گربه کوچولو

فاصله مدرسه مجید با خانه آنها خیلی کم بود و هر روز صبح وقتی می‌خواست به آنجا برود مادرش جلوی در خانه می‌ایستاد و تا موقعی که مجید وارد مدرسه می‌شد نگاهش می‌کرد، اما او خیلی دلش می‌خواست یک روز بدون این‌که مامان آنجا باشد تنهایی راهی مدرسه بشود و این موضوع را چند بارهم گفته بود، ولی مادر با این خواسته‌اش مخالفت می‌کرد.
کد خبر: ۷۹۴۵۰۳

مجید تقریبا هر روز ماجرا را به مادرش یادآوری می‌کرد تا این‌که بالاخره رضایتش را گرفت. مادر برایش یک شرط گذاشت و قرار شد که جلوی در برود و زمانی که مجید نیمی از راه را رفت و نزدیک مدرسه شد به خانه برگردد تا بقیه مسیر را خودش ادامه بدهد. تازه پسرک باید قول می‌داد که حواسش را جمع کند و سریع به داخل مدرسه برود. مجید از این تصمیم مامان خیلی خوشحال بود و قول داد به تمام حرف‌های او گوش بدهد و بازیگوشی نکند.

آن روز صبح مجید احساس بسیار خوبی داشت و با خوشحالی از مادر خداحافظی کرد و راه افتاد. با خودش فکر می‌کرد حالا که شاگرد کلاس چهارم است دیگر بزرگ شده و می‌تواند کارهایش را انجام بدهد. یکی دوباری پشت سرش را نگاه انداخت و از دور با دست به مادرش اشاره کرد که به خانه برود.

نزدیکی مدرسه یک درخت چنار بزرگ بود که او هر روز صبح با شیطنت دور آن می‌چرخید. امروز هم که تنها بود قصد داشت این کار را انجام بدهد. اما همین که خواست کار را شروع کند یک دفعه صدای میومیوی یک گربه را شنید. با تعجب پایین را نگاه کرد و دید یک بچه گربه کنار درخت ایستاده و در حالی که دُمش را بالا نگه داشته نگاهش می‌کند. مجید از دیدن گربه به اندازه‌ای ذوق زده شد که چند بار پیش پیش کرد و بعد گفت: اینجا چه کار می‌کنی؟

گربه کوچولو کمی نزدیک‌تر شد و سر و صدا کرد و روی زمین نشست.

مجید که خیلی از گربه خوشش آمده بود تصمیم گرفت چند دقیقه‌ای با او بازی کند. آرام شروع به چرخیدن دور درخت کرد. بچه گربه هم که به نظر می‌رسید دوست دارد بازی کند دنبال او حرکت کرد. خلاصه مجید قصه ما حسابی سرگرم بازی شد و اصلا یادش رفت که باید به مدرسه برود. کیفش را هم روی زمین گذاشت و با خنده و شادی بازی را ادامه داد.

در همین موقع یک دفعه صدای مادر را شنید که گفت: مجید تو مگه مدرسه نرفتی؟ آقای ناظم زنگ زده و پرسیده چرا مجید نیامده به مدرسه!

مجید یک دفعه به خود آمد و تازه فهمید که کجاست و چقدر دیرش شده. نگاهی به اطرافش انداخت و دید که جلوی در مدرسه به غیر از بابای مدرسه و چندتا از مادرها هیچ دانش‌آموزی نیست. نگاهی به مادر انداخت و عذرخواهی کرد و با عجله کیفش را برداشت و با گربه خداحافظی کرد و بسرعت خودش را به در مدرسه رساند و از زیر دست بابای مدرسه پرید توی حیاط. اما مادر مجید فهمید هنوز زود است که مجید بتواند تنها به مدرسه برود. مجید هم متوجه اشتباه خود شد و قول داد هرگز آن را تکرار نکند.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها