خانه بروبچه‌ها

یادگاری

من و تو، از این عشق چیزی نفهمیدیم/ گذشته رو انگار، گذشته می‌دیدیم/ هر وقت که وقت کردیم، برای هم مُردیم/ هر وقت نتونستیم، گفتیم: کم آوردیم/ جدا شدیم از هم، در عین دوس داشتن/ از یادگاری‌هات، چیزی نموند جز من/ دستاتُ رد کردم، من با تو بد کردم/ یه فرصت دیگه، می‌خوام که برگردم/ حالا پشیمونم، حالا که می‌دونم/ خیلی بدون تو، زنده نمی‌مونم/
کد خبر: ۷۸۹۹۲۱

کسی میون ما، عشق رو نمی‌دونست/ یه وقتایی می‌خواست، اما نمی‌تونست/ حساب این عشق رو، از هم سوا کردیم/ خسته شدیم از هم، شورش به پا کردیم/ تمام این مدت، دنبال تو بودم/ بگم کجا رفتی؟ من مال تو بودم/ دستاتُ رد کردم، من با تو بد کردم/ یه فرصت دیگه، می‌خوام که برگردم/ حالا پشیمونم، حالا که می‌دونم/ خیلی بدون تو، زنده نمی‌مونم.

پیمان مجیدی معین

ردّ پای سر!

۱-همیشه آرزو داشتم در گذشته با تو زندگی کنم. گذشته‌ها این‌قدر قانون‌مند نبود. می‌رفتیم داخل یک جنگل، هر دویمان عاشق بودیم؛ اما اکنون که رفته‌ای دوست دارم در آینده باشم تا بتوانم یک اختراع را ببینم. آن وقتی که بتوان عکس یک نفر را دید و «بویش» را فهمید.

۲-به من می‌گفت تو عجیب نرمی! نمی‌دانست من همه چیزم را دادم تا خمیر بازی او شوم. براستی که عشق، عجیب ما را نرم می‌کند. وقتی که رفت جای سرش روی خمیر شانه‌ام ماند.

۳-آفتاب وجودت چنان سوزان است که هر کس زیر آن ایستاده است مثل همان مرغ‌های سوخاری که با هم می‌خوردیم شده است. من تمام‌قد در بیابان تو روی شن‌های داغ دراز کشیده‌ام و هیچ کس نمی‌داند چرا نمی‌سوزم. خودمانیم... بگذار صادقانه بگویم من ضد آفتاب عشق زده‌ام. تا کی اثرش تمام شود، خدا می‌داند.

احسان ۸۷

ویژگی آب و هوای بهار

۱-کاش می‌دانستی دل من هم مانند این ابر بهاری بی‌قرار است؛ آن‌وقت برایت عجیب نبود که چرا بناگاه لبخند نگاهم بی‌فروغ می‌شود و آسمان چشمم بارانی. آری، من این‌گونه نبودم؛ نگاه تو «کمی تا قسمتی ابری و بارانی»ام کرد.

۲-هان ای دل پژمرده‌ام! این است بهار! اکنون وقت درنگ نیست. بشتاب و سرمست شو از عطر یاس و بگذار باران بهاری تو را ببرد تا عمق خاطراتی که بوی طراوت و نشاط می‌دهد. بیا و بر سر این شکوفه‌های نوپا دستی بکش، ناز این شمعدانی‌های عشوه‌گر را بخر و نظاره کن تقلای جوانه‌ها را برای دیدن دنیایی که تو حتی چشم دیدنش را نداری! گوش کن! نغمة این پرندة دلداده را می‌شنوی؟ او هم می‌داند هنگامة سرمستی و دلدادگی‌ست؛ بیا و دل به بهار، این نوعروس افسونگر بسپار. بیا و بودن را زمزمه کن. بگذار بوی بهار به مشامت برسد.

۳-خوب می‌شود اگر من هم مثل مارها پوست‌اندازی کنم! از آن قالب قدیمی‌ام درآیم و هر چه کینه و غصه داشته‌ام را بر جا بگذارم و بروم. آن‌وقت من هم به معنای واقعی نو خواهم شد.

اسرین، دختر سنندجی

صادق هدایت می‌گه یه طوری که دیگران نشنون توی گوشش بگو مار نماد خوبی واسه منظورش نیس؛ اگه منظورش از نو شدن خوب شدن هم هست باس بدونه نیش مار بیشتر و پیشتر از پوست‌اندازیش میاد توی ذهن مخاطب. بگرد یه جک‌وجونور دیگه پیدا کن که هم برای نو شدن پوست‌اندازی کنه هم این نقش منفی رو توی ذاتش نداشته باشه (خیام هم یه گوشه و کنایه‌ای انداخت به این مضمون: پروانه چه بدی داشت که یک بار نگشتی!)

سهم من از تو

ای جان فدای تو، که بلایت به جان من/ در وصف مهر توست متقاصر زبان من/ باران بهانه بود، دل تنگ آسمان گرفت/ بس طعنه‌ها زدی مَهِ من بر آسمان من/ ابرو گره مکن که فرومی‌پاشم از غمت/ رو کن تبسمی «که بپاشی جهان من»/ ای کاش سهم تو ز چو من شرمندگی نبود/ ای کاش فخر تو اثری بود از توان من/ دیگر حذر کن از همة امیدهای خوب/ تنها حلال کن که به باغ آمد خزان من/ زین رو هر آن دمی که ز جانم مانده سهم تو/ جایش هر آن غمی که تو داری از آن من/ مادر خدا کند که مرا پیش از تو... وانگهی/ هر پنجشنبه نِه قدمی بر دیدگان من.

مجتبی افشاری از ابهر

عملیات نصب ساعت شماطه‌دار

اساس بازی دنیا را نمی‌دانم! وقتی تو را می‌جویم، وقتی صدایت می‌کنم و پاسخ نمی‌دهی، وقتی درد دل می‌کنم و نمی‌شنوی، وقتی در جاده‌های بی‌انتها، هراسان و خسته به دنبالت می‌آیم، لحظه‌ها را به سال می‌کشاند و غم و تنهایی‌هایم را سنگین‌تر از همیشه به رخم می‌کشد... اما وقتی در دنیایی حتی سراب‌گونه، با لبخند تو همنشین می‌شوم، وسعت روزگارش را تنگ می‌کند. لحظه‌ها زود می‌گذرند و خوشی‌ها محو می‌شوند. انگار دنیا برای دور زدن مسیرهای با تو، سریع‌ترین ماشین‌های سیاه را به کار می‌گیرد و برای ماندن در دنیای بی‌تو، قدیمی‌ترین ساعت‌ها را به آسمان می‌بندد.

اسما حیدری از اصفهان

ملت اصاً قدرشناس نیستن! می‌خوای بسپرم این دفعه که دنیا اومد بازی کنه واسه‌ت کرنومتر بیاره؟! اون‌وخ می‌بینی که ماشین سیاه و ساعت قدیمی سریعترن یا عددای کورنومتر! بسپرم؟ بسپرم؟ بسپرم؟ جیگرم... جیگرم... جیــــــــگرم! دِ!

گاری کلمات در تور

۱-با حیوانات که کار کنید، باید طاقت گاز گرفتن آنها را هم داشته باشید.

۲-معتادان مجازی، دنیای واقعی خود را ترک کردند.

۳-در جنگل چشمانش، [دنبال] راهی برای به دست آوردنش می‌گردم.

۴-نعمتی است این نفهمی برای دانایان!

۵-سرخی لب‌هایش، چراغ قرمزی‌ست برای همه عابران.

محمد آئین‌پرست از رشت

باباطاهر عریان سراسیمه اومده و می‌گه: پس سریع چراغ رو سبز کن که سبب اختلال حرکت می‌شه!

از بین خطوط فقر و ثروت برانید

۱-آن مثل پدر که کاشت، هی کاشت و کاشت/ از کاشت خویش سود اندک برداشت/ این کاشت و برداشت بلد نیست ولی/ دارد همه چیز چون که بابایش داشت.

۲-در سفرة ما چرا کمی پسته نبود/ یک قهقهه یا خندة آهسته نبود/ از آن همه بسته‌ها که شد پیشنهاد/ در سفرة ما دریغ، یک بسته نبود/ از آن‌همه میوه نیز در سفرة ما/ یک میوة هسته و بی‌هسته نبود/ از هسته‌ای و ژنو سخن بود ولی/ بر سفرة نوروزی ما پسته نبود/ سال نود و سه رفت اما انگار/ چشمش به ژنو بود ولی خسته نبود.

۳-بدان من بچة لاویج هستم/ مرید شاعری یوشیج هستم/ بگو از نور و یوش و آب لاویج/ من از افسون ایران گیج هستم.

۴-آن دشمن دیرینة غم من هستم/ آن راز مگو، بگی نگی من هستم/ سرقفلی طنز واس ماس ای «قنبر»/ پس «غمبر» و غمگسار هم من هستم.

قنبر یوسفی از آمل

تصور دنیا بدون ما

امروز می‌دانم آن‌قدر درگیر داشته‌ها و نداشته‌هایت شده‌ای که خط خوردن فهرست آرزوهایت را از یاد برده‌ای. حالا دیگر آن‌قدر سرگرم دلواپسی‌های جدید شده‌ای که انگشت کم آورده‌ای برای شمارش لحظه‌هایی که دور بودی و من چشم به راهت... من اما اندازه تمام رفتن‌هایت شوق دیدنت را دارم و هنوز منتظرم.

از تو ممنونم به خاطر همه لحظه‌های زیبایی که با آمدنت به زندگی‌ام هدیه کردی؛ به خاطر همه شادی‌هایی که به ثانیه‌هایم بخشیدی و من از شوق آن‌ها از ته دل خندیدم؛ به خاطر همه لطیفه‌های بی‌مزه و تاریخ‌گذشته‌ای که فقط به خاطر خنده بر لب آوردنم تعریف می‌کردی و به خاطر همه نبودن‌هایم که با بیتابی و بیقراری گذراندی. از تو ممنونم به خاطر آن دست در دست گرفتن‌هایی که دلم را به بودنت و ماندنت گرم می‌کرد؛ به خاطر همه سفرهایی که تا کنار صندلی اتوبوس کنارم می‌آمدی و سعی زیادی می‌کردی تا با گریه راهی نشوم. از تو ممنونم که هیچ‌وقت فراموش نکردی سالاد را بیشتر از نوشابه دوست دارم و گل سرخ را بیشتر از هر گلی. از تو ممنونم که همیشه حواست هست چقدر به «شب به خیر» گفتن‌هایت قبل از خواب خو کرده‌ام. از تو ممنونم به خاطر همه شب‌های بارانی که ساعت‌ها کنارم بی‌این‌که از سرما و خیس شدن موهایت گله کنی قدم می‌زدی تا من از برخورد قطره‌های باران با صورتم ذوق کنم؛ به خاطر همه آن عکس‌های دونفره‌ای که کنار من با غرور می‌ایستادی و به خاطر همه آن نگاه‌های خیره و ناب که از چشمان من برنمی‌داشتی و به خاطر همه بودن‌هایت.

عزیزم؛ امروز آن‌قدر این فاصله آزارم می‌دهد که تنها فکر کردن به همین چیزهای کوچک، آرامشی عمیق به روزهای دوری‌ام از تو می‌دهد. این روزها که سخت درگیر مشغله‌های ناتمام این زندگی شده‌ای، یادت باشد دنیا بیشتر از هر چیزی به من و تو، به «ما» نیاز دارد، دنیایی که در آن ما مال هم نباشیم چه ارزشی دارد؟ بگذار این چرخه تکرار ما را از هم بگیرد. می‌دانم هنوز هم به این حرف‌هایم می‌خندی؛ مثل روزهای اول عاشقیمان؛ اما فقط یک لحظه فکر کن زندگی ما بدون هم چقدر تنهاست؛ قفسی است که یک آسمان پرنده کم دارد.

آرتینا

تو ممنونی و من شرمنده. با سری افکنده و زانوانی خم شده و گردنی کج (درست مثل وقتی که فامیل دور می‌گه: الآن من چه‌جوری‌ام؟!) لازمه ازت معذرت بخوام. همین الآن نامه‌ای که خیلی وقت پیش فرستاده بودی به دستم رسید. چرا و چطور این‌همه مدت از تاریخش گذشته و حالا به دستم رسیده معلوم نشد (کارآگاه ژاور رو مأمور کردم که بره مو رو از ماست بکشه تا دیگه همچین وضعی تکرار نشه). به همین دلیل هم در یک اقدام استثنائی تقریباً همه متنت رو چاپیدم. شرمنده (الآن من چه‌جوری‌اممممم؟!)

خوددستگیری

جسم نحیف و روح مچاله‌ام دست به دست هم داده‌اند برای براندازی من. ضربه‌ها را ناجوانمردانه و یکی پس از دیگری بر عمق وجودم فرود می‌آورند و فرصت هیچ گونه دفاعی را به من نمی‌دهند. کم آورده‌ام! اما این‌طور که نمی‌شود. باید بلند شوم و دست خودم را بگیرم. باید کاری کنم. باید کمی از خودم را در جایی جا بگذارم و قسمتی را دور بریزم؛ شاید کمی از غصه‌ها را، دردها را، باید چیزهایی را نادیده بگیرم. کمی آن‌طرف‌تر بروم، شاید پادزهرش را پیدا کردم.

باید خودم را مرور کنم؛ شاید قسمتی از خودم را بیابم. حتماً در خودم چیزی هست که قدرت دفاع از من را داشته باشد. باید کمی صبور باشم. بلند شوم کمی از خودم بیرون بروم... دور شوم.

یک جفت کفش آهنی به پا کرده‌ام؛ می‌دانم قدم اول را که بردارم، به سنگینی کفش‌ها که عادت کنم، دیگر قدم‌های بعدی آسان می‌شود. باید کمی راه بروم، کمی بدوم، کمی دور شوم، وقتی سبک شدم دست خودم را بگیرم و برگردم.

زهرا فرخی، ۳۴ ساله از همدان

هوم... آففرین. به معلم کلاستون سپردم یه صد آفرین و دو تا هزار و سیصد آفرین به اضافه یه جمله دختر خوب و نازنین ته ورقه امتحانیت بنویسه. برای این‌که آخرش رو هم خوب تموم کردی تاکید کردم سر صف قبل از رفتن به کلاس جلوی بچه‌ها تشویقت کنه.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
در رستوران انتخاب شدم

علی‌امین حسنی، بازیگر نقش بهروز در سریال پایتخت در گفت‌وگو با «جام‌جم» از خاطرات حضورش در این سریال می‌گوید

در رستوران انتخاب شدم

نیازمندی ها