در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
طرف از خودش یه چیا نوشته ملت باهاش فال میگیرن میگن عااااالی، عین قاااالی با نقش و نگار روحیاتمون هماهنگی داشت! حالا ما دنبال فال سال نو میگردیم هیچی به هیچی! هی چرت و پرت میاد!
ولش کن اصاً. خوبه ایندفعه همة این کارها و روشهای دیگه خزشده رو بذارم کنار و با اومدن بهار، منم یه نوشدگی رو تجربه کنم و مث بچه آدم! یه تبریک شیکوپیک و کاربردی و کوچولموچول بدم و مخ ملت رو حداقل در این آخرین شماره در آسایش بذارم بلکه با فراغ بال و پر و دماغ و دهن یه گردو وارد سال نو بشن! (اگرچه که عمراً بتونم!) پس:
آقایوووون، خانوماااا، بروبچ عزیز، ای همرهان همیشگی (بهبه! شروع خوبی داشت؛ خخخخ!)، بزرگا، کوچیکا، دایناسورا! بلکه حتی ای خرسهایی که خرخره خاکستری دارید! عزیزان من، بزرگواران... این کوچکترین، سال نو را بر همة شما تبریک و تهنیت و شادباش میگوید و افزون بر آنکه بهترینها را برایتان آرزومند است (اهمممم... اههمم! سختم هس جدیصوبت کردن هاااا!) امیدوار است تمام شوخیها و مزاحها و آلزایمرها و گافها و غیره و ذلک و هکذا و قس علی هذاهایی را که مجبور شدید طی این یک سال گذشته تحمل کنید بر او ببخشایید و (یه لحظه بیزحمت... دِ! لیوان آب چرا نذاشتهن واس سخنرانی؟! خب ولش کن خالیخالی نفسم رو تازه میکنم!) خلاصه همین دیگه! از طرف خودم، مامانبزرگم، ابوالمعالی و یاران و مریدان ، خیام و حافظ و باباطاهر (که همه الان ریختن سرش بلکه به لطایفالحیل و ترفندی، یه بار هم که شده لباس تنش کنن؛ حالا نو و کهنهش بماند!) و از طرف همة همکارانم میگم: اسپرینگ و ربیع و بهار و هر جور راحتتیدتون مبارک و میمون! (البته نه اون میمون؛ این یکی میمون!). تا سال دیگه، لبتون به خنده باز بمونه ( هشدار شدیدا ضروری: موقع خواب ببندینش که یهوخ حشرات موذی وارد دهانتان نشوند!)
ف.حسامی
پاسخگوی بروبچهها
عمودمنصّف زمستان و بهار
شاید همة آدمها سابقة نوشتن انشای «میخواهید در آینده چهکاره شوید» را داشته باشند اما من این انشا را هیچ وقت ننوشتم!
همیشه در حال و هوای کودکی خودم غرق بودم؛ خوشحال بودم که بابا دست پر به خانه میآید و یادش میماند که آدامس خرسی مرا بگذارد توی جیب سمت راست کتش. من هم تا صبح نقشه میکشیدم که فردا بعد از شستن دست و پای عروسکم چه جوری مخ دخترک همسایه را بزنم که لاک قرمزرنگش را با مداد قرمز دوسرتراشیدهام عوض کند و کلی هم ذوق کند!
در آخرین روزهای زمستان، در آستانه چهل سالگی، پیش از رسیدن بهار، نشستهام و دارم به این فکر میکنم که وقتی بزرگ شدم میخواهم چهکاره شوم! نمیدانم چرا این کودکی دست از سرم بر نمیدارد!
زهرا فرخی، ۳۴ ساله از همدان
گمونم از اون بچههایی بودی که روز آخر تعطیلات عید، تازه به خودشون میاومدن و عزا میگرفتن که چطور مشقای عید رو تندتند بنویسن و فرداش تحویل معلم بدن... هوم؟!
ویژهنامه شکمچرانی
1-کبوتربچهای با شوق پرواز/ به جرئت کرد روزی بال و پر باز/ ولیکن مادرش آوا درداد:/ که در اینجا نکن پرواز آغاز/ در این شهر از گل و بلبل خبر نیست/ در اینجا سخت دشوار است پرواز/ صدا دارند مسئولانش اما/ کسی نشنید از آنان هیچ آواز/ نمیدانی که شهر ریزگردهاست/ همین شهری که اسمش هست اهواز.
2-ترتیب بده مطالبی بهتر را/ عیدانه و ویژهنامهای برتر را/ البته چه خوب است تو هم چاپ کنی/ یک مرتبه ویژهنامة قنبر را.
قنبر یوسفی از آمل
عیدانه و ویژهنامه را عزیز من بیخیخی!/ شیرینی به رگ بزن، پوست بگیر خیار چنبر را!/ هر چند که عید تهی نموده جیب ما و پر کرده/ لُپ و دهن و معدة این عزیزمان قنبر را!/ ای کارد بر آن شکم خورد که پشت هم میلمباند!/ ما بر خاک سیه نشسته، او دود
زمستان رفت و زغالفروش تنها ماند
یک استکان چای داغ بعد از قدمهای کیلومتری، حمامی عجلهای برای کمتر هدر رفتن آب، لباسِ راحتی ماماندوز، سیگاری کنار پنجره روشن کردن و ابهت صدای فرهاد: با اینا زمستونُ سر میکنم، با اینا خستگیمُ درمیکنم.
بلیت تور دور اروپا با کشتی، پاساژگردیهای خیابان شانزهلیزه، هتلهای مجلل برلین و عکس سلفی با برج ایفل؛ با اینا زمستونُ سر میکنم، با اینا خستگیمُ درمیکنم.
خرید «کیگرز» از کفش ملی با انتخاب پدر، لباس گشاد و استدلال مادر: «تو سن رشد هستی، باید تا دو تا سه سال دیگه بتونی بپوشیش»، میکس دو کیلو نخودچی و کشمش با صد گرم پسته و بادام، یک جفت جوراب عیدی گرفتن از مادربزرگ، توجیه پدر از نو نکردن لباسهایش: «عید مالِ بچههاست»؛ با اینا زمستونُ سر میکنم، با اینا خستگیمُ درمیکنم.
سورپرایز پدر برای دختر عزیزش: «چن ماهی بود میدیدم عکس یه پورش سوپراسپرت رو گذاشتی تو صفحة وایبرت، فقط به جای بدنة سفید و گلگیر سیاه، از این مدل کالباسی با گلگیر بژ داشتن، عیدی امسالت اینه گلم؛ برو سوئیچ رو از مامیت بگیر»؛ با اینا زمستونُ سر میکنم، با اینا خستگیمُ درمیکنم.
شمردن تمام تیر برقهای شهر، یک سال به مرگ نزدیکتر شدن، غمخوار گذشته و نگران آینده و کلنجار با حالِ مزخرف؛ بغض برای بچههای کار و فال و گلفروش، فریاد در مرتفعترین نقطة شهر: آی جماعت! من دیگه حوصله ندارم، به خوب امید و از بد گلهای ندارم؛ با اینا زمستونُ سر میکنم، با اینا خستگیمُ درمیکنم.
امید، بچة بیستوچن ساله از کرج
آففرین... بیا اینم عیدی من به تو: یه جفت کفش کوهنوردی برای شکست دادن صخرهها. برو ببینم باهاشون چند تا صخره رو فتح میکنی.
باز/ ولیکن مادرش آوا درداد:/ که در اینجا نکن پرواز آغاز/ در این شهر از گل و بلبل خبر نیست/ در اینجا سخت دشوار است پرواز/ صدا دارند مسئولانش اما/ کسی نشنید از آنان هیچ آواز/ نمیدانی که شهر ریزگردهاست/ همین شهری که اسمش هست اهواز.
2-ترتیب بده مطالبی بهتر را/ عیدانه و ویژهنامهای برتر را/ البته چه خوب است تو هم چاپ کنی/ یک مرتبه ویژهنامة قنبر را.
قنبر یوسفی از آمل
عیدانه و ویژهنامه را عزیز من بیخیخی!/ شیرینی به رگ بزن، پوست بگیر خیار چنبر را!/ هر چند که عید تهی نموده جیب ما و پر کرده/ لُپ و دهن و معدة این عزیزمان قنبر را!/ ای کارد بر آن شکم خورد که پشت هم میلمباند!/ ما بر خاک سیه نشسته، او دود
خرچوخرچ زمستان زیر دندان بهار
آسمان... بغضهایت را بردار و برو. اینجا اگر چشمها مخفیانه در سوگ سرد سرودههای زمستانیات همصدا شوند، باز هم اسفند در آن سوی تقویم، تقدیر را دور خواهد زد. صدای آتش ثانیهها برای لحظهای زودتر بهاری شدن صداقت اسفند را بر باد داده. چیزی شبیه «تکرار» تمام باورهای زمان را مست کرده و هوشیاری لحظهها را به تأخیر انداخته. مادر زمستان هم اگر باز قصه بخواند، نگاه منتظر خیابان نمیخوابد. آخر میدانی؟ چند روز دیگر عید است. همان نوبهارانه شیرینی که زیر دندانت صدا میکند. چند روز دیگر اگر بگویی باران، مردم از حفظ عاشقانههای تو را میخوانند و با تو پشت تنهاییهای زمستان آب میریزند.مبادا بغض کنی! نیت این رفتن، نیامدن نیست. همینکه ندای اسفند اندکی به گوشهای زمین نزدیک است کافیست، تو به عید بگو: بیا.
مریم فرامرزیتبار
بهار را بلند بخوان
بهار در کوچهمان نشسته است؛ بهار در میان قلبت تپیده است؛ کافیست عمیق نفس بکشی تا بازدمت پر از عطر شکوفههای گیلاس شود.
بهار در ایوان خانه نشسته؛ در گلدان کوچک میان طاقچه؛ در چشم تو؛ کافیست قطرهای از شبنم مژگانت بر گلبرگها بنشیند، عطر یاس سپید به پرواز میرسد.
بهار در اتاقت نشسته؛ در قاب پنجره؛ بهار به دست تو رسیده است، کافیست به رنگ مهربانی نوازشگر غبار خستة خاطرات دل باشی. شمیم و نور بهار بر روزهایمان تابیده است؛ روشن و گرم و معطر در لحظههایمان جاریست. بهار نشسته است به انتظار دعوت تو که کوچه کوچه رد شود، پنجره بگشاید، به تپش سبز دلهایمان بنشیند؛ بهار نشسته است به انتظار دستهای تو، دستهای من، دستهایمان... که دل بگشاییم به روی خندههایش. بهار را بلند بخوان به جشن سبز مهر دستانت.
رؤیا میرزایی از ملایر
خاطرات بهاری
عید سال ۵۳ بود که برای اولین بار با خانوادة دایی و یک مشت بچة قدونیمقد راهی اصفهان شدیم. از صبح علیالطلوع همه مکانهای دیدنی و خیابانها را زیر پا گذاشتیم و حسابی گشتیم. کمکم داشت هوا رو به تاریکی میرفت. بزرگترها دنبال خونهای گشتند تا هم شب را در آنجا بمونیم و استراحت کنیم و هم از دست شیطنت بچهها آزاد شوند. منزلی پیدا کردند و بدون اینکه مثل والدین این دوره و زمونه ازمون بپرسن چی میخورین رفتند کباب دایری خریدند و با آوردنش به خونه مشام همه را تحریک کردن. چیزی از پهن کردن سفره نگذشته بود که ناگهان برق رفت و اتاق در سکوتی عظیم فرو رفت. بچهها که با سروصدایشون امون بزرگترها را بریده بودند حالا هیچ صدایی ازشون درنمیآمد.
برق آمد اما در سفره خبری از کباب نبود! هر چه از بچهها میپرسیدند هیچ کس زیر بار خوردن کبابها در تاریکی نمیرفت و هر کدام دیگری را متهم میکرد. بزرگترها هم از خیر قضیه گذشتند و رختخوابها را پهن کردند تا بخوابیم. حالا ۴۰ ساله از آن ماجرا میگذره و هنوز افرادی که کبابها را خوردند و باعث شدن بزرگترها گرسنه سر به بالین بگذارند لو نرفتهاند!
شهین عربی
۴۰ سال پیش؟ همین قنبر خودمون بوده پس! الآن بزرگ شده و شیرینی و خیار چنبر هم میزنه تو رگ! (ای که بگم کارد...!)
بهانه بهاری
بهار بیشتر شبیه یه بهانه است؛ بهانهای برای خلاص شدن از دلآشوبیها و دلمشغولیهای اساسی و سرگرم شدن با چیزهای کوچکی در حد غبارروبی از اثاثیه! بهانهای برای اینکه اگه ابروهات به هم گره خورده، با رسیدن یه مهمون ناخونده بهاجبار از هم باز بشه و جاش رو بده به یه لبخند، حتی از نوع زورکی!
بهانهای برای اینکه از «رفته»ها یادی بشه، جای خالیشون کنار «هفتسین» احساس بشه، چشمه تر بشه و دستی بر قاب عکسشون کشیده بشه که یعنی باز هم بهاری «بیتو» به سر میشود... و از همه هیجانانگیزتر و قشنگتر بهانهای برای اینکه اولین بهار عضو جدید و نوپای خونواده رو جشن بگیریم و بگیم: میدونی عزیز دل ما؟ بهار یعنی این! یعنی عطر ناب خونه مامان بزرگا و بابا بزرگا با بوی «اسکناس تانخوردة لای کتاب»؛ و زمان در همون لحظة پر از لذت واسهمون متوقف بشه.
(زندگی شبیه یه فیلم اپیزودیکه و بهار هر سال هم نقطه عطف و سرفصل هر اپیزود؛ اپیزود تازهتان خوش باد. )
حدیث مطالبی
(بهبه! مگه بهار بیاد و بهونهای برای زیارت سرکار با خودش بیاره! کمکار شدیهااااا)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد