مدرسه که تعطیل شد مثل هر روز بچه‌ها توی حیاط آمدند تا از آنجا به خانه‌هایشان بروند. بعضی‌ها باید سوار سرویس می‌شدند و بعضی‌ها هم باید منتظر پدر و مادرشان می‌ماندند تا بیایند و با هم بروند. رویا در گروه دوم قرار داشت و به دیوار تکیه داده بود ومنتظرآمدن پدرش‌بود.
کد خبر: ۷۸۷۴۸۳

به اطرافش نگاه می‌کرد و می‌دید که هر کسی مشغول‌کاری است. بچه‌هایی که با عجله در حال رفتن بودند؛ خانم ناظم که دانش‌آموزان را به آرامش دعوت می‌کرد؛ مسئول سرویس‌ها که از بچه‌ها می‌خواست‌ زودتر سوار بشوند و پدر و مادرهایی که جلوی در مدرسه منتظر فرزندانشان بودند. کمی احساس خستگی می‌کرد، برای همین تصمیم گرفت تا آمدن بابا روی نیمکت کنار دیوار بنشیند. وقتی نشست متوجه شد که بند کتانی‌اش باز است، بنابراین دستانش را پایین برد تا آن را ببندد که یک دفعه در گوشه دیوار چشمش به یک دانه خیلی کوچولو و نارنجی‌رنگ افتاد. خوب دقت کرد و با تعجب دید‌ یک کفشدوزک آنجاست. نمی‌توانست بفهمد که حشره فسقلی از کجا و چطور به اینجا آمده؛ آخه توی حیاط مدرسه نه باغچه‌ای بود و نه درخت و گلدانی‌! کمی فکر کرد تا بلکه چیزی دستگیرش بشود و بالاخره به این نتیجه رسید که ممکن است راهش را گم کرده باشد. به همین دلیل تصمیم گرفت یک جوری کمکش کند. باید سریع اقدام می‌کرد چون هر لحظه ممکن بود بابا از راه برسد. تنها راهی که به نظرش می‌رسید این بود که کفشدوزک را از مدرسه بیرون ببرد و توی باغچه کنار خیابان بگذارد. به آرامی خم شد و آهسته آن جانور کوچولو و بامزه را از روی زمین برداشت و کف دستش گذاشت و خیلی با دقت مُشتش را بست. حالا باید آن را بدون این‌که کسی بفهمد از مدرسه خارج می‌کرد. شاید خانم ناظم دعوایش می‌کرد یا ‌ حتی بابا از این کارش ناراحت می‌شد، اما او می‌خواست هرطوری شده کفشدوزک را نجات بدهد. بنابراین بدون این‌که کسی متوجه او و مُشت بسته‌اش بشود از مدرسه بیرون آمد و یک‌راست به طرف باغچه رفت. بابا که تازه از راه رسیده بود با دیدن او صدایش زد و به طرفش آمد. رویا که با دیدن بابا جا خورده بود، فوری دستش را به پشتش برد و با حالت خاصی سلام کرد.

بابا که متوجه رفتار غیرعادی رویا شده بود، گفت: سلام دختر گلم؛ ببینم اتفاقی افتاده؟

رویا چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد گفت: باباجون می‌شه یه حرفی بزنم؟

بابا لبخندی زد و از او خواست که حرفش را بزند و رویا با این‌که کمی تردید داشت ولی همه ماجرا را برای پدرش تعریف کرد. بابا که خنده‌اش گرفته بود با مهربانی گفت: دخترم کار خوبی کردی؛ بیا با هم کمکش کنیم. بعد هر دو با هم به کنار باغچه رفتند ورویا کفشدوزک را آرام روی یکی از برگ‌های شمشاد‌‌ توی باغچه گذاشت و گفت: خداحافظ کفشدوز خوشگل؛ مواظب باش که دیگه گم نشی!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها