از اوایل دههی هفتاد که سروکلهی کلاهقرمزی پیدا شد تا همین امروز این بچه سرِ سوزنی تغییر نکرده و «تربیت» نشده است: او هنوز همان سرتقِ سربههوای خانمان-بر-باد-ده همیشه است. در همهی این سالها همینکه کلام آقای مجری میآمد تا منعقد شود، کلامی که قرار بود ویژگیهای یک «بچهی خوب» را به ما حالی کند، یکی از شخصیتها از راه میرسیده و کل سامان گفتاریِ مجری نگونبخت را با شیطنت، به واسطهی تنبلی و خنگبازی، به اتکای یک جور بیتفاوتی کودکانهی شهودی و یکجور بازیگوشی مهارناپذیر برهممیزده و اساساً بازی جدیدی راه میانداخته است.
فامیل دور چه؟
موقعیت او از همه پیچیدهتر است. فامیل یک مرد بالغ است و قاعدتاً باید آدم سربهراهی باشد. او اما کمتر از بقیهی بچهها شر نیست. در واقع بلوغ او یکجور «بلوغ ناکامل» است. او بزرگ شده است بیآنکه «آدمبزرگ» شده باشد، از آن دست آدمهایی که بچهها اغلب خود را با آنها مقایسه میکنند و آیندهی سربهراهشدهی خود را در آنها میبینند. در واقع شکست نرم های رسمی بهتر از هر جای دیگر در سیمای اوست که متجلی شده است.
تکلیف پسرخاله در این میان چیست؟ مقاومت او، برخلاف ظاهر، از همه رادیکالتر است. او به اتکای عمل بر وفق یکجور اخلاق کانتی-لویناسی است که با بقیه فرق دارد و به فرمان ایدئولوژی که «کسی باش مثل همگان» بیمحلی میکند: عمل برحسب وظیفه که به باور او همواره عملی است برای دیگری، بی هیچ چشمداشتی.
چند سالی است که خودِ آقای مجری هم بیش از آنکه زور بزند بچهها را تربیت کند ترجیح میدهد در بازیهاشان شرکت کند و سربهسرشان بگذارد. انگار متقاعد شده است که حریف بچهها نمیشود.
(پارسینه)