میکند. چشم میاندازد توی خیابان شهناز. وقتی مطمئن میشود راهی ندارد دنده عقب میگیرد. خیابان شاهرضا (خیابان انقلاب فعلی) از وقتی که میآمدیم خیلی شلوغتر شده. واصفی هر جا که میخواهد ماشین را پارک کند یک مأمور پلیس میآید و جلومان را میگیرد. سر آخر میرویم به طرف لالهزار. از جلوی مسجد هدایت رد میشویم. همان مسجدی که از سالها پیش آیتالله طالقانی مجلس وعظ دارد.
واصفی ماشین را پارک میکند. صدای شعاردهندگان گوشمان را پر میکند: «حسین سرور ماست! خمینی رهبر ماست!»
شعارهای مردم
عدهای توی پیادهروی طرف راست ایستادهاند و به مردم ریز و درشتی نگاه میکنند که در حال راهپیماییاند. کامیونهای ارتش در طرف چپ خیابان ایستادهاند. چیزی نمیگذرد که پشت سرمان را عده دیگری پر میکنند. صدای راهپیمایان بالا میرود: «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی!»
صدای هلیکوپتری که از بالای سرمان رد میشود، حواس جمعیت را به طرف خودش میکشاند. صدای شعاردهندگان برای لحظهای پایین میآید، اما با صدای رسای جوانی ادامه پیدا میکند. یکهو جوانی از طرف راست خیابان، همانجا که عابرین ایستادهاند، شکافی میدهد میان ما و جمعیتی که جلومان هستند و چیزی را که توی دستش است، پرت میکند به طرف کامیون ارتش. شعلههای آتش در مدت کوتاهی سر به آسمان میگذارند. سربازانی که توی کامیون بودند بیرون میآیند.
رگبار گلوله
یکی از پشتِ کامیونهای ارتش شروع میکند به تیراندازی. جمعیت پراکنده میشود. مردم هجوم میبرند به طرف خانههایی که درهاشان باز است. واصفی خودش را سپر ما میکند و میگوید: «برین تو پیادهرو! برین تو پیادهرو!»
عرض جدول خیابان زیاد است. دست وحید را میگیرم و میگویم: «بپر مامان جان!»
وحید این پا و آن پا میکند. انگار نمیتواند! از بس ترسیده همین طور میخکوب مانده. واصفی سر میرسد بلندش میکند. دستش را به دست سهیلا میدهد. رویا خودش را رسانده به پلی که چند خانه آن طرفتر است. میترسم توی شلوغی بچهها را گم کنم. چشم از آنها برنمیدارم. یکهو حس میکنم چیزی توی جدول تکان میخورد. نگاه میکنم. پسر جوانی است. زخمی شده. صورتش را از درد مچاله کرده. پای چپش خونی است. خونی که با لجن جوی قاطی شده. نزدیکیهای زانوش خون لخته شده از روی شلوار دیده میشود. واصفی میگوید: «چرا معطلین؟»
آن طرف جدول ایستاده. دستش را به طرفم میگیرد. به جدول نگاه میکنم. پسر با علامت دست بهم میگوید که دور شوم. واصفی نگاه میکند به پسر. میگوید: «مخفی شده! ما باید بریم.»
میگویم: «میمیره!»
ـ اگه وایسیم لو میره. میکشنش!
دستم را به دست واصفی میدهم و رد میشوم. من را به طرف خانهای میکشد. توی حیاط خانه غلغله است از جمعیت. چشم میگردانم دنبال بچهها. سهیلا را میبینم که وحید را از یک طرف به بغلش فشار میدهد و رؤیا را از طرف دیگر. خیالم راحت میشود. با خودم میگویم خودت را بگذار جای مادر پسری که توی جوی خوابیده. فکر کن پسر خودت است! محسنت! از جام کنده میشوم. میدوم تا در. در را باز میکنم. صدای شلیک گلوله زهرهترکم میکند. از ترس چند قدم به عقب برمیدارم. واصفی و بچهها میآیند بالای سرم. یعنی تا کی باید اینجا بمانیم؟ محسن الان کجاست! حسین (نام اصلی استاد سبزواری حسین ممتحنی ست) بیاید و ببیند هیچ کس خانه نیست، دیوانه میشود. سهیلا دستم را میگیرد و میرویم توی خانه. زنی یک پارچ آب دستش گرفته و به همه تعارف میکند.
زن مجروح
یک زن مجروح روی زمین خوابیده و از درد به خودش میپیچد. زنی که بالای سرش است به صاحبخانه میگوید: «الکل دارین؟»
صاحبخانه سرش را به تائید تکان میدهد و میرود. زنی که بالای سر مجروح است، میگوید: «دورش رو خلوت کنین!»
نمیدانم چهطور توانستند این طور به جان مردم بیفتند! انگار به قصد کشتن مردم آمده بودند! راهپیمایی 17 شهریور برای خون مردمی بود که روزهای قبل شهید شده بودند |
همه میروند و کمی دورتر مینشینند، جز دختر جوانی که عرق صورتش را خیس کرده. زن دستی روی سرش میکشد و با حرکت صورت از سهیلا میخواهد که دختر را پیش خودمان بیاوریم. دختر صورتش از هیجان و ترس قرمز شده. سهیلا میگوید: «شما میدون ژاله بودین؟»
دختر سرش را تکان میدهد. سهیلا میگوید: «چه خبر بود؟»
دختر میگوید: «غوغا! محشر! چی بگم؟»
سهیلا چیزی نمیگوید. دختر به زن مجروح نگاه میکند و بعد رو به من میگوید: «مادرمه! توی میدون تیر خورد. نامسلمونا یهو رگبار گلوله گرفتن به مردم! دلم میخواست میدیدین چند تا آدم در جا جون دادن! در جا! حتی به دقیقه هم نکشید....»
زنی که کنارم نشسته به بغل دستیاش میگوید: «داره گلوله رو از بازوش درمیآره.»
دختر نمیشنود. با هیجان ادامه میدهد: «... من که باورم نمیشه اینا هموطنامون باشن که مردم رو به گلوله بستن! آخه کی باورش میشه یه هموطن لولۀ تفنگش رو بگیره روی این همه زن و بچه!... حتما اسرائیلی بودن... حتما! ...»
زن مجروح جیغ میکشد. دختر از جا کنده میشود. سهیلا دست دختر را به طرف خودش میکشد. زنی که بالای سر زن زخمی است، میگوید: «راحت شد! گلوله رو درآوردم!»
دختر پشت دستش را میکشد به خیسی اشکهاش. میگوید: «ما از شش صب میدون ژاله بودیم. حدود هشت بود که ارتش و نیروهای امنیتی اومدن. مردم شعار مرگ بر شاه میدادن. بعد هم تمام راههایی که وصل میشد به میدون رو بستن. از هشت گذشته بود که به مردم هشدار دادن متفرق شن، اما کسی گوش نکرد. بعد یه افسر پلیس پشت بلندگو رفت و تهدید کرد که اگر متفرق نشین شلیک میکنم!»
بغضش میترکد. ادامه میدهد: «در عرض چند دقیقه میدون را به توپ بستن!»
وحید که پیش واصفی مانده بود، میآید و به شانهام میزند. برمیگردم. واصفی صدامان میکند. بلند میشویم. رویا محکم به من چسبیده. سهیلا صورت دختر را میبوسد. از لابهلای مردمی که مهمان ناخوانده صاحبخانه شدهاند رد میشویم. واصفی میگوید: «الان بهترین موقعاس که از اینجا بریم!»
خیابان ها پر از لکههای خون
از حیاط خانه بیرون میزنیم. روی زمین پر از لخته و لکههای خون است. توی جدول را نگاه میکنم. مرد جوان نیست. روی زمین اعلامیه، لنگه کفش، روسری خونی، شیشه شیر بچه و خیلی چیزهای دیگر است. مأموران پلیس به طور پراکنده توی خیاباناند و مردم را زیر نظر دارند و گهگاه تیری شلیک میکنند.
نمیدانم این چیزهایی که میبینم واقعیت دارد یا نه! نمیدانم چهطور توانستند این طور به جان مردم بیفتند! انگار به قصد کشتن مردم آمده بودند! راهپیمایی دیروز برای خون مردمی بود که روزهای قبل شهید شدند. پنجم شهریور با تظاهرات مردم، رژیم عقبنشینی کرد. حتی برای آرام کردن مردم دوباره سال شاهنشاهی را به شمسی تبدیل کرد، اما امروز... .
وقتی توی ماشین مینشینیم انگار خیابانها، همان خیابانهایی نیست که چند ساعت قبل از آنها گذشته بودیم. یکی نشسته کنار خیابان شیون میکند. یکی بچهاش را صدا میکند. یکی پای جنازهای گریه میکند. یکی...
وقتی کلید را توی در میاندازم و وارد میشویم انگار با همه چیز غریبه شدهام. انگار از یک جنگ برگشتهام که فضای امن خانه برام غریبه است. زهرا سراسیمه به طرف در میآید. از بس گریه کرده چشمهاش ورم کرده. بغلش میکنم. میزند زیر گریه. کفشهای حسین نیست. دلم پایین میریزد. چرا تا الان نیامده! نکند توی این شهر آشوب اتفاقی براش افتاده!
بچهها هر کدام یک گوشهای وا میروند. انگار ترسی باعث میشود حتی از هم نپرسیم که چرا حسین تا این ساعت نیامده! واصفی سکوت را میشکند: «شاید اصلا راه نیفتادن!»
میگویم: «اگه میخواستن راه نیفتن حتما بهم خبر میدادن.»
ـ شاید یه جایی بیرون شهر...
ـ محاله من رو بیخبر بذارن!
به زهرا میگویم: «بابا تلفن نکردن؟»
با نگرانی میگوید: «نه!»
سرود جدایی
دلم پر است. میخواهم زار زار گریه کنم، اما وقتی قیافههای دمق بچهها را میبینم جلوی خودم را میگیرم. با خودم فکر میکنم حتما یک جایی گیر افتاده. حتما این ناآرامی همهجا هست. به سهیلا میگویم: «ناهار بچهها رو آماده کن.»
به اتاق حسین میروم. در را میبندم. یکهو سرریز میشوم. اشکهام صورتم را خیس میکند. زیر لب زمزمه میکنم:
«بی تو ای آشنا یار دیرین
میگریزم ز هر آشنایی
تا تو دور از منی میسرایم
شب همه شب سرود جدایی
مینهم دیده بر روزن ماه
همچو محبوس بر روشنایی...»
نیمههای شب حسین آمد. آنقدر خسته بود که خوابید. مانده بود پشت دروازههای شهر. وقتی اوضاع شهر به نظر رژیم ناامن شده دروازهها را بستهاند! بچهها همه خوابیدهاند، حتی محسن. میگوید که دیگر نمیرود سربازی. کت حسین را که از خاک پر است برمیدارم تا بشویم. توی جیبش دست میکنم تا اگر چیزی هست بردارم. یک تکه کاغذ است: «سحر از راه میآید/ این پیغام را پیک نسیم از دوردست آورد/ و من:/ بوی سحر را از دم طوفانی این ظلمت دیوانه میبویم/ و میخوانم / فروغ صبح را در وحشت این ظلمت گستاخ/ طلوع صبح را، لختی دگر تبریک!»
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
ابراهیم قاسمپور در گفتوگو با جامجم مطرح کرد؛
ضرورت اصلاح سهمیههای کنکور در گفتوگوی «جامجم»با دبیر کمیسیون آموزش دیدبان شفافیت و عدالت