در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
او سعی میکرد آرام باشد و با حوصله هرچه را که بلد بود بنویسد. چند تا سوال اول را بخوبی جواب داد و امیدوار شد اما سوالهای بعدی سخت بودند و او با مشکل روبهرو شد. چند دقیقهای بدون اینکه کاری انجام بدهد به ورقهاش نگاه کرد و بعد سرش را بلند کرد تا ببیند اطرافش چه خبر است. بعضیها مینوشتند و بعضیها هم مثل او بیکار نشسته بودند. نگاهش به نفر بغلی که از بچههای کلاسشان نبود افتاد و دید که در حال نوشتن است. با خودش فکر کرد که حتما جوابها را خوب میداند که این طور مینویسد. دوباره یواشکی اطرافش را نگاه کرد و وقتی دید که هیچ کس حواسش نیست سرش را کمی پایینتر آورد و آهسته گفت: «جواب سوال...» اما هنوز حرفش تمام نشده بود که یک نفر با عصبانیت صدا زد: چه کار میکنی پسر؟
اوکه بدجوری جا خورده بود خودش را جمع و جور کرد و صاحب صدا را نگاه کرد. آقای مدیر بود؛ باورش نمیشد! با اخم و ناراحتی ورقهاش را گرفت و از او خواست که برود و جلوی دفتر مدرسه بایستد تا تکلیفش را روشن کند.
حالا نمیدانست چه میشود؛ نمرهاش که حتما «صفر» بود. اما بدتر از همه اینکه اگر به پدر و مادرش خبر میدادند آنها حسابی ناراحت میشدند و بابا حتما دعوایش میکرد. ای کاش اصلا به فکر پرسیدن از بغل دستیاش نمیافتاد. فهمید که اشتباه بدی کرده و پشیمان بود. توی دلش چند بار از خدا خواست تا کمکش کند و قول داد که دیگر چنین اشتباهی انجام ندهد.
در همین موقع ناظم مدرسه «آقای شُکرانی» را دید که از انتهای راهرو به سمت دفتر مدرسه میآید. صدای قدمهایش نزدیک و نزدیکتر شد تا به احسان رسید و همان جا ایستاد و پرسید: چی شده پسرجان، چرا اینجا ایستادی؟
احسان به آرامی سرش را بلند کرد و گفت: آقا اجازه، اشتباه کردیم؛ به خدا هیچ چی بهم نگفت...
اینقدر بغض کرده بود که دیگر نتوانست حرفی بزند و دوباره سرش را پایین گرفت. آقای ناظم که از ماجرا خبر نداشت با مهربانی گفت: احسان جان من که متوجه نمیشم درباره چی حرف میزنی؛ اتفاقی افتاده؟
او حرفی نزد و آقای ناظم دوباره گفت: باشه اگه نمیخوای چیزی بگی اشکالی نداره؛ من باید برم که خیلی کار دارم.
همین که آقای ناظم خواست برود احسان گفت: آقا کمکم کنید !
ـ اگه نگی چی شده نمیتونم کاری کنم، حالا آروم باش و بگو ببینم چی شده.
ـ چَشم آقا میگم.
بعدش همه ماجرا را تعریف کرد. حرفهایش که تمام شد آقای ناظم گفت: خیلی خیلی کار بدی کردی؛ درست کردنش سخته اما اگه قول بدی که دیگه تکرار نشه و بچه خوبی باشی شاید بتونم یه کاری بکنم.
ـ آقا به خدا قول میدم.
ـ حالا همین جا باش تا برم ببینم چی میشه.
آقای ناظم هنوز چند قدمی دور نشده بود که احسان صدایش زد و گفت: آقا اجازه، ممنونم!
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: