یکی بود یکی نبود، پرنده‌ای بود که اسمش چکاوک بود که روی درختی نزدیکی کلبه یک پیرمرد کشاورز زندگی می‌کرد. چکاوک قصه ما بسیار تنبل بود و اصلا حاضر نبود به خاطر به دست آوردن غذا از جایی به جای دیگر برود و به دنبال غذا بگردد.
کد خبر: ۷۶۹۰۲۰

روزی کشاورز می‌خواست به بازار برود تا مقداری پر بخرد و برای خودش پتویی از پر درست کند، ولی در راه چکاوک تنبل از او تقاضای غذا کرد. پیرمرد دلش به حال چکاوک سوخت و رفت مقداری کرم برای او آورد و در عوض چکاوک چند تا از پرهایش را به کشاورز داد.

فردای آن روز چکاوک دوباره پیرمرد را دید که با جعبه‌ای در دستانش به بازار می‌رفت به پیرمرد گفت: کجا می‌روی؟

پیرمرد گفت: کرم‌هایی دارم که می‌خواهم در بازار آنها را بفروشم و با پولش مقداری پر بخرم.

چکاوک گفت: پیرمرد این کرم‌ها را به من بده و من به جای آنها پرهایم را به تو می‌دهم.

کشاورز هم چون پیر بود و تا بازار راه طولانی بود، قبول کرد و پیشنهاد چکاوک را پذیرفت و هر روز مقداری کرم از باغچه‌اش جمع‌آوری می‌کرد و به چکاوک می‌داد و در ازای آن پر‌های او را می‌گرفت.

روزها به همین صورت می‌گذشت و چکاوک هم روز به روز چاق‌تر می‌شد و پرهایش کمتر.

تا این‌که یک روز از خواب بیدار شد و منتظر پیرمرد نشست، اما از پیرمرد خبری نشد. فردای آن روز دوباره بیدار شد و منتظر نشست، ولی باز هم خبری از پیرمرد نشد. چکاوک که خیلی گرسنه بود قصد پرواز کرد تا شاید بتواند غذایی برای خودش پیدا کند. ولی متوجه شد پر و بال ندارد و نمی‌تواند پرواز کند و آنقدر گرسنه ماند تا بی‌حال شد و گوشه‌ای افتاد. این بود عاقبت تنبلی و به فکر آینده نبودن.

گلنوشا صحرانورد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها