همیشه مردسالاری در زندگی آنها حرف اول را میزد و از بچگی به او یاد داده بودند که بهترین همسر برای شوهرش باشد. از وقتی ازدواج کرده بود روی حرف حسن هیچ حرفی نزده بود. نمیخواست در خانواده اش کسی به او بگوید که رسم شوهرداری بلد نبوده است. چندین سال در کنار شوهرش ماند و با هر مشکل و اختلافی ساخت. حرف نزد و ساکت ماند. اما محبوبه نمیدانست که قرار است در آستانه پنجاه و پنج سالگی پایش به دادگاه خانواده باز شود و رویای 36 سال زندگیاش برای همیشه نابود شود. خیانت چیزی بود که او را به دادگاه خانواده کشاند. حسن عاشق یک زن دیگر شده بود و محبوبه تازه متوجه شده بود که شوهرش در این سالها او را تحمل میکرده است. حالا او همراه شوهرش روی صندلی دادگاه خانواده نشسته است و مرتب به ساعتش نگاه میکند. وقتی منشی شعبه 268 دادگاه نام او را صدا میزند همراه حسن حاضر میشود و در برابر قاضی مینشینند. وقتی قاضی علت درخواست طلاق را میپرسد محبوبه میگوید: آقای قاضی 36 سال با عشق و محبت در کنار همسرم زندگی کردم. همیشه سعی کردم هرچه میگوید گوش کنم. هیچ وقت روی حرفش حرفی نزدم. هیچ وقت سالهای اول زندگیمان از یادم نمیرود. شوهرم خانه نداشت و ما در خانه مادرش و در کنار او در یک اتاق زندگی میکردیم. مادرشوهرم مرتب مرا اذیت میکرد و حتی مرا کتک هم میزد. اما به خاطر حسن تحمل میکردم و حرفی نمیزدم. در خانواده ما قهر از شوهر اصلا رسم نیست و هرکس از شوهرش قهر کند به چشم بد به او نگاه میکنند. برای همین ماندم و تحمل کردم.
مدتی حسن بیکار شده بود و هیچ پولی برای زندگی کردن نداشتیم. باز هم ماندم و تحمل کردم. حتی اعتراض هم نکردم. هیچوقت هم ناراضی نبودم. همیشه میگفتم به خاطر زندگیم و به خاطر شوهر و بچههایم تحمل میکنم. اما چند وقت پیش چیزی شنیدم که تا سه روز در بیمارستان بستری شدم. حسن بعد از این همه سال زندگی به من گفت که عاشق یک زن سی و پنج ساله شده و میخواهد در شصت و پنج سالگی با این زن ازدواج کند. حسن گفت که نمیتواند بدون این زن زندگی کند و هر اتفاقی هم بیفتد میخواهد با او ازدواج کند. آن زن هم قبول کرده بود که با شوهرم ازدواج کند. وقتی این موضوع را شنیدم از ناراحتی بیهوش شدم و وقتی چشم باز کردم در بیمارستان بودم. باور نمیکردم بعد از این همه سال شوهرم بخواهد این نامردی را در حقم کند و به همین راحتی به من خیانت کند. من دوست ندارم از شوهرم جدا شوم. ولی او اصرار به جدایی دارد و میخواهد با عشقش ازدواج کند.
در این لحظه مرد شصت و پنج ساله تنها یک جمله به قاضی میگوید: آقای قاضی من دیگر نمیخواهم با همسرم زندگی کنم. من عاشق شدم و میخواهم با عشقم زندگی کنم. درخواست دارم حکم طلاق را صادر کنید.
با پایان صحبتهای این زوج وقتی قاضی اصرار مرد را برای طلاق میبیند، رسیدگی به این پرونده را به جلسه آینده موکول میکند.
سیما فراهانی / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد