باران

انتخاب

سرما از گشادی آستین‌های پالتو وارد تنم می‌شود. دستانم را در هم گره می‌زنم؛ گویی خودم را بغل می‌کنم. از نیمه‌های شب، برف باریدن گرفته و تاکنون که از ظهر هم گذشته همچنان ادامه دارد. شهر، مثل عروس لباس سفید بر تن کرده. آرام و با احتیاط قدم برمی دارم تا مبادا پایم بلغزد. صدای فشرده شدن برف را زیر پایم می‌شنوم. پس از عبور من، جاده‌ای باریک و طویل از ردپا بر جای خواهد ماند.
کد خبر: ۷۶۶۳۳۶

آرام آرام راه می‌روم و در افکارم غوطه ور می‌شوم، از خیابان و آدم‌ها و ماشین‌ها، فقط تصویر می‌بینم و هیچ صدایی نمی‌شنوم. اینک پژواک صدای توست که در گوشم تکرار می‌شود. قرار نیست اتفاق عجیبی برای هیچ کداممان بیفتد. فقط قرار است‌ از این پله زندگی، پا روی پله بعدی ـ پله بالاتر ـ بگذاریم و باقی این پلکان مجهول النهایت را «دست در دست یکدیگر» بپیماییم.

این تو بودی که گل‌های نرگس و رز و داوودی‌ات، مهمان میز خانه‌مان شد و نگاه نجیبانه‌ات مرا از پدرم و از مادرم که به گردنم حق بی‌شماری دارند، طلب کرد. تو مرا برای هم قدمی در باقی مسیر پرفراز و نشیب زندگی از آنان خواستی و اکنون، سخت‌ترین کار دنیا روی دوش من نهاده شده؛ تصمیم!

راه می‌روم و فکرهای بی‌شماری درون مغزم می‌چرخد و می‌رقصد...

مادر می‌گوید: «خانواده تو، عوض نمی‌شود. خانواده‌ات فقط کمی بزرگ‌تر می‌شود. عاقلانه و نیز عاشقانه انتخاب کن دخترم! خوب بیندیش و تصمیم بگیر چه کسی سزاوار همراهی با توست؟» به تو می‌اندیشم؛ به نگاهت، به حرف‌هایت، به رفتارت، به نحوه‌ای که حروف را ادا می‌کنی، به صدایت و به خیلی چیزها... امروز، روز آخر است؛ روز انتخاب...

حرف‌هایمان را زده‌ایم. عاقلانه که فکر می‌کنم، تو کسی هستی که می‌تواند مرا همراهی کند و عاشقانه که می‌نگرم؛ در چشم‌هایت رازی هست، رازی که می‌گوید عشق آرام آرام از چشمه میان قلب‌هامان خواهد جوشید و روز به روز شیداتر خواهیم شد...

ما زندگی را در کنار هم خواهیم ساخت؛ صبورانه و آرام؛ همچون بارش بی‌سر و صدای برف در خیابان‌های ساکت یک روز زمستانی.

حوریه فضلی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها