با رضا فیاضی در شصت و سومین سالروز تولدش

در انتظار یک اتفاق مبارک

رضا فیاضی، بازیگر، شاعر و داستان‌نویس از خودش می گوید

زندگی با رویای کودکی‌

رضا فیاضی را کودکان دیروز بخوبی می‌شناسند. بازیگر فیلم‌های کودک؛ مثلا آقای جمالی در زی‌زی‌گولو. او این روزها بیشتر کار بزرگسال می‌کند. دلیلش هم این است که بیشتر همین کارها به او پیشنهاد می‌شود. بی‌نهایت داستان و شعر منتشر شده و در حال انتشار دارد و همین طور در حال نوشتن کودکی‌اش است که به نظر خودش به هدر رفته.
کد خبر: ۸۰۹۴۷۵
زندگی با رویای کودکی‌

تعریف؟

بازیگرم.

اهل؟

اهواز.

اولین باری که تهران آمدید؟

در دوره دبیرستان با یکی از همکلاسیهایم آمدم.

چه حسی داشت؟

شیرین و عجیب.

چرا عجیب؟

اولین باری بود که بدون خانواده سفر رفتم. هیجان داشتم.

چرا شیرین؟

با بچههای خوبی آشنا شدم در آن سفر.

چه جور بچههایی؟

کارگر جوشکار بودند. فامیلهای دوستم.

بچگی شما چه فرقی با حالا داشت؟

ما کودکی خشونتباری داشتیم.

جنگ بود مگر؟

نه. دعواهای محلی. دار و دستههای خشن.

شما هم جزو دار و دستهها بودید؟

نه. تئاتر مرا از آنها دور کرد.

پس دوری هم گاهی خوب است؟

نجاتم داد.

در کودکیتان چه چیزی جا گذاشتهاید؟

رویایم را. رویای کودکی را.

چرا؟

یک طورهایی کودک کار بودم.

مگر فقیر بودید؟

نه به آن معنا. خانه و ماشین داشتیم.

خب پس دیگر چه میخواستید؟

خب بعد از مدرسه باید میرفتم مغازه پدرم.

نتیجهاش چه شد؟

اگر کودکی کرده بودم شاید آنقدر برای بچهها و رویاهایشان کار نمیکردم.

یک حس خوب از بچگی؟

شیطنتهای خاص خودم را داشتم که شخصیتم را ساخت.

مثلا چه شیطنتی؟

یک زمانی روزنامه یک ستون داشت شبیه چت کردن امروزی بود.

چت کردن؟

بله. تو اسم و مشخصاتت را میگفتی و میگفتی دوست داری با چطور آدمی نامهنگاری کنی.

خب؟

با اسم مستعار «نگین» برای آدمها نامه مینوشتم. هم زنها، هم مردها.

چیزی هم پیدا کردید برای خودتان؟

بله. یک زندانی ابد در تبریز بود.

میخواست بیاید خواستگاری؟

میگفت عکست را بفرست.

چه عکسی فرستادید؟

نفرستادم. گفتم من دختر زشتی هستم.

خب، این تفریح چگونه شخصیت شما را ساخت؟

مسیر زندگیام را عوض کرد. باعث شد بازی کنم. بنویسم.

کدام یک از کارهای کودک این سالها قابل دفاع است؟

یکی از مهمترینها، زیزیگولو است. 96 درصد مخاطب کم نیست.

و دنیای شیرین؟

خیلی از بچههای آن دوره، بعدها به من گفتند دوست داشتیم تو پدرمان بودی.

دوست داشتید عروسکها زنده بودند؟

در دنیای خودشان بیشتر به آنها خوش میگذرد.

وقتی عروسکهای بیجان را کنار استودیو میبینید؟

یک چیزی یاد گرفتم از ماریو گونزالس. آمده بود ایران کمدی دل آرته یادمان بدهد.

چه چیزی؟

احترام به عروسکها. انگار زنده باشند. اگر چشم عروسکها را میکشیدیم عصبانی میشد.

وقت گذراندن با بچهها؟

عاشقشان هستم. با آنها بودن را ترجیح میدهم.

پس چرا کمتر از گذشته در کارهای کودک میبینیمتان؟

زندگی من هستند ولی مشکلات هم بوده همیشه.

چه مشکلاتی؟

اجازه ساخت ندادهاند دیگر.

برای بچهها قصه هم میگویید در زندگی شخصی؟

با نمایش برایشان قصه میگویم.

خواب کودک؟

یاد یک خاطره افتادم.

خب؟

دخترم خواب بود. عصبانی شدم فریاد کشیدم.

لابد از خواب پریده است؟

نه. نوار خوانندهای داشت میخواند. همان لحظه رسید به آنجا که: ای آفتاب آهسته/ تا در حریم یار من/ ترسم صدای پای تو/ خواب است و بیدارش کنی.

خب؟

توی سر خودم زدم. مرا متحول کرد. یاد گرفتم مراقب خواب کودکان باشم.

جیبتان شلوغ است؟

مداد و خودکار. فراوان.

کلکسیونش هم دارید؟

بله. تماشایی است.

چرا نقش خارجیها را به شما میدهند؟

یک بار در «امیرکبیر» بازی کردم و بعد هی تکرار شد دیگر.

یعنی نقش سفیر روس در امیرکبیر، روی پیشنهادهای بعدی موثر بود؟

بله بود.

آن لهجه را چطور درآوردید؟

مقابل سفارت روسیه میایستادم. با مراجعان حرف میزدم. بیشترشان میگفتند: فارسی بیلمیرم. بعد با آن خانم آشنا شدم.

کدام خانم؟

یک خانم کتابفروش بود. به حرف زدنش گوش دادم. بخصوص آکسانگذاریهایش.

حالا لهجه مورد علاقهتان چیست؟

فرانسه.

چرا؟

شعرگونه است. مثل بیشتر لهجههای بومی ایران.

اولین باری که یک نمایش جدی دیدید؟

یک گروه نمایش تخته حوضی آمده بودند اهواز. نوجوان بودم. بعد به گروهشان پیوستم.

رفوزه هم شدید در مدرسه؟

نه. شاگرد زرنگ بودم.

در زندگی چه؟

حسرتهایی دارم ولی نباختم.

چه چیزی خندهتان میاندازد؟

شک نکنید شادی بچهها. (صدای جیرجیر از گوشی میآید.)

اندوه؟

دعوای آدمها. همین الان دو گربه دعوا میکردند. صدایشان را شنیدم. بله. تمامش هم نمیکردند. مثل آدمها.

در زندگی هم نقش بازی میکنید؟

بازیگر افتضاحی هستم.

ولی دروغ که گفتهاید؟

به تته پته میافتم.

الهام شعر؟

گاهی مثل زایمان است.

وقتهای دیگر چه؟

وقتی عاشقم. با سرخوشی میآید.

ارزشمندترین کاری که یک هنرمند انجام میدهد؟

برای من شرکت بدون قید و شرط در فعالیتهای خیریه.

حس دیدن برف برای یک کودک جنوبی؟

خواهرم را آورده بودم تهران. اولین بار برف را دید. آنقدر ذوقزده شد، در برفها غلت میزد.

اگر یک کودک از شما بپرسد عشق چیست؟

عشق آدمها را نجات میدهد.

بدون عشق؟

آدمیزاد مرده متحرک است.

شما و عشق؟

عاشقم. عاشق طبیعت و همسرم و زندگی و همه چیز.

الناز اسکندری / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام​جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها