به پایان که نزدیک می‌شویم، با خودمان درمی‌افتیم. هر سال همین است. پیش خودمان برنامه‌ریزی می‌کنیم و قرار و مدار می‌گذاریم. به پایان که نزدیک می‌شویم، آویزان روزها می‌شویم، لخت و خنثی کاری به کارشان نداریم.
کد خبر: ۷۸۲۱۰۶

فقط سنگینی وزنمان را می‌اندازیم روی هیبت نازک و کم رمقشان، آخر سالی راه نفسشان را می‌بندیم. یله می‌شویم. سنگین می‌شویم و کرخت. بعد اضافه بارِ همه ندانم کاری‌ها و کم کاری هامان را می‌اندازیم روی دوش فصل جدید:‌ بهار. همه عهد‌ها و پیمان‌ها و قراردادهای نانوشته طول سالمان را بسته‌بندی می‌کنیم، روبان قرمز می‌زنیم و می‌گذاریمش توی تاقچه فردا، وقت نوروز برویم سراغشان. فکر می‌کنیم بهار یعنی آغاز فصل زندگی. یعنی تا به حال هر چه رشته‌ایم پنبه شده و باید بگذاریم با بهار شروع کنیم. نمی‌دانیم بهار و فصل اول بودن هیچ ربطی به آغاز ندارد. نمی‌دانیم روزها فرقی به حالشان نمی‌کند نام بهار بدهیم بهشان یا زمستان، می‌گذرند؛ مثل همیشه تند. اصلا ما آدم‌ها همیشه منتظریم از جایی شروع کنیم. عادت کردیم یک نقطه آغاز پیدا کنیم خودمان را بیندازیم رویش پرچم فتحمان را بکوبیم، فکر کنیم تلاشمان را کرده‌ایم. اصلا بهار با آمدنش خیلی چیزهای خوب را با خودش می‌برد. از همان روز اول با کرختی و خواب و تعطیلی شروع می‌شود و تا 13 روز کش می‌آید و بعد آنقدر غم روی دلمان تلنبار می‌کند که بیرون آوردنش مدت‌ها کار می‌برد. بهار مغرور است. زیبا و شلوغ است. مثل زنی سی ساله می‌ماند که خودش می‌داند چقدر فریباست. پایش را روی پایش می‌گذارد و منتظر می‌ماند مهمان‌ها سر برسند.

بعد می‌نشیند آنقدر از روی حوصله و بی‌محابا نگاه می‌کند که انگار تا آخر سال قرار است بماند. بعد توی دلش به شیرینی و آجیل خوردن‌های ما می‌خندد. به هول‌شدنمان موقع میوه پوست کندن. به سلام و احوالپرسی‌های خشکمان. روبوسی‌های از سر وظیفه‌مان. بعد ریزریز می‌خندد. زیر چشمی نگاهمان می‌کند که روبه‌روی هم نشسته‌ایم و داریم به زور به هم می‌خندیم. پوزخندهاش زجرآور است. اصلا بهار با آمدنش همه برنامه‌ریزی‌های آدم را خراب می‌کند. گاهی آنقدر غرغر می‌کند تا اسفند هم کوفتمان می‌شود. مجبورمان می‌کند آنقدر بدویم تا برسیم به دامن مثلا گلدارش. بهار هیچ وقت نه استقامت زمستان را دارد و نه سخاوت پاییز را. حتی آنقدر از خود راضی است که تواضع و شرم تابستان را هم ندارد. فقط بلد است لباس‌های گلدار و سفید و صورتی بپوشد و خرامان خرامان از کنارمان رد شود. حتی نگاهمان هم نمی‌کند. چه برسد به این‌که مثل پاییز دستمان را بگیرد، بکشاندمان توی خیابان ببردمان زیر باران نم نمش، عاشقانگی یادمان بدهد. یا عصبانی است یا خوشحال. یکهو بارانی می‌شود و آنقدر دم‌دمی مزاج است که وسطش آفتابی می‌شود و می‌خندد. آدم تکلیفش با بهار معلوم نیست. نه خنده اش ماندگار است و نه اخمش کارساز. نه مثل تابستان می‌توانی بروی تنگ بغل چاقش آنقدر بخندی و سر به سرش بگذاری تا خیس عرق شوی. نه مثل زمستان می‌توانی روی مرام و خونسردی‌اش حساب باز کنی. حتی مثل پاییز آنقدر گیج و سر به هوا نیست که آدم را سرگرم کند. آنقدر بوی خوب می‌دهد و خوش‌رنگ است که نگرانت می‌کند. هی هولت می‌کند لباس نو بخری و کفش تازه به پا کنی. خودت را به در و دیوار بزنی و اسفند را حرام کنی. هی بالا و پایین شوی بیفتی به جان سبزه و سماق و حتی ماهی کوچولوهای قرمز بی‌گناه. بهار....

مهراوه فردوسی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها