در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
عکس دو رفیق، دست در گردن هم، تکیه داده به دیواری گلی، روی مانیتور دوربینم، زیر انگشتهای ظریف و باریک موسی بود. سرش را چرخاند طرفم: «عکسمونو برامون میآری؟» گفتم: «آره».
توی عکس، پسرها، آفتاب سوخته و سرتراشیده، میخندیدند. هر دو لباسهایی مندرس تن کرده بودند. هر دو کاپشن و شالگردن را در سوز سرد وسط بهمن کمداشتند. هر دو چندک زده بودند و کیفهای مدرسهشان را تکیه داده بودند به دیوار پشتسر. هر دو یازده ساله بودند، هر دو افغان، هر دو گاهی دستفروشی میکردند، هر دو حاشیهنشین بودند و مهاجر غیرقانونی. فرقشان با هم این بود که حسین وقت عکس انداختن، با چشمهای باز و شوخش، مرا دید میزد، اما چشمهای موسی را عینکی سیاه و کدر پوشانده بود، بیآنکه مرا ببیند یا حتی رویش را طرفم برگرداند. آمده بودم از محله مهاجران افغان غیرمجاز گزارشی بگیرم که پسرها را دیده بودم و موسی، وقتی فهمیده بود خبرنگارم پرسیده بود: «از من و حسین عکس میگیری؟»
***
موسی نابینا بود، از زمان به دنیا آمدنش. حسین، چشمهایش شده بود، از پنج یا شش سالگی که همسایه شده بودند؛ همسایههایی در دو زاغه کنار هم، در حاشیه جنوب شرق تهران؛ زاغههایی که تاریک بودند چون صاحبانشان پنجرههایشان را گلاندود میکردند تا غیرمسکونی به نظر برسند و بوی نا میدادند چون درشان اغلب بسته بود و روزنهای به بیرون نداشتند.
فکر کردم عکس به چه کار موسی میآید وقتی چشمهایش نمیبینند؟ موسی باز گفت «پس عکسو که ظاهر کردی واسمون میفرستی. قول دادیها؟» سر تکان دادم. حسین به موسی گفت «میگه آره. با سر میگه» و هر دو خندیدند.
پسرها، تاوان جرم والدینشان را پس میدادند و مثل فرزندان همه مهاجران غیرمجاز، از رفتن به مدرسه عادی محروم شده بودند، اما بچهها عاشق درس و کتاب بودند و به همین خاطر، به مدرسه خودگردان خانگی میرفتند که غیرقانونی بود و هر چند وقت یکبار بسته میشد.
حسین و موسی و بقیه بچههای چشم بادامی همسن و سالشان، اما مدرسه از یادشان نمیرفت هربار که بسته میشد آنقدر چشم انتظار میماندند که دوباره خانم معلمشان برگردد و درسشان بدهد. حالا که مدرسه تعطیل شده بود، بچهها به کارگاههای نمور و دربسته آن حوالی برگشته بودند. موسی برای کنار آمدن با معلولیتش آموزشی ندیده بود و به همین خاطر هر بار مدرسهاش را تعطیل میکردند کاری جز نشستن تخت آفتاب و به یادآوردن همه صداهایی که سر کلاس شنیده بود، نداشت.
***
یکی دو ساعت با حسین، میان زاغهها گشتیم، موسی همراهمان نیامد منتظر ماند که پرسهزدنها و سوال پرسیدنهایم از اهالی تمام شود. وقتی برگشتم، پرسیدم: «تا به حال برای چشمهایت دکتر رفتهای؟» خندید. سرش را کج کرد، گفت: «دلم میخواد برم» حسین گفت «پولشو نداره که. وگرنه خیلی دلش میخواد.»
نه خانه موسی تلفن داشت، نه خانه حسین. این شد که شماره همراه یکی از همسایههایشان را گرفتم تا اگر ممکن شد موسی را به یکی از کلینیکهای چشمپزشکی تهران ببرم.
یکی دو هفته بعد، من و موسی به کلینیکهای چشم پزشکی رفتیم. حسین هم آمد و تمام مدت دست موسی روی شانهاش بود. همان روز فهمیدم چرا حوا، مادر موسی تا آخرین لحظه نمیگذاشت پسرش، چشمپزشکی را ملاقات کند.
حوا خودش را گناهکار میدانست. از همانوقت که موسی کور به دنیا آمده بود، از پزشکی شنیده بود که نوعی انگل از آب آلودهای که در دوران بارداری مصرف میکرد نور چشمهای جنیناش را دزدیده بود.
موسی خبر را که شنید واکنشی نشان داد، انگار حرف دکتر را نشنیده گرفت، بعد هم به حسین گفت «این بوی خوب از کجا میآید؟» حسین هم بو کشید، اما نمیدانست. بوی نسکافه بود که در کلینیک آنچنانی شمال شهر، برای مراجعهکنندهها گذاشته بودند. موسی گفت: «میشه من و حسین هم بخوریم؟»
در راه برگشت موسی باز از شوقش برای باسوادشدن گفت و وقتی گفتم خطی به نام بریل هست که او میتواند به جای چشمهایش هر متنی را با انگشتهایش بخواند، از شدت ذوق به خنده افتاد.
چشم پزشکی که چشمهای موسی را معاینه کرده بود، شماره تلفن یکی از مراکز بهزیستی را که مخصوص آموزش نابینایان بود، داد به حسین و پسرک هم شماره را داد به من تا پیگیر کار رفیقش باشم!
دو سه روز بعد به مرکز زنگ زدم، اما مسئولش گفت جایی برای افغانهای غیرمجاز ندارند حتی اگر کودک باشند و گناهی در غیرقانونی بودن حضورشان در کشورمان نداشته باشند.
***
چیزی از ماجرا به موسی و حسین نگفتم و دیگر با آنها تماس نگرفتم شاید چون فکر میکردم یک چشمانتظاری طولانی از ناامیدی ناگهانیشان بهتر باشد. حالا از آن آخرین ملاقات، چند سالی گذشته است، نمیدانم حسین و موسی کجا هستند، اما بههرحال سرنوشتشان نباید با تقدیر دیگر کودکان مهاجر غیرقانونی فرق زیادی داشته باشد.
گرچه در چند سال گذشته، مسئولان کشورمان بسیار کوشیدهاند افغانهای مهاجر غیرقانونی را با انواع روشها، برای بازگشت به کشورشان مجاب کنند، اما بسیاری از آنها همچنان در ایران ماندهاند و فرزندانشان، مثل حسین و موسی، تاوان اشتباه بزرگ والدینشان را در شکستن حرمت مرزهای کشورمان پس دادهاند؛ در زاغهها قد کشیدهاند، هویتشان را گم کردهاند، بیوطن ماندهاند، نه خودشان را افغانی اصیل دانستهاند و نه ایران را به عنوان سرزمین واقعیشان پذیرفتهاند تا نسبت به آن عرق ملی داشته باشند و حالا بدون مهارت و سواد برای داشتن یک شغل، خدا میداند برای گرداندن چرخ زندگی سایهوارشان، چه میکنند.
مریم یوشیزاده / جامجم آنلاین
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: