سید علی حسینی هستم، اهل زواره اصفهان. 98 سال دارم و آماده مرگ، خدا کند زودتر بمیرم و راحت شوم، از پیرمردی که 98 بهار، تابستان، پاییز و زمستان دیده و صدای کلنگ قبرش بلند شده چه توقعی داری؟ من که آرزویی ندارم و کار نکرده‌ای روی زمین که بخواهم زنده بمانم. بچه‌هایم که همگی رفتند سر خانه و زندگی‌شان و زن و شوهر و بچه خودشان را دارند و تازه آنها هم نوه‌دار شده‌اند و گرد پیری به سرشان نشسته چه برسد به من که پدرشان هستم، دیگر زندگی را می‌خواهم چه کار؟ وقتی نمی‌توانم بروم سر زمینم عدس و لوبیا بکارم و سری به باغم بزنم، هان؟ الان که من اینجا هستم معلوم نیست چه بلایی سر انارهایش آمده. این زندگی به چه دردی می‌خورد؟
کد خبر: ۸۱۳۵۷۶

از دار دنیا یک برادر دارم که ده سال از خودم بزرگ‌تر است و مانده در روستا، خیلی وقت است ندیدمش، ای کاش بشود بروم پیشش دو کلمه با هم حرف بزنیم، خوب برادرم است و دلم برایش تنگ شده. زن که خوب باشد مرد را سر پیری آواره خانه اولاد نمی‌کند، «فاطمه بیگم» زن برادرم زن خوبی است، با این‌که از زن من پیرتر است، اما سرپاتر از اوست و هنوز یک لقمه غذا درست می‌کند که دوتایی بخورند و مجبور نباشند خانه و زندگی‌شان را رها کنند بیایند پیش بچه‌هایشان. باز هم خدا را شکر بچه‌های خوبی دارم و همیشه مواظبم هستند، از گل به من و مادرشان نازک‌تر نگفته‌اند، اما خانه و زندگی خود آدم چیز دیگری است.

می‌خواهی از کجای زندگی‌ام بگویم؟ همه‌اش سختی بود، به خاطر یک لقمه نان باید خودمان را به آب و آتش می‌زدیم. خواهرهایم هر کدام با دو تا بچه جوانمرگ شدند. بچه‌هایشان را مادرم گرفت زیر پر و بالش و شده بودیم 6 بچه قد و نیم قد. قحطی آمده بود روستایمان و تا پنج شش سال یقه مردم را رها نمی‌کرد. هیچ کس بجز خان‌ها نان نداشت که بخواهد به دیگری قرض دهد. یک بار کلا چهار تا خرما داشتیم، مادرم تکه تکه کرد گذاشت دهان ما و گفت بخوابید. نصفه شب گرسنه‌ام شد، بیدار شدم گفتم «ننه من گشنمه» گریه می‌کردم، ناراحت شد و من را محکم بغل کرد و گفت بخواب.

فردای آن روز پدرم را فرستاد روستای خودشان، گفت برو آنجا از برادرت گندمی، جو یا ماستی قرض بگیر. پدرم رفته بود آنجا دیده بود اوضاع بدتر است، زمین پدریش را به چهار تا گوسفند فروخته و راهی شده بود که خان ده‌مان وسط راه دیده بودش و به زور هر چهار تا را گرفته بود. وقتی مادرم فهمید، رفت جلوی در خانه خان و خواست گوسفندها را پس بدهد، زورگوی یاغی زیر بار نرفته و مادرم را با فحش و کتک راهی کرده بود، همانجا مادرم که سید با خدا و مومنی بود، نفرینش می‌کند که خدا نسلش را براندازد و او هم محلی نگذاشته بود. هفته بعد تنها پسر خان مُرد و یکی از گوسفندها را پس آورد.

جوان که بودم، کنار کشاورزی و گوسفندداری، زمستان‌ها که کار نبود لحاف‌دوزی هم می‌کردم. یک خورجین انداخته بودم پشت دوچرخه‌ام و کنار کمان و زه، پولکی، گز، حاجی بادومی و تخم سبزی می‌گذاشتم و می‌رفتم روستاهای اطراف، هم پنبه می‌زدم و لحاف می‌دوختم، هم این خرت و پرت‌ها را به مردم می‌فروختم. نمی‌شد بیکار نشست، کویر چغر و بداخلاق است، با کسی شوخی ندارد، آسان می‌گرفتی‌اش سخت می‌آمد جلو. مثل مورچه همیشه باید ذخیره می‌کردیم برای روز مبادا، کم‌آبی، خشکسالی و قحطی.

بعدها که زن گرفتم، پاییز و زمستان مثل همه مردهای ده می‌آمدم تهران برای کار. زنم مراقب زمین و باغمان بود و کنارش هم قالی می‌بافت. کارگری می‌کردم و هر ماه کیسه آردی، قند و نباتی، نخود و لوبیایی با اتوبوس می‌فرستادم به ده برای زن و بچه‌ام. بهار هم برمی‌گشتم به کشاورزی تا آخر تابستان. گندم می‌کاشتیم و درو می‌کردیم، تابستان بود و هوا گرم، چند سالی هم درو خورد به ماه رمضان، سحر می‌رفتیم پای زمین تا صلاه ظهر. درو می‌کردیم، دسته دسته می‌بردیم خرمن. یک هفته من کمک تنها باجناقم می‌کردم و یک هفته او کمک من. بعد هم گندم‌ها را می‌بردیم آسیاب. خیلی گرم بود، خیلی سخت بود. روزه هم بودیم.
گفتم که کویر چغر و سخت گیر است، اما باز هم خدا را شکر.

اولین بچه‌ام چهار ساله بود که مریض شد. اول تب کرد و بعد هم سیاهی چشمش رفت. یک شبانه‌روز هرچه دوا و دکتر کردیم حالش خوب نشد، بستمش پشت کمرم و از بیابان راهی شهر شدم، دکتر وقتی معاینه‌اش کرد، گفت که پسرتان کور شده، خیلی ناراحت شدم، با چشم گریان برگشتم ده و بچه را گذاشتم وسط اتاق مادرم. بدون آه و ناله بغلش کرد و با زنم بچه را بردند پیش رقیه خانوم، حکیم ده.

او هم گفته بود سنجد را خیس کنید و چهل شب بگذارید زیر آسمان پرستاره و هر روز صبح آبش را بدهید بخورد. کمتر از چهل روز شد که سیاهی چشمش برگشت. همین پسرم که الان عصای دستم است و مایه افتخار و سربلندی‌ام.

30 سال است که در همین خانه زندگی می‌کنم، پسرم این خانه ساخت که زنش را بیاورد اینجا ولی عروسی که کرد رفت تهران و من از خانه وسط ده آمدم اینجا چون هم بزرگتر است و هم باغچه دارد. صبح به صبح می‌رفتم با آب جوی پشت خانه وضو می‌گرفتم و بعد نماز صبح می‌رفتم در باغ مشغول آبیاری و هرس کردن شاخه‌ها و رسیدگی به درختان، بعد می‌آمدم صبحانه و چایی می‌خوردم و می‌رفتم سر زمین، بعضی کرتوها را عدس، نخود، ماش، لوبیا چشم بلبلی می‌کاشتم و بعضی دیگر را نعناع و شوید، زمین‌هایی هم که نزدیک آب بود تابستان‌ها خیار و پیازچه و سبزی و پاییز شلغم می‌کاشتم؛ برای مصرف خودمان و بچه‌هایمان. همیشه هم ده دوازده تایی گوسفند داشتم که وقتی پیرتر شدم، پسرم فروخت. آخر حیوان خیلی دردسر دارد و مراقبت زیادی می‌خواهد، دیگر از پسش بر نمی‌آمدم. الان هم دلم برای خانه‌ام تنگ شده، دوست دارم برگردم آنجا ولی بچه هایم نمی‌گذارند؛ می‌گویند تنهایی نمی‌شود بمانی، این زن هم که همدل من نیست وگرنه یک دقیقه هم اینجا نمی‌ماندم.

حوصله‌ام سر رفته، همزبان ندارم، همه دوستان هم سن و سالم آنجا هستند. صبح‌ها که تنها هستم با عروسم حرف می‌زنم بعد که خسته‌اش کردم، دو سه تا سوره قرآنی که حفظم را از برمی‌خوانم، اخباری می‌بینم یا سریالی، ناهار می‌خورم و نماز می‌خوانم و دوباره تا عصر که پسرم و نوه‌هایم بیایند، می‌خوابم. نمی‌گویم خوب نیست، اما در این آپارتمان‌ها نفسم می‌گیرد.

خدا را شکر مریضی ندارم، نه قند، نه فشار خون، نه اوره، قرص قلب و معده هم نمی‌خورم و پایم هم درد نمی‌کند، فقط یکی دوبار چشمم را عمل کردم و دندان خوردن ندارم، اما دیگر این نفس پیر شده و به سختی بالا می‌آید و رفتن به دستشویی برایم سخت است، موجب زحمت بچه‌هایم شده‌ام و نمی‌خواهم بیشتر از این اذیت شوند.

دوست دارم برگردم روستا، پیش خانه و باغچه‌ام، آنجا درخت‌ها چشم انتظار من هستند. می‌دانم الان باغچه را علف برداشته و نمی‌گذارد درخت‌ها نفس بکشند. درخت سیبم الان چند تا سیب داده و اگر نروم می‌افتد و می‌گندد. درخت مو هم انگور داده و یکی باید برود بالای چارپایه با قیچی بچیندشان. اصلا باید بروم با آب چاه، سیرابشان کنم، الان آنجا خیلی گرم است و می‌ترسم بسوزند. روزی صد بار اینها را به پسرم می‌گویم، اما می‌گوید نمی‌شود، هفته دیگر خودم می‌برمت، اما نمی‌دانم این هفته آخر کی می‌آید؟ می‌شود شما بهشان بگویید؟ شاید حرف شما را گوش دادند. راستش می‌ترسم اینجا بی هوا بمیرم. باید بروم آنجا.

راوی: فهیمه سادات طباطبایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها